در طول سالیان ادبیات فرمهای مختلفی به خود گرفته است. این تغییر نشان از پیچیدگی فزاینده جامعه دارد. در این مطلب در پی آن هستیم تا سیر این تحول را به طور خلاصه بررسی کنیم.
حال این سؤال به ذهن میآید آیا مردم زمان علاقهای به احساسات شخصیت اصلی داستان ندارند؟ شاید مردمی که در جوامع قرون وسطی میزیستند علاقهای به مشغولیات ذهنی دیگران نداشتند. وقتی انتخاب مردم محدود بود و جایگاهشان بر اساس نقشهای اجتماعی آنان مشخص میشد دلیلی برای تمرکز بر حالات احساسی شخصیتها وجود نداشت.
البته تحقیقات روانکاوی حال حاضر به موضوعهای عمیقتری اشاره میکند. ادبیات قطعاً اتفاقهای زمانه را منعکس میکند اما در عین حال شاید مایل باشد ذهن افراد زمانه را نیز شکل دهد. اگر چنین باشد تغییر تاریخی بر ادبیات و روایت حالات روحی انسان تأثیر شگرفی داشته است زیرا به جوامعی که به احساسات خود بیتوجهی میکردند یاری رسانده و در نتیجه کارکرد آنان را بسیار پیچیده کرده است.
ما انسانها طبیعت اجتماعیمان را مدیون تکامل بیولوژیکی هستیم. ما به شکل ژنتیکی از هوش اجتماعی برخورداریم که ربطی به والدین ما ندارند. دیدگاههای مردم میتواند با هم تفاوت داشته باشد و تصمیمهای هر کس به انگیزههای ذهنی فرد مربوط است. بنابراین توصیف حالات ذهنی انسان از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.
در بسیاری از داستانهای مربوط به قرون وسطی نیز صحنههای عاشقانه زیادی وجود دارد اما این موضوع به طور مستقیم بیان نمیشود و نویسنده به صورت غیرمستقیم به این احساسات اشاره میکند. این موضوع بین سال 1400 تا 1700 کاملاً دچار تغییر شد و در بسیاری از داستانها شخصیت اصلی ناگهان حدیث نفس خود را روایت و احساسات و علایق خود را نسبت به موضوعهای مختلف بیان میکند. نمونه آن را در میتوان در بسیاری از آثار «ویلیام شکسپیر»، نمایشنامهنویس و شاعر انگلیسی مشاهده کرد.
صاحبنظران معتقدند این تغییرات در پی اختراع صنعت چاپ و در نتیجه افزایش سوادآموزی در میان طبقات و جنسیتهای مختلف شکل گرفت. در این دوره مردم توانایی این را داشتند که در جمعهای خصوصی و حتی به تنهایی کتاب را تهیه کنند، بخوانند، و درباره آن بیندیشند. در نتیجه نیاز و درخواست آنان برای دریافت متون پیچیدهتر افزایش یافت.
نگارش رمان برای اولین بار در قرن هجدهم و نوزدهم سبب شد راوی کل در داستانها شکل بگیرد و توانایی حضور در ذهن شخصیتهای داستان برای خواننده میسر شود. در قرن بیستم بسیاری از داستاننویسها تلاش کردند نه تنها ذهن شخصیت را توصیف کنند بلکه ماجراجوییهای ذهنی او را نیز تحریک کنند. «ویرجینیا وولف»، نویسنده قرن بیستم «انگلیس» در «داستان مدرن»، که آموزههای وی در زمینه داستاننویسی است، مینویسد: «اتم را همانطور که بر ذهن میبارد باید ثبت کرد. هر چند در ظاهر بیربط و بینظم باشد. این خودآگاه انسان نیست که درباره آن تصمیم میگیرد. باید به فکر توصیف ناخودآگاه انسان بود.»
در نتیجه اینکه در قرون وسطی نویسندگان به چند دلیل علاقهای به بیان منویات ذهنی انسان نداشتند زیرا اولاً در دورههای گذشته نسبت به ناخودآگاه انسان آگاهی خاصی نداشتند. ثانیاً علاقهای به بیان احساسات خود نداشتند زیرا قهرمان به فردی اطلاق میشد که قدرت فیزیکی و نه ذهنی بالایی داشت. با گذر قرون و آگاهی نویسندگان نسبت به علم روانکاوی انسان احساسات شخصیتهای مختلف را به خواننده ارائه کرد. این موضوع نشانگر این است که انسان نیز در طول زمان به نقش ذهن در زندگی انسان آگاهی یافته است.
نظر شما