منسوب بصیری در همایش سعدی و پترارک مطرح کرد:
نسبت تغزل پترارک به دانته چیزی مانند غزل حافظ و سعدی است
اگر پترارکا را حافظ ایتالیا به حساب آوریم، چینو دا پیستویا به مثابه ی خواجو یا سلمان خواهد بود؛ چرا که طرز تغزل چینو در سخن پترارکا کمال می یابد و تا قرن ها سرمشق غزلپردازی می شود. همچنین باید در نظر داشت که چینو خود به شکرین طرز نو، رنگ و بویی تازه داده و شعر را برای گداختن در ذهن پترارکا آماده کرده بود. از وجه دیگر میتوان گفت که نسبت تغزل پترارکا به دانته چیزی مانند نسبت غزل حافظ و سعدی است.
«پترارکا را در ایران اندک شمار آشنایان بیشتر به دیوان مختصر ایتالیایی او می شناسند، حال آن که حجم این اثر در برابر آنچه به نظم و نثر لاتین نگاشته است هیچ است. شاعر فلورانسی عشق لائورا را با توغل در فقه اللغه لاتین آمیخت و دری بدیع در عرصه سخنوری پدید آورد.
او به یاری خاندان متنفذ کولونا Colonna از میراث افتخار آمیز روم که در نسخ کمیاب و گرانبها، درنهانخانه دیرها مدفون شده بود بهرهها برد و طبع خود را با تتبع طرز قدما آزمودهتر ساخت. کوشش او در تصحیح و تنقیح متون کهن با تلاش و اجتهاد استادان محقق پارسی در قرن اخیر سنجیدنی است. پترارکا در والکیوزا (تلفظ فرانسوی Vaucluse) در نزدیکی آوینیون انزوا گزید و به تالیف منظومه حماسی آفریقا به سبک انئید ویرژیل دست یازید.
چامه آفریقا حاوی شرح جنگاوریها و کشورگشاییهای شیپیونه (سیپیو امیلیانوسScipio Aemelianus)، سردار رومی، در قرطاجنه(کارتاژ) است و چنان که پیشتر گفته آمد پترارکا با تتبع در لاتین قدیم بر آن بوده است که آن زبان فرسوده را جدا از تحولات قرون وسطی به سیاق 1400 سال پیش از زمان خود به کار گیرد.
در 1340 زعمای پاریس و رم، پترارکا را به قبول تاج سخنوری و لقب ملکالشعرایی فراخواندند و او از میان این دو شهر رم را برگزید؛ پس برای اثبات شایستگی خود فرمانفرمای فاضل ناپل، روبرتو دانجو Roberto d'Angiò معروف به حکیم، را به داوری خواست و پس از آزمونی سه روزه با حکم تایید و تحسین او راهی رم شد و در کامپیدولیو Campidoglio با مجد و وقار تمام در 8 آوریل 1341 تاج ملکالشعرایی بر سر نهاد. این ابیات از قصیدهای که سالها پیش در اقتفای خاقانی سرودهام می تواند زبان حال پترارکا باشد:
خوشا سیر قویم خط ترسا / رواق حکمت روم معلا
قدم چون ملک کنستانتین دوتا شد / دلم چون دولت آگوست یکتا
دومینوس هونور جویایم فضلم / نه در اینسول غفلت می کنم جا
چو لار خانه از اندوه بگریخت / مرا چه والکیوزا چه راونا
کلوسیوم فرو ریزد از این درد / که درتمپلوم قلبم گشت بر پا
ممرد صرح یونانم به تعلیم / مصرح مرد لاتینم به دعوا
سنکا در خرد با من هماهنگ / سیسرو در سخن با من هم آوا
بنه دیکسیت مجیستر اوپتیماتوم / مدیوس فیدیوس آودیته ایتا!
پترارکا زان سپس گاه و بیگاه به شهرهای ایتالیا سر کشید و در هر گوشهای، اندک مدتی رحل اقامت افکند. مدتی در کسوت سفیر در ناپل به سر برد و چندی بعد روانه پارما شد، پس به امید غلبه کلا د ریئنتزو (وجه مخفف Nicola Di Lorenzo) در 1347 به سوی رم رفت ولی در پی اطلاع از شکست آن سردار در حد جنوا متوقف ماند و آوای تحسر سر داد. خبر درگذشت لائورا و جمع کثیری از دوستان، از جمله جاکومو کولونا، در اثر طاعونی فراگیر یک سال بعد به پترارکا رسید. این واقعه دردناک موجب شد که بدبینی و گریز از انعام عالم خاکی در سخنش نمایان تر گردد و بارقه سرمستی رفته رفته ازآن رخت بر بندد. این تحسر و بدبینی در شعر زیر نمایان است:
Quel rosignol, che sì soave piagne,
forse suoi figli, o sua cara consorte,
di dolcezza empie il cielo et le campagne
con tante note sì pietose et scorte,
et tutta notte par che m’accompagne,
et mi rammente la mia dura sorte:
ch’altri che me non ò di ch’i’ mi lagne,
ché ’n dee non credev’io regnasse Morte.
O che lieve è inganar chi s’assecura!
Que’ duo bei lumi assai più che ’l sol chiari
chi pensò mai veder far terra oscura?
Or cognosco io che mia fera ventura
vuol che vivendo et lagrimando impari
come nulla qua giu diletta, et dura. (Canzoniere, CCCXI)
ابیات فوق را با این غزل از حافظ که در سوگ فرزند خود سروده است بسنجید:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قره العین من آن میوه دل یادش باد که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد...
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
آشنایی پترارکا با بوکاچو، نویسنده نامدار فلورانسی، از 1350 آغاز شد و دوستی و مراوده آنان تا پایان عمر ادامه داشت. پترارکا بین سال های 53 و 70 نزد خاندانهای متمکن حاکم در شهرهای گوناگون روزگار گذراند و همین امر باعث شد که عدهای او را به همنشینی و الفت با ظالمان متهم کنند. وی عاقبت پس از فرازونشیبهای بسیار در 1370 در آرکوا Arquàاقامت گزید و سالهای واپسین عمر را فارغ از هیاهوی اولاد آدم به تحریر و تقریر گذراند تا آنکه سرانجام به سال 1374 دنیا را برای ابد وداع گفت و به عالم غیب پیوست.
در میان مکاتیب پترارکا آنچه به ظاهر بیش از همه مبین خلق و خوی اوست نامه ای به نام به آیندگان Posteritati است. شاعر نامدار ایتالیایی در این نامه از آثار و احوال خود سخن می گوید، اما نباید از یاد برد که در این قسم نوشته ها خودآگاهی بر گفتار غلبه دارد و بدین سبب سر ضمیر گاه بیش از حد تصور در پرده میماند. اینک چند سطری از آن مکتوب:
من نیز از جنس شما بودم؛ انسانی خرد و فانی، نه وضیع و نه شریف... نوجوانی مرا به وهم افکند و شبابم از منهاج صواب به در برد، پس پیری به سویم شتافت و خشنودم ساخت تا به تجربت صحت آنچه را که پیشتر خوانده بودم، دریافتم و دانستم که آرزوی جوانی جمله یاوه و بیهوده است... پیوسته مال را خرد انگاشتم اما این پندار را گریز از توانگری سبب نبود، بلکه از آسیمگیهای مقرون به خواسته میگریختم...تکبر را نه در نفس خود که در دیگران یافتم و چون به قیمت رخیص بودم هماره خود را کهتر انگاشتم. خشمم اغلب مایه زیان نفس بود و غیر را هرگز از آن آسیبی نرسید...از اقبال مساعد و بخت موافق به مصاحبت ملوک و بزرگان توفیق یافتم و از رفاقت شرفا آنچنان بهره بردم که محسود اقران گشتم... فراستم میانه بود و از حدت ذهن چندان طرفی برنبستم، به تحصیل فضایل مایل بودم و خاطرم به آموختن شعر و حکمت رغبت بسیار داشت...
عشق لائورا محور و مرکز اکثر سروده های کانتزونیره است و به همین سبب بعضی منتقدین اشعار ایتالیایی پترارکا را به دو بخش قبل و بعد از مرگ لائورا تقسیم کردهاند. اما بهرغم این محوریت گاه به نظر میرسد که شاعر عشق لائورا را چندان مقدس نمیانگارد و حتی از آن پشیمان است چنان که خود در شعری معروف میگوید:
I’ vo piangendo i miei passati tempi
i quai posi in amar cosa mortale,
senza levarmi a volo, abbiend’io l’ale...
ترجمه منظوم نگارنده:
بگریم چنان زار از دست بخت / که از اشک من شاخ آرد درخت
هر آن کو که دل بست بر مشت خاک / نیارد شدن از غم خاک، پاک!
ز پران شدن چشم بردوختم / به پوچ و تهی جان خود سوختم!
از طرف دیگر از لحاظ ترتیب چینش اشعار به نظر میآید که پترارکا بر آن بوده است که کمدی دانته را در قالبی دیگر پاسخ گوید. واپسین سرود کمدی با ستایش مریم مقدس آغاز میشود و در حقیقت نوعی آوه ماریای مفصل است. پترارکا نیز دقیقا همین اسلوب را مد نظر دارد و در خطاب به مریم مقدس این سرواد را در پایان دیوان خود قرار داده است، توضیحا سرواد، که در دیوانهای کهن پارسی شاهد دارد، اصطلاحی است که نگارنده همسنگ سونت در ادبیات اروپا برگزیده است:
tu partoristi il fonte di pietate,
et di giustitia il sol, che rasserena
il secol pien d’errori oscuri et folti;
tre dolci et cari nomi ài in te raccolti,
madre, figliuola et sposa… (CCCLXVI)
ترجمه منظوم نگارنده:
تو زایشگر نیک بنیان مهر / که چون مهر رخشد به اوج سپهر
هم او کو جهان تازه سازد ز داد / به بیداد آرد ز نیکی ضماد
خدا را سه یاری و یک گوهری / تو هم مادر و همسر و دختری!
پترارکا در استعمال صناعات ادبی بیشتر به انواع تجنیس و قرینهسازی و ازدواج و تضاد نظر داشته است و بازیهای لفظی با نام لائورا در ابیات او فراوان مشاهده میشود. از شیوه های ویژه وی در بیان اوصاف و حالات، کاربرد جفت واژگان یا عبارات متضادی است که اغلب به یکدیگر معطوف اند. استشهاد:
Pace non trovo, et non ò da far guerra;
e temo, et spero; et ardo, et son un ghiaccio;
et volo sopra ’l cielo, et giaccio in terra;
et nulla stringo, et tutto ’l mondo abbraccio.
Tal m’à in pregion, che non m’apre né serra,
né per suo mi riten né scioglie il laccio;
(CXXXIV)
ترجمه منظوم نگارنده:
نه آرام و رام و نی ام خوی جنگ / ز بیم و ز امید جویم درنگ
فسرده چنان یخ چو آتش به تاب / گهی همچو خاک و گهی آفتاب
دو دستم تهی و جهانم به پای / مغاکم سرای و بر افلاک جای
هم او کو گران کرد بر من کمند/ نه آزاد سازد نه دارد به بند!
آن سان که از طرز نگارش متن ایتالیایی بالا بر می آید، رسم الخط و شیوه نگارش پترارکا در بسیاری از موارد دارای صور نوشتاری لاتین است که در ایتالیایی تلفظ نمی شود یا به گونه ای دیگر خوانده می شود. به لحاظ فنون بلاغت باید گفت که کانتزونیره در عین فخامت و استحکام گاه از حشو نیز خالی نیست، اما این قبیل حشوها بیشتر از باب تاکید است. برای نمونه بیت ذیل علاوه بر تکریر و واج آرایی حشو دارد:
di me medesmo meco mi vergogno...
از خویشتن خویش به خویش شرمسارم
از طرف دیگر بعضا استعاره های بعید در دیوان پترارکا موجود است؛ برای مثال تعبیر "زانوی ذهن" که جوزپه پارتی در یکی از نامه هایش آن را ناخوشایند خوانده است:
Con le ginocchia de la mente inchine… (V63, S366)
اگر پترارکا را حافظ ایتالیا به حساب آوریم، چینو دا پیستویا به مثابه ی خواجو یا سلمان خواهد بود؛ چرا که طرز تغزل چینو در سخن پترارکا کمال می یابد و تا قرن ها سرمشق غزلپردازی می شود. همچنین باید در نظر داشت که چینو خود به شکرین طرز نو، رنگ و بویی تازه داده و شعر را برای گداختن در ذهن پترارکا آماده کرده بود. از وجه دیگر میتوان گفت که نسبت تغزل پترارکا به دانته چیزی مانند نسبت غزل حافظ و سعدی است. برای درک این اختلاف مقایسه دو شعر زیر می تواند کارساز باشد:
Ne li occhi porta la mia donna Amore,
per che si fa gentil ciò ch’ella mira;
ov’ella passa, ogn’om ver lei si gira,
e cui saluta fa tremar lo core,
sì che, bassando il viso, tutto smore,
e d’ogni suo difetto allor sospira:
fugge dinanzi a lei superbia ed ira.
در شعر فوق که از زندگی نو دانته انتخاب شده است، شاعر با استحکام تمام مضامین مکرر طرز نو را در قالب کلامی آراسته و پیراسته بیان می کند. به عبارت دیگر مضمون دانته با درونمایه اشعار سایر سخنوران این طرز تفاوت عمدهای ندارد، لکن سیاق ترکیب الفاظ و همنشینی کلمات به گونهای است که سخن را دلپذیرتر مینماید. شعر دانته را میتوان با غزل ذیل از سعدی سنجید:
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحت گوی را از من بگوی ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران...
حال سروادی را از پترارکا نقل میکنیم تا با سروده دانته در قیاس آید:
Erano i capei d’oro a l’aura sparsi
che ’n mille dolci nodi gli avolgea,
e l’vago lume oltra misura ardea
di quei begli occhi, ch’or ne son sì scarsi;
e ’l viso di pietosi color’ farsi,
non so se vero o falso, mi parea:
i’ che l’ésca amorosa al petto avea,
qual meraviglia se di sùbito arsi?
Non era l’andar suo cosa mortale,
ma d’angelica forma; et le parole
sonavan altro, che pur voce humana.
Uno spirito celeste, un vivo sole
fu quel ch’i’vidi: et se non fosse or tale,
piagha per allentar d’arco non sana.
ترجمه منظوم نگارنده:
گره در گره تاب گیسوی زر
به دست نسیم است آسیمه سر
دو چشمش چنان هور پرتوفشان
اگر چند باشند نک خامشان
به رویش توگویی که رنگین کمان
فشانده ست از مهر آنی نهان
مرا جان از او آن زمان درگرفت
او که چشم از چشم من برگرفت
خرامیدنش چون ملک یا پری
سخنش آیت ناب افسونگری
چو تیری سوی جان جهانی ز شست
نیابم بهی گر کمان سست گشت.
پترارکا در این قطعه که بدون شک از زیباترین غزلیات ادب ایتالیا و شاید تمام اروپاست؛ پا از حد دانته فراتر نهاده و تصاویری خلق کرده است که از حیث ظرافت و لطافت راه را بر هر مقلدی میبندد و باب اقتفا و نظیرهگویی را فراز میآورد. فضای نورانی غزل با ظل ممدود گیسوان لائورا که از شدت درخشش به زر مانند آمده است، آمیزشی غریب دارد و کلام دلانگیز محبوب چونان نجوای ملائک در گوش جان شاعر طنینانداز است. همانطور که در فصول پیش دیدیم، این مضامین در اشعار سایر قافیه پردازان زمان نیز آمده است اما پترارکا در غزل سرایی شیوه ای خاص دارد و درون مایه های شعر او پرورده تر و نغز تر از گفتار دیگران است.
پترارکا به پیروی از شیوه رومیان باستان مهرورز تنهایی خردمندانه و فراغ فاضلانه است، که به لاتین otium خوانده می شود. این واژه در اصل به معنای پرداختن از اغیار در اصطلاح ادب پارسی کهن است. تنهایی و عزلتی که قران خردورزی و به اصطلاح مشرب فلسفی تازی ماب "توغل" باشد، از برترین نواخت هایی ست که آدمی را تواند دست دارد.
از نام آورترین آثار پتراراکا که خط تاثیرپذیری او را از روم باستان آشکار می دارد رسالتی به نام درباب تنهایی است. پترارکا در این رساله به عنوان مسیحی راست کیش که همه چیز خود را مدیون کلیسای کاتولیک است پس از بیان حدیثی بازخوانده به پیامبر اسلام که در آن مکه و بیت المقدس بر روم و انطاکیه برتر دانسته شدهاند (ص497، مجموعه آثار) زبان به ناسزاگویی های پر آب و تاب به آیین شرقی می گشاید و آنگاه در ستایش تنهایی داد سخن می دهد:
شگفتی نیست که گنهکاری چو من که دشمنان در حصارش آوردهاند آرزوی تنهایی در پناهگاهی ایمن در سربپروراند، من خود بر کاستی های خود آگاهم و نه تنها از آموزگاران زمین که از پروردگار نیز درس آموختهام و از میان آن آموزهها یکی این است، که رهایی بخش ما مسیح نیز که نه نیازی به تنهایی و نه بیمی از مردمان داشت از بهر آن که به آیین خود سپندی ببخشد به کوه اندر میشد و زبان به ستایش خدا میگشود. در تنهایی نمازگزارد و روزه داشت و در تنهایی بر وسوسه شیطان چیره آمد...هم او آنگاه که از درگذشت یحیی معمد آگهی یافت تنهایی گزید و آرام به تنهایی یافت…من کسی را (منظور خود نویسنده) می شناسم که تنهایی گزیده است، به اندک خوراک خرسند گردد و به کار خویش سرکشد و او گر چه بهر رسیدن به شادمانی و بهروزی از بسیاری چیزها بازمانده است، اما از نعمتی برخوردارست که از آن هرگز نتوان گذشت و آن تنهایی ست. دور از مردمان و رنج و ستوه از این و آن، او سراسر سال را به شادی چنان می گذراند که گویی تنها روزی ست! (بخش یک، 8 وص 505)
اما نوآوری در اندیشههای پترارکا به همان اندازه اصالت نثر لاتین اوست. پیوند این سخنسرا با گیتی و رخدادهای آن کمابیش در هیچ جای مستقیم و بیواسطه نیست. میانجی پترارکا با جهان طبیعت میراث روم باستان و نگارندگان لاتین زبان است. برساختگی و تراشخوردگی سخن پترارکا چه در دیوان ایتالیایی و چه در دیگر آثار وی که جز یکی همگی به لاتین نگاشته شدهاند گواهی بر این مدعاست. نویسندۀ لاتین نگار ما با همۀ چیره دستی اش در آن زبان از میراث فلسفی لاتین بهرۀ چندانی نبرده بود، وی در رسالهای با عنوان de sui ipsus et multorum ignorantia درباره نادانی خود و بسیاری دیگران در پی توجیه بیدانشی خود در زمینه فلسفی مدرسی، تفاسیر ابن رشد و طبیعیات متداول در آن زمان بر آمده است.
پترارکا بر مرجعیت ارسطو می تازد و بر آن است که دانش را باید بیواسطه از آموزگار طبیعت آموخت نه از معلم اول. این گفته شاید از جانب کسی که در اصول و فروع ادب پیرو رومیان و مقلد آنان است خنده دار به نظر آید. کسی متالهان را از ارسطو مابی برحذر میدارد که خود حتی در وصف طبیعت نمونههای کلاسیک رومی را در نظر دارد. به راستی روانی، نغزی و استواری سخن پترارکا به زبان لاتین فارغ از آنچه بزرگ نگارندگان آن زبان در سخن آورده اند معنایی ندارد. رواقیون و شیوۀ سنکا، سردمدار آنان در روم، بیگمان بر طرز نگارش پترارکا تاثیری شگرف داشته است، چنانکه بسیاری از رساله ها و نامه های پترارکا را میتوان با ترسلات سنکا و رسایل او سنجید. در این جایگاه به بخشی دیگر از درباره تنهایی استشهاد میرود که نماینده الگوبرداری استاد فلورانسی از سنکاست:
در این جای و آنجای در میدانهای شهر صفهای ابلهان را مییابی که تنها بر لب فعلهای دستوردانان را صرف میکنند و آن سه فعل این است: piget, tedet, poenitet به زحمت افکندن، شرم بردن، پشیمان شدن! و یا سخن ترنزیوس را مکرر می کنند که میگفت از بیکاری نمیدانم چه کنم! و من به سخن آنان سخت باورمندم چرا که اگر می دانستند چه کنند گلۀ آنان پایان می گرفت! پس تو را به خدا به من بگو، جز نادانی و ابلهی چه چیزی آنان را به ملال میافکند و این سخن سنکاست که میگوید: هر ابلهی از زحمت خویشتن در رنج است. زندگانی آنان را خوشایند نیست و حق این است، چرا که گذار عمر هیچ چیز پایدار، استوار و خوشایند ندارد، چنان که سنکا خود در همان گفتار آورده است: تنها فرزانگان را هر آنچه دارند خوشایند است....بدین قرار اغلب آدمیان به خواست خود یا مقهور سرنوشت چون چارپایان تنها سر در زمین دارند، تن میپرستند و روان را از یاد بردهاند، نه خود را میشناسند و نه چشم به فضیلت دارند، بی فر و آیین می زیند و به رنج گرفتار می آیند...بی زاری از زندگانی و ملال و ستوه و ناآرامی روان که بدترین چیزی است که هر انسان تا دم مرگ تاب آن آورد از همین نکته برمی آیند.
میهن پرستی در دیدگاه پترارکا انگارهای نغز است که او را با مرده ریگ نیاکان درمیپیوندد، نیاکانی که دیگر نشانی از ایشان در روان و زبان هم میهنان او برجای نمانده است؛ سخنور ما با کشوری از هم گسسته روبروست که تنها نامی از ایتالیا برخود دارد؛ کشوری که برخلاف دیگر همطرازان اروپایی خود نتوانست زیر چتر پادشاهی به یکپارچگی دست یابد؛ در هرگوشهاش دولت شهری پدید آمد که در بنیان آن مایه توان نداشت که با قدرتهای بزرگ اروپا پنجه آزماید و نرد بزرگی بازد، باری از ستواری و شکوه روم باستان چیزی جز نام و شماری ساختمان که دست سرد زمان بر بنیادشان گرد فراموشی و خاموشی میپاشید برجای نمانده بود؛ شاید بخشی از لاتین زدگی پترارکا از سر افسوس و به گونه ای یادکرد روزگاران کهن و زمان بزرگیها و سرفرازی ها و ستیهندگیهای بیباکانه سگالندگان رزمآوری باشد که چند اقلیم را زیر درفش آوازه گستر روم گرد آورده بودند. اینک بخشی از قصیده نگارنده در اقتفای چامه نامبردار خاقانی که باردیگر نماینده یادکرد روم در ذهن و زبان است:
هان ای دل عبرت بین بر روم نگر چندان / کز دیده فروباری چون ابر شتا باران
آخر به کجا رفتند آن خیره سران گرد / کز هیبتشان پر بود اقلیم دل انسان؟!
ارباب زر و قدرت شاهان هراس افکن / آنان که بدر کردند از جسم خلایق جان
بس کاخ به جا ماندست ز آن مکنت دیرینه / آن سان که خرد گردد از رفعتشان حیران
گر نیک نظر دوزی بر آن همه بام و بر / در هر قدمی یابی صد آه و فغان پنهان
ای بس نفس تفته کز سینه برون آمد / تا پیکر جباران خسبد به درون آسان
خاک دژم روم است چون آب سیه سرشار / از خاطرۀ اشک چشمان تهی دستان!
در پایان سخن و در راستای آنچه گفتیم قطعهای از شاهکارهای نگارش پترارکا را در لاتین یاد می کنیم که آیینه تمام نمای ستواری گفتار و اندیشه اوست که برکامه پیوندی گسستناپذیر با مردهریگ رومیان از پختگی و در عین حال تازگی و روانی طرز او حکایت میکند. پترارکا در مجموعه نامههای پرشمار خویش (350 نامه در بیست و چهار فصل) در بخش نامههای خطاب به آشنایان (برابر اصطلاح کهن ادب ایران اخوانیات) در یادکرد بالارفتن از کوه ونتوزو با گسست های دستوری که در پیچ و تاب عبارتپردازی لاتین ایجاد کرده است، دست به نگارگری زده و در پیش چشم خواننده دریچه ای گشوده است که در آن فزون بر حال برون نگارنده آنچه در درون او نیز می گذرد به عرصه گفتار میرسد. سربلندان به یکدگر برسند، گر نیارد رسید کوه به کوه. این نامه که به احتمال فراوان مخاطبی راستین نداشته است شامل شواهدی از ادبیات لاتین به ویژه لیویوس تاریخنگار رمی، ویرژیل و اوید است، فزون بر آن پترارکا آشکار و نهان در جای جای این نامه به ترجمه لاتین آثار کلیسایی از جمله نگاشتههای منتسب به قدیس پولوس و آگوستین و انجیل متی استناد میکند. خاتمه سخن را با برگردان بخشی از این نامه زینت میبخشیم که در آن کمتر نشانی از استشهادهای کهن گرایانه پترارکا میتوان یافت. سخن نویسنده فلورانسی در این جایگاه از لاتینی شیوا و روان بهره برده است که انسجام و فراوانی سبکینه های ویژه او را به نیکی تواند گزارد. بدان امید که این نثر خوش ساخت پارسی اگر نه چندان ورای گفتار سخنور رومی رود، دست کم پایاپای پویش و پرداخت بسزای او گام بردارد:
درازی روز و نغزی هوا، خواست استوار، نیرو و توان اندام و بس دگران ما کوهنوردان را یاری می رساند و آنچه تنها ما را از راه باز می داشت، ناهمواری آن بود که پیش ما بالا می افراشت.
در دره ای به چوپانی کهن سال برخودیم که با گفتار بسیار برآن بود که عزم ما از فراز آمدن به چکاد آن کوه برتابد؛ داد سخن می داد که چگونه پنجه سال پیش از این به اوج کوه برشده بود و از آن بیهده کار چیزی جز جامه های بردریده و تنی نزار و دلی فگار او را فرادست نیامده بود و در آن حال که چنان سخنان بر ما می خواند، بسان آن جوانان که گوش خود بر همه پند بربندند، در دل ما به شوند پرهیز آن پیر، میل به هر چه ما را از آن بازمی داشت فزونی می یافت...بلندترین چکاد این کوه را مردمان بومی این جای" فرزند دلبند" خوانند و این نامگذاری را شاید ناسازگاری با سرشت ستیهندۀ این جای سبب تواند بود... ای پدر! بدان روی که از اندیشه های خویش به گاه برشدن بر این کوه تو را آگهی رساندم، اکنون ماندۀ داستان را از آن چه بر من رفت با تو برمیگزارم و تو تنها ساعتی از روز خویش بدانچه من به یک روز تمام دیدم برگمار! چون بدان چکاد تن خویش برکشیدم، در آغاز از سبکساری هوای آن بلندجای در شگفت آمدم و سترگی چشم اندازی که برابرم بود مرا به پندار افکند؛ به زیر گام خویش درنگریستم و ابرها را بدان جا یافتم، پس آنچه از کوهساران افسانه ای یونان، آتوس و الیمپ، خوانده بودم فرایادم آمد. آنگه چشمان خویش بسوی ایتالیا گرداندم، همان اقلیمی که روان من بدان می گراید. تو را واگویم که آه سوزان خویش بر آسمان سرزمینم گسیل داشتم، همان جایی که بیش از آن که چشمم آشکارا ورا دریابد، روانم نگاه نازک خویش بر آن می گمارد؛ پس یاد یار و دیار، زمام اختیار از من در ربود!»
نظر شما