شنبه ۱ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۰
آدم‌های محدود، داستان‌های محدود خلق می‌کنند

با سلمان امین، شاعر، نویسنده و طنزپرداز، در مورد جدیدترین اثر او «پدرکشتگی» گفت‌وگویی انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید.

​به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) از سلمان امین، داستا­نویس تا کنون چندین اثر به بازار نشر آمده است از جمله دفتر شعر «اونی که نشسته از راست»، کتاب «بورس‌باز» و رمان‌های «قلعه مرغی؛ روزگار هرمی» و «انجمن نکبت‌زده‌ها».جدیدترین اثر این نویسنده با عنوان «پدرکشتگی» اثری خانوادگی، اجتماعی، روانکاوانه، اساطیری و فلسفی است. امین در این رمان، داستان زندگی شخصی و زناشویی جوانی به نام سیاوش را از زبان خود او روایت می‌کند.چاپ نخست «پدرکشتگی» را انتشارات ققنوس در اسفند ماه 1395 در 1650 نسخه و به قیمت 14 هزار تومان روانه بازار نشر کرده است. سلمان امین متولد سال 1363 است. او برای نگارش رمان «قلعه‌مرغی؛ روزگار هرمی» برگزیده جایزه گلشیری شد. خبرگزاری کتاب ایران گفت‌وگویی را با این نویسنده جوان انجام داده است که در ادامه می‌خوانید.
 
در داستان اسطوره‌ای که مبنای این کتاب قرار دارد، پسرکشی صورت می‌گیرد؛ بر این اساس در انتخاب نام این اثر چه پیامی نهفته است؛ آیا می‌توان انتخاب «پدرکشتگی» را به آمیزه‌ای از آسیبی که خود پدر از نوع رفتارش با سیاوش دیده، رنج کُشنده‌ای که راوی به دلیل دوری از فرزندانش تحمل می‌کند و تصمیمی که او برای نوع مواجه با پدر در پایان داستان می‌گیرد، مرتبط دانست؟
 البته داستان رستم و سهراب یکی از اسطوره‌های مطرح‌شده در این کتاب است؛ جایی که رستم پسر خویش را به قربانگاه می‌برد. اما نباید افسانه‌ی ادیپوس یونانی که پدر خود را کشت و با مادر خود ازدواج کرد را از یاد برد. شالوده‌ی این قصه بر تضاد و تقابل فرهنگ شرقی و غربی بنا شده است. در یک‌سو گذشته قربانی می‌شود و در در دیگرسو آینده به مسلخ می‌رود. نام پدرکشتگی ناظر بر همین نکته است. ضمن این‌که شاید نوعی کینه‌ورزی و خشم فروخورده‌‌ای که بین راوی و پدر وجود دارد در آن به چشم بخورد.
 
در بخش مربوط به حمله سیاوش به خودروی لاله و وکیل، جدا شدن برف پاک‌کن نماد چیست؟ چرا به سلاح جدانشدنی سیاوش تبدیل می‌شود؟ آیا مساله فقط این است که این وسیله، جدایی فرزندنش؛ آرام را به یاد سیاوش می‌اندازد؟
وقتی چنین نگاهی دارید، در واقع دارید بحث را به‌نوعی به سمبولیزم و نشانه‌شناسی در ادبیات مربوط می‌کنید. در رمان، هرچیزی اول خود آن چیز است، نه چیزی یا نمادی برای انتقال معنا. این مخاطب است که با درک خود و تجربیاتی که از خوانش ادبیات و زیست شخصی خود دارد می‌تواند به لایه‌های دیگر متن پی ببرد؛ لایه‌هایی که گاه البته جعلی و خارج از متن هستند که به‌زور به متن اصاق می‌شوند. برف‌پاک‌کن در دست سیاوش فقط برف‌پاک‌کن است. او به ماشین همسر سابقش حمله می‌کند، و به آن برف‌پاک‌کن می‌آویزد و آن را مثل یک غنیمت جنگی با خود حفظ می‌کند. با شرایط روحی و روانی‌ای که او دارد می‌شود او را درک کرد که آن‌طور دن‌کیشوت‌وار با آن غنیمت جنگی در کوی و برزن راه بیفتد و حتی در صحنه‌ی پایانی به نبرد با رستم افسانه‌ای برخیزد. من آن برف‌پاک‌کن را همین‌طور دیدم که گفتم. اگر بخواهیم این‌طور به داستان نگاه کنیم، آن‌وقت باید چراغ‌به‌دست دنبال نشانه‌ها بیفتیم و از هر نکته‌ای نشانه‌ای بتراشیم. این‌جور نگاه را بلد نیستم. دست‌کم من نمی‌توانم در داستان‌هایم این کارها را به سامان برسانم.
 
خوابی را که سیاوش در مورد ازدواج مادر می‌بیند آیا می‌توان به نگرانی او از ازدواج همسر سابقش، لاله و احتمال از دست دادن آرام ربط داد؟ 
سیاوش شخصیتی شیزوفرنیک است. مرز روشنی بین خواب و بیداری نمی‌شناسد. مثل هرکس دیگری او هم نگرانی‌ها و دلمشغولی‌های خود را در خواب می‌بیند. سیاوش است دیگر. خوابش هم به آدمیزاد نمی‌رود.
 
در مورد بخش مربوط به تئاتر خیابانی، آیا می‌توان گفت سیاوش تصور می‌کند با جلوگیری از کشته شدن سهراب به دست رستم، سرنوشت خودش را هم تغییر می‌دهد؟ به عبارت دیگر، با وجودی که او خود را ادیپ معرفی می‌کند با توجه به کلیت داستان آیا می‌توان نتیجه‌گیری کرد که خودش را در نقش سهراب هم می‌بیند که پدرش زندگی او را به فنا داده است و می‌خواهد جلوی اینکار را بگیرد؟ 
بله، درست است. کنش‌های او از هراس‌های پنهان و آشکارش سرچشمه می‌گیرد. شاید دارد مذبوحانه تلاش می‌کند تا با دخالت در ماجرای تئاتر خیابانی رستم و سهراب مسیر تاریخ را عوض کند بلکه چیزی در گذشته‌ی نکبتی‌اش تغییر کند. او نمی‌خواهد مثل ادیپ پدر را بکشد، اما از سهراب بودنش هم بیزار است.
 
بخش قابل توجهی از داستان پدرکشتگی، به ویژه در فصل نخست در آپارتمان می‌گذرد؛ در این آپارتمان هر یک از شخصیت‌ها مشکلات خاص خود را دارند و شرایط ویژه‌ای بر آن حاکم است؛ آیا می‌توان این آپارتمان را نمادی از  شهر و آشفتگی‌های آن دانست؟
این هم برمی‌گردد به سؤال برف‌پاک‌کن. من فقط قصه‌ی چند همسایه را نوشتم. حالا اگر این تیپ‌ها در جامعه همزاد دارند چه خوب. مگر ادبیات چیزی جز این است که هرکس تکه‌ای از خود را در گوشه و کنار آن پیدا کند؟
 
شخصیت‌های اصلی داستان در کودکی از خانواده آسیب دیده‌اند و در ادامه زندگی به خودشان و خانواده‌هایشان آسیب می‌زنند؛ با توجه به حضور دو بچه در داستان، آیا شما نگرانی از تداوم این دور باطل را در نظر داشتید؟
 نمی‌دانم. کاش از لغت تسلسل استفاده می‌کردید. بچه‌ها آسیب می‌بینند. هرچیز کوچکی، خوب یا بد، می‌تواند تمام آینده‌شان را تحت تاثیر قرار دهد. سیاوش در کودکی زخم خورده است، حالا دارد زخم می‌زند. او به این موضوع آگاه است. می‌خواهد جلوی این اتفاق را بگیرد، اما ناتوان است؛ همین امر موضوع را پیچیده‌تر می‌کند. این رشته همین‌طور ادامه دارد. بچه‌ها بی‌دفاع‌اند. باید مراقبشان بود. من دلم برای آن‌ها می‌سوزد. دلم برای هر کسی که در برابر آسیب‌ها توان ایستادگی ندارد، می‌سوزد. چه کودکی‌های سیاوش باشد، چه بزرگسالی‌هایش با آن هیکل ورم‌کرده. بله، سیاوش حلقه‌ی آخر این زنجیره نیست. این داستان ادامه دارد.
 
با توجه به اینکه دو تن از شخصیت‌های اصلی داستان شما مبتلا به بیماری روانی هستند و از سوی دیگر کلیت داستان هم بر مبنای برخی مفاهیم روان‌شناسی قرار دارد، آیا برای ترسیم صحیح سرنوشت شخصیت‌ها و همچنین رفتارها و کنش‌ها و واکنش‌های آنها، از مشاوره علمی متخصصان بهره گرفته‌اید؟ آیا چنین مشاوره‌هایی را اصولا الزامی می‌دانید؟
 من کار پژوهشی نکرده‌ام که متخصصان و صاحب‌نظران را برای رشد و بهبود کار به یاری بطلبم؛ قصه‌ای در ذهن داشتم و آن را نوشتم. به همین سادگی! کار من این است که از آدم‌ها بنویسم. از روح و روانشان، ارتباطاتشان، از غم و شادی‌هایی که در هم پیچیده شده‌اند. خب، وقتی از این چیزها بنویسید، لاجرم به حوزه‌ی روانشناسی وارد شده‌اید. ذهن شما را به رمان‌های داستایوفسکی ارجاع می‌دهم که حتی قبل از به وجود آمدن روانشناسی مدرن، آن‌طور روح و روان‌ آدم‌های قصه‌هایش را برای خواننده عریان می‌کرد. به نظرم این روانشناسی است که به ادبیات بدهکار است؛ نه برعکس. در مورد قسمت آخر سؤالتان باید بگویم که برای نوشتن مشاوره الزامی نیست؛ اما زیست فعال و مؤثر ضرورت دارد. آدم‌های محدود داستان‌های محدود خلق می‌کنند. همیشه گفته‌ام درباره‌ی چیزی بنویسید که از آن سر درمی‌آورید. تنها چیزی که مهم است همین است.
 
به نظر می‌رسد شهر تهران حضور پررنگی در داستان شما دارد؛ آیا این امر تنها به منظور ملموس کردن فضا برای مخاطب بوده است یا نوعی پیوند میان شلوغی و بی‌نظمی موجود در تهران و آشفتگی ذهنی راوی برقرار کرده‌اید؟
 من از چیزی می‌‌نویسم که در موردش کمی بلدم. تهران زادگاه من است. این‌جا جایی است که بهتر می‌شناسمش. خب، هر کسی از جایی می‌نویسد که در آن رشد کرده است. گرچه تهران، به‌غیر از این که موطن من است، ویژگی‌های مهم‌تری هم دارد! تهران، شهر شلوغی‌ها و خرده‌فرهنگ‌هاست. شهری که کم‌تر با قومیت‌ها تعریف می‌شود. یک شهر با مناسبات سرمایه‌داری و از نظر فرهنگی، پساسنتی. خب این‌ها نوعی بی‌ریختی و بی‌چهرگی درست می‌کند. خلاصه آش‌درهم‌جوشی است این‌جا. هر گوشه‌اش یک‌جور است؛ شمالش، غربش، شرقش، جنوبش، مرکزش هر کدام ویژگی‌های خود را دارد. تهران به دلیل تحمل این خرده‌فرهنگ‌ها به‌نظرم روادارترین و شاید انسانی‌ترین شهر ایران است. حالاحالاها می‌شود از این دل‌آزارِ دلپذیر چیز نوشت.
 
شما نقاط قوت کتاب خود را کدام بخش می‌دانید؛ برای مثال برخی معتقدند نامه‌های سیاوش به آرام یا واگویی‌های ذهنی او با خودش از قوت بیشتری نسبت به گفت‌وگوهای او با فرزانه برخوردار است.  
 من این کتاب را نوشته‌ام؛ همه‌جایش را هم دوست دارم. نه این‌که فکر کنم وحی منزل است، ولی از نگاه من حتی آن قسمت‌هایی که فرود دارد، جزئی از یک کل است. حالا اگر یک‌جاهایی بیش‌تر به دل نشسته است چه بهتر. ولی گرفتاری این‌جاست که همین هم سلیقه‌ای است. بعضی‌ها همین قسمت نامه‌ها را دوست دارن، بعضی‌ها هم نه. یکی از دوستانم که به‌تازگی از زنش جدا شده بود، می‌گفت قسمت دیالوگ‌های سیاوش با زنش شاهکار بود. یاد دعواهای خودم و زنم می‌افتادم که چطور در اوج نفرت مواظب بودم قوانین پایه‌ای رابطه را خراب نکنم؛ چیزی را به هم نزنم که نتوانم دوباره ترمیمش کنم. حالا با این وجود توقع دارید من به عنوان نویسنده‌ی این کتاب چه حرفی بزنم؟ هرکس نظری دارد.
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها