خودش، تولدش را اینطور تعریف میکند: «دو ماه به زمان تولدم باقیمانده بود، که برادرم در دزفول بیمار میشود. خانواده هم از این فرصت استفاده میکنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار بهدنیا آمدم و در شناسنامهام درج شد متولّد اندیمشک، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود، شناسنامهام را همان زمان میگیرد. البته زیاد آنجا نبودم...در اصل تهرانی هستیم. پدرم برای «دهونک» و مادرم برای «اوین» است. در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم.»
از همین سفره هم بوده که نخستین شعرش را در 9 سالگی سروده است و امروز که آغاز 75 سالگیاش را تجربه میکند، هنوز عاشق شعر است و در کلامش، شعر همانند رودی روان جریان دارد اما در کنار شعر که زندگیاش را برای آن گذاشته، شاید جالب باشد بدانید؛ سالهاست که چاپخانهای هم در بندرعباس دارد و توانسته برای جوانان این منطقه کار ایجاد کند و یکبار هم در همین زمینه به عنوان چهره ماندگار صنعت چاپ معرفی شد.
محمدعلی بهمنی، 27 فروردین1321 متولد شد. به مناسبت همین روز، سراغ برخی شاعران رفتیم و از آنها خواستیم که از میان انبوه شعرهای بهمنی، یک شعر را که بیشتر دوست دارند، انتخاب کنند.
محمد سلمانی:
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات میخواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبیهای دنیا میرسانم
گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما
جذبهای دارم كه دنیا را بدینجا میكشانم
نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمیخواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب
كاش میشد این حقیقت را بدانی یا بدانم
عبدالجبار کاکایی:
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی،ها میکنم هرشب
تمام سایه ها را میکشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی!
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
ابراهیم اسماعیلی اراضی:
تکیه بر جنگل پشت سر، روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمیدانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است، حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است، در چه حالی آیا هستم؟
کوچ مرغان را میبینم، موج ماهیها را نیز
حیف انسانم و میدانم، تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن، از غبار فردا هستم
صفحهای ماسه بر میدارم، با مداد انگشتانم مینویسم
من آن دستی که رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم میخندند، من به چشمانم میگویم
زندگی را میبینی بگذار این چنین باشم تا هستم
گروس عبدالملکیان و حسن حسنپور:
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمالدار برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست
عباس سجادی:
با همـــه بی ســــرو سامانــیم
باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویـــران شدنی آنی ام
آمــدهام بلکه نــــگاهم کنـــی
عاشـــق آن لحظهی توفانیم
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمــــدهام تا تو بســـــوزانیم
آمــــدهام باعطـــش سالها
تا تو کمی عشــــق بنوشانیم
ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم
تا تو بگـــیری وبمیــــرانیام
خوب ترین حادثه میدانم ات
خوبتـــرین حادثه میدانیم ؟
حرف بـــزن ابِر مرا باز کن
دیـــر زمانیست که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام....
ها ... به کجا میکشیم خوب من؟
ها ... نکشانی به پشیمانیام
اصغر معاذی و امید صباغنو:
رنگ سال گذشته را دارد،همهی لحظههای امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان میکشم به دنبالم
قهوهات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمیگنجم
دیدهام در جهان نما چشمی، که به تکرار میکشد فالم
"یک نفر از غبار می آید" مژدهی تازهی تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد و زد، زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازهی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمیدانم از چه میخندم! هم نمیدانم از چه مینالم
راستی در هوای شرجی هم، دیدن دوستان تماشاییست
به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم جز این که خوشحالم
دوستانی عمیق آمدهاند، چهرههایی که غرق شان شدهام
میوههای رسیدهای که هنوز، من به باغ کمالشان کالم
آه ... چندیست شعرهایم را،جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدای شان زدهام،دوست دارند دوستان لالم
غلامرضا طریقی:
و از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سحر صوت ات جذبۀ داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعدۀ شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل «سودابه»سانت هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
علیرضا بدیع:
ناگهان ديدم كه دورافتادهام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
ديدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمين بی نشانی
گرچه ويران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم اين همان شهر است شهر كودكیها
خود شكستم تک چراغ روشنش را با كمانم
میشناسم اين خيابانها و اين پس كوچهها را
بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و اين زمستانی بيابان
ز آسمان میپرسم آخر من كجای اين جهانم؟
سوز سردی میكشد شلاق و میچرخاند و من
درد را حس میكنم در بند بند استخوانم
مینشينم از زمين سرزمين بیگناهم
مشت خاكی روی زخم خون فشانم میفشانم
خيره بر خاكم كه میبينم زكرت زخمهايم
ميشکوفد سرخ گلهايی شبيه دوستانم
میزنم لبخند و برمیخيزم از خاک و بدينسان
میشود آغاز فصل ديگری از داستانم
احمد امیرخلیلی:
پرنده نیستم اما پر خیالم هست
توان بال گشودن به هر محالم هست
مبین که مثل زمین پای در لجن شدهام
که دسترس به گواراترین زلالم هست
همین نفس که به عمق سکوت محبوسم
صدای منتشری آن سوی جبالم هست
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
بخواه تا خود از این خاک بسته برخیزم
به رستخیز تو همواره شور و حالم هست
مجاب فلسفه قبض و بسط روحم نیست
اگر چه با خود و دنیای خود جدالم هست
جهان جنون مرا پاسخی نداده هنوز
به ناگزیری دنیا همان سوالم هست
به غیر خویشتن – از هیچ کس ملالم نیست
خود این دلیل مرا بس اگر ملالم هست
سید حمیدرضا برقعی:
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی میسوخت
دیدنی داشت ولی سوختن باهمشان
گفتی از خستهترین حنجرهها میآمد
بغضشان، شیونشان، ضجهی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخمها خیرهتر از چشم تو را میجستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپارهای دنیای مناند
لیک با این همه از بهر تو میخواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمهی مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
نظر شما