انتشارات نارگل مستند روایی از زندگی شهید احمدرضا احدی را در قالب کتابی با عنوان «بگو ببارد باران» منتشر کرد.
شهيد احمدرضا احدي در بيست و پنجم آبانماه سال 1345 در شهرستان اهواز چشم به جهان گشود. در شش سالگي وارد دبستان شد و مراحل تحصيل ابتدايي و راهنمایی را با موفقيت کامل و احراز رتبه هاي اول طي کرد. با شروع جنگ تحميلي همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خويش (ملاير) بازگشت و تحصيلات متوسطه را در رشته علوم تجربي در دبيرستان دکتر شريعتي پي گرفت و سرانجام در سال 63 موفق به کسب ديپلم شد. در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرده و در رشته پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه تحصیل پرداخت.
وی نخستین بار در سال 61 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد. در مدت چهار سال حضور در جبهه جنگ بارها مجروح شد و در عين حال در بسياري از اين موارد کمتر اتفاق ميافتاد که دوستان و حتي خانوادهاش از اين موضوع آگاهي يابند. سرانجام پس از شرکت فعال در عمليات کربلاي 5، در شب دوازدهم اسفندماه سال 65 همراه تني چند از همرزمانش از آن جمله مجيد اکبري در درگيري با کمينهاي دشمن بعثي به شهادت رسيد و به لقاءالله پيوست و پس از 15 روز که پيکر خونينش ميهمان آفتاب بود بازگردانيده و در آرامگاه عاشوراي ملاير به آغوش خاک سپرده شد.
«بگو ببارد باران» رمانی مستند از زندگی شهید احمدرضا احدی است که روایتگر کودکی تا شهادت او در قالب یک داستان واقعی است. در این کتاب تلاش شده است به دلیل نزدیک شدن به شیوه نگارش شهید و حفظ شاعرانگی کلام وی، از دید دوم شخص مخاطب استفاده کند تا در عین حال که زندگی شهید را روایت میکند، بتواند خواننده را با روحیات احمدرضا آشنا کند.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «پنجم فروردین بود که در روزی بارانی آمدی. سه هفته در بیابان مانده بودی؛ بر روی همان خاکهایی که دوستشان داشتی، زیر آسمانی که بارها محو زیبایی طلوع و غروبش شده بودی. تو را از همان جایی آورده بودند که شاید میخواستی برای همیشه بمانی، مثل محمد که میگفتی هر روز در دشت گرم و تفتیده جنوب بر خاکهای نرم کوشک نماز عشق میخواند و پدرش هنوز که هنوز است، بعد از سالها هر گردی که از دور میبیند، دلش میلرزد، اما تو در میان انتخاب ماندن و آمدن،ترسیدی که قلبی برایت بتپد یا خاطری در ورایت بدود و چنین بود که آمدی به شهری که آن همه برایت غریبه بود.
با مجید در شهر تقریبا خالی ملایر، در حالی که آسمان هم گرفته بود، بر روی دست دوستانت به سمت گلزار عاشورا رفتی. بعد از رفتنت، خانه درکه ماتمکده شد و دنیا برای پدرت به آخر رسید. جمشید بیات با خدا قهر کرد و چند ماهی جبهه نرفت. بعضی از دوستانت هم در دانشکده به زحمت از یکی از استادان اجازه گرفتند و برای تعدادی از بچهها که پشت سر هم به شهادت رسیده بودند، مراسم مختصری گرفتند.
اما دیگر چه فرقی میکرد؛ تو دل کنده بودی، از رتبه یک پزشکی، از صندلی دانشگاه شهید بهشتی، از عنوان شامخ دکتر، مثل ساکی و دیگران یا صباغ که تا مدتها اسمش را در کلاس صدا میکردندو برایش غیبت میزدند، در حالی که شهید بود.»
«بگو ببارد باران» در 120 صفحه مصور با شمارگان 2500 نسخه و بهای 8000 تومان توسط نشر «نارگل» منتشر شده است.
از این شهید کتاب دیگری به نام «حرمان هور» نیز چاپ شده که دربردارنده دست نوشتههای عرفانی این شهید است که به اهتمام علیرضا کمری تدوین شده است و توسط انتشارات سوره مهر چاپ شده و تا اکنون به چاپ دوازدهم رسیده است.
نظر شما