خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از شرق-«اورلیا پاریس» مجموعهداستانی از مارگریت دوراس اخيرا منتشر شده است. دو داستان اول این مجموعه حول مضمون جنگ گردش میکنند و به سالهای جنگ جهانی دوم اختصاص دارند. داستان اول با عنوان «اورلیا پاریس» که عنوان کتاب نیز هست، داستان دختری است که گویا پدر و مادرش را در گیرودار جنگ از دست داده و بانویی از او نگهداری میکند. بانویی که تماموقت تپانچهبهدست منتظر آمدن گشتاپو نشسته است و در طول داستان هواپیماهای بمبافکن نیز مدام عبور میکنند.
«اورلیا پاریس» داستانی است که از خلال سکوتی که بر فضای آن حاکم است، وحشت و هراس جنگ و عواقب آن را به تصویر میکشد؛ جنگی که آدمها را جاکن و بیهویت کرده است. این داستان، آنطور که دوراس در آغاز آن شرح داده است، روی صحنه تئاتر هم اجرا شده است. دوراس مینویسد: «همیشه دغدغهام این بود که اورلیا پاریس را روی صحنه ببرم. تا اینکه برای خاطر ژرار دزارت این کار را کردم. او در ژانویهی ١٩٨٤ برای دو هفته در سالن کوچک تئاتر روی پوآن آن را به شکلی خیرهکننده روخوانی کرد.»
داستان دوم کتاب با عنوان «میلیسیایی به نام تر»، باز هم در حالوهوای جنگ دوم جهانی است و داستان سوم کتاب، بهنام «گزنهشکسته»، در دورانی نوشته شده که دوراس عضو حزب کمونیست فرانسه بوده. دوراس در آغاز این داستان نوشته است که این داستان در زمان نوشتهشدنش غیرقابلچاپ بوده و بعد از چهل سال که امکان چاپ پیدا کرده، دوراس آن را بازنویسی کرده است. او مینویسد: «حال دیگر نمیدانم چرا آن را نوشته بودم. بههرحال نوشتهای است که رو به افقهای بدیع دیگری گشوده میشود و شاید هم متنی درخور سینما باشد.»
داستان آخرِ «اورلیا پاریس»، داستانی است به نام «انبارها». این داستان، بلندترین داستان کتاب است و به ضمیمه ما مقالهای هم منتشر شده؛ مقالهای از رابرت هاروی با عنوان «انبار میل، کارکردِ امر والا». آنچه میخوانید قسمتی است از داستان «اورلیا پاریس» از این مجموعه: «امروز جنگل از پشت پنجرهها پیداست و باد وزیدن گرفته است. گلهای سرخ در کشورِ دیگری از شمال میرویید. دخترک از گلهای سرخ چیزی نمیداند. پیش از این هرگز نه دشت و دریا را دیده است و نه گلهای سرخی که حالا پژمرده است. دخترک پشت پنجرهی برج نشسته است. پردههای سیاه را کمی کنار زده و جنگل را تماشا میکند. باران بند آمده است. چیزی به شب نمانده اما از پنجره آسمان هنوز آبی است. برج از جنس سیمان سیاه، چهارگوش و بسیار بلند است. دخترک در آخرین طبقهی برج نشسته و برجهای سیاه دیگر را از دور میبیند. هیچوقت پا به جنگل نگذاشته است. دخترک از لب پنجره کنار میرود و شروع میکند به خواندن ترانهای ناآشنا که... ساختمان بزرگ و کمابیش خالی است. تقریبا همه چیز را فروختهاند. بانو پشت در ورودی روی یک صندلی نشسته است. کنارش یک تپانچه است. دخترک همیشه بانو را در همان وضعیت میبیند که منتظر است پلیس آلمان سر برسد.»
نظر شما