دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۸
كافكاي عاشق

«شكوه زندگي» عنوان رماني است از ميشائيل كومپفمولر كه اين‌روزها با ترجمه محمد همتي در نشر نو به‌چاپ رسيده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از روزنامه شرق، در پيشاني اين رمان بخشي از «يادداشت‌هاي روزانه» فرانتس كافكا ديده مي‌شود: «چه‌بسا شكوه زندگي، دور و بر هركس و همواره تمام و كمال حاضر باشد، اما پوشيده، در ژرفنا، ناديدني و بسيار دور. اما او همان‌جاست، نه آكنده از نفرت، نه بي‌رغبت، نه ناشنوا. كافي است او را با كلمه درست، با نام درست فرابخواني تا بيايد. اين ماهيت جادو است كه نمي‌آفريند بلكه فرامي‌خواند.» و اين تقريبا همان كاري است كه كومپفمولر در اين رمانش با خود كافكا كرده است. فرانتس كافكا سال ١٩٢٣، بيمار و نحيف و گمنام به قصد بهبودي به گوشه‌اي از سواحل درياي بالتيك پناه مي‌برد، غافل از اينكه عشقي بزرگ انتظارش را مي‌كشد.
ميشائيل كومپفمولر، از نويسندگان شناخته‌شده امروز ادبيات آلمان است كه در سال ١٩٦١ متولد شده است. او در اين رمان، از پس چهره غمگين و تنهاي كافكا، كافكايي ديگر را تصوير مي‌كند؛ كافكايي عاشق را. او در تصويري درخشان، شكوه زندگي را زير سقف خانه‌هاي محقري به ما مي‌نماياند كه كافكا و دورا دايامانت مدام از يكي‌شان به ديگري اسباب‌كشي مي‌كردند، شكوهي كه به قول كافكا هميشه و همه‌جا هست و تنها كافي است كه او را فرا بخوانيم. در بخشي از اين رمان مي‌خوانيم: «فرانتس هنوز داستانش را به پايان نرسانده است. اما داستان پيش مي‌رود، هر روز به‌طور منظم از ساعت ده يا ده‌ونيم پشت ميزش مي‌نشيند. دورا هم گاهي، در قراري ناگفته، كنارش مي‌ماند، كتابي مي‌خواند يا فقط آنجا مي‌نشيند و آهنگ كار فرانتس را و وقفه‌هاي پيش از قلم‌به‌دست‌گرفتن دوباره‌اش را تماشا مي‌كند. گاه دورا خوابش مي‌برد و وقتي بيدار مي‌شود، فرانتس را مي‌بيند كه كنارش نشسته است، سراپا دگرگون، خسته، گويي كوه كنده باشد. نوري در چهره فرانتس هست،‌ چيزي كه لحظه‌اي او را مي‌آزارد و بعد ديگر نه. آن بيرون هوا تاريك شده است. بيداري، فرانتس؟ فرانتس در گوش دورا نجوا مي‌كند، بله، و حالا تو را اينجا پيدا كرده‌ام. گويي فرانتس هرگز چنين تجربه‌اي نداشته است، انگار كه اساسا برايش غيرقابل تصور بوده كه با او، اينجا در يك اتاق باشد و به‌طرز غريبي هيجان‌زده است. از وقتي تو را مي‌شناسم، آدم ديگري شده‌ام. هرچند روز يك‌بار براي دورا داستان مي‌خواند، بي‌وقفه كنار هم هستند. حتي گاهي با هم دعا مي‌خوانند، و هميشه باعث تعجب دوراست كه تا اين اندازه كم دعا بلد است. اما شايد زيبايي كار دقيقا در همين است، در اينكه فرانتس كنارش نشسته و به شكلي ناشيانه، مثل بچه‌مدرسه‌اي كه نخستين حروف الفبا را زمزمه مي‌كند و معلوم نيست فكرش كجا سير مي‌كند، دعاها را مي‌خواند. فرانتس با خود در كشمكش است، احساس مي‌كند همه را غلط انجام مي‌دهد. اما درست و غلطي در كار نيست، فرانتس، تو فقط دعاها را بخوان.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها