احمد درخشان، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی به بررسی کتاب «نامه نانوشته»، نامزد جایزه ادبی هفت اقلیم پرداخته است.
احمد درخشان: «نامهء نانوشته» يك مفهوم پارادوكسيكال است. علاوه بر تلميحش به ديباچه ليلي و مجنون نظامي كه اتفاقاً آنجا هم به خواندهشدن قبل از نوشتار اشاره دارد، يك نوع نقيضه و تناقض در خود دارد. در بافت رمان بسياري نامه و نامهنگاري وجود دارد در حالي كه اين اسم آن را نفي ميكند و پس ميزند؛ در عين حال ، نوشتن نامه را پيش ميكشد. اين پارادوكس زماني به اوج ميرسد كه در ديباچه، نويسنده نام دفتر آيين نامهنگاري به آن ميدهد.
نامهها بخش زيادي از حجم رمان را دربرميگيرند و راوي داستان، ابراهيم، ابرام، برهوم، در واقع قصدش از روايت، بيان تاريخ نامهنگاري خود است. نامههايي كه به مناسبتهايي مختلف به دست نوجواني املا، نسخهبرداري، كپي، رونوشت و درنهايت نوشته ميشوند. پس نانوشتاري نامهها از كجا ميآيد؟
ابرام ِداستان از يك طرف مجبور به نوشتن است و از طرفي ديگر شيفته و شيداي آن. پدربزرگ او را خانهنشين ميكند و حتي مدارك تحصيلياش را از مدرسه ميگيرد تا نقش نامهنگار و كاتب به او بدهد. حتی اهالي محل هم اين اجبار و ابرام را دارند براي واداشتن او به نامهنگاري... پس او نامهنگار است و نامههايي هم هستند كه او نوشته؛ راوي، يا نويسنده.
اگر چه رمان ، حكايت نامهنگاريهاي برهوم است ، در ساختي كلانتر روايت در بطن يك نامه بزرگتر قرار ميگيرد ؛ نامه راوي به فرزندش اسحاق. اگر نبود اين روايت كلان نامهنگارانه، نامههاي جزء و شاهد مثال در بطن رمان ، فرم رمان نامهنگارانه را به چالش ميكشيدند چرا كه عملاً در نامهها داستاني روايت نميشود و همچون سنت ديرينه ما در نامهنگاريهاي شخصي وجهي احوالپرسانه و گپ و گفت دارند.
رمان برخلاف فرم غالب و مرسوم با يك مقدمه شروع ميشود. مقدمهاي كه به يك بيانيه و مانيفست ادبي ميماند. همين مقدمه و ساختار تئوري گونهاش خود نقيضهاي ديگر است. مقدمهاي نقادانه و تحليلي از وضعيت رمان امروز تا امكانات نوشتن و... به نوعي در تضاد است با ساخت رمان معمول و مرسوم. از طرفي ديگر به مفهومي متوسع وسوسه ميشوي بخواني، بگويي، كل رمان، اين مقدمه است يا به تعبيري ديگر مقدمه كل رمان است؛ و قرار براین است كه رمان از پس اين مقدمه برآيد. اين مفهوم زماني برجسته ميشود كه در پايانبندي رمان كلمه «بعد» آمده كه شكلي هندسي به خود گرفته و به نقشهاي جغرافيايي شبيه است. انگار اصل و بَعدي وجود دارد كه نامهها مقدمهء آناند.
آنچه از پس اين مقدمه خواهد آمد چيست؟ جوابي براي اين سوال نداريم جز خوانشها و تأويلها و تعابير متفاوت كه هر كدام ميتواند ضد و نقيض ديگري باشد. شايد اين وسوسه آن گونه كه رمان سرنخ ميدهد نامهء نانوشته مقدمه و تمهيدي بر آثار ديگر نويسنده است. اسم راوي ابراهيم است و بازي با واژه دمشناس در صفحه 27 به نام خانوادگي نويسنده اشاره دارد. يا آثار ديگر نويسنده همچون نهست و غداره مادر بهرام كه به مناسبتهاي گوناگون آمدهاند. نويسنده البته تناقضي ديگر خلق ميكند و در مقدمه ميگويد: «همهء اينها بهرهاي راست و دو بهره دروغاند.» ص10 بنابراين دو بهره دروغ مانعمان ميشود كه رمان زندگينامهاي بدانيم اثر را. چرا كه هر اثري همان قدر كه از زندگي نويسنده الهام ميگيرد (يك بهره راست)، دو بيشتر حاصل تفكر و تخيل است (دو بهره دروغ).
بنابراين بايد گفت نامه نانوشته يك مقدمه است كه داستاني نميگويد يا به تعويق مياندازد آن را. اما همان طور كه گفته شد مقدمه در عين حال خود ِ رمان نيز هست جزئي از متن است. «دست خودم بوده كه اين مقدمه طول بكشد. ميتواني آن را مقدمه بداني هرچند به نظرم نباشد، اساساً وجود ندارد من هميشه توي متنم بعداً كه كارم تمام شد و براندازش كردم اگر صرفيد لبههايش را روشن ميكنم.»ص12
در تعريف خودِ اثر از خود نيز باز ما با تناقضي ديگر مواجهايم. «ميگويي بابام نامه ننوشته، اين سفر يك رمان نوشته.»ص9 اين تعريف هم نقض ميشود. «اما اين كاغذ راستي راستي يك نامه است چون به تو رسيده و من چقدر اميداوارم... رمان را فراموش كن، هر چند از دامن همين نامه بوده كه رمان باليده و عروج كرده به عرشهء ادبيات. » همانجا نويسنده حتي رمان بودن يا نبودن اثر را در تعليق نگه ميدارد. يك پارادوكس و تناقض عظيم كه دهان ميگشايد و متن و نويسنده و خواننده را ميبلعد. دمشناس در نامهء نانوشته هر نوع روايت كلان و مفهوم اعظم را به خلائي از نشانهها،ايماژها و كنايهها و تلميحات پرتاب ميكند.
و اين حاصل نميشود مگر با نثري به شدت موجز، و مملو از ارجاعات بيروني و تلميحات به آثار ادبي گذشته و حال. دمشناس با چيرهدستي نثر خود را ميآرايد. كاري كه بيهقي در تاريخنويسي خود به سرانجام ميرساند و نوشتاري ديگرگونه از تاريخ نويسي بهدست ميدهد كه پهلو ميزند با خلق اثري ادبي. «و غرض در آوردن حكايت آن باشد تا تاريخ بدان آراسته گردد...» تاريخ بيهقي ص30 اشارات و ارجاعات بسياري در متن به بيهقي وجود دارد كه اشاره بدانها فصلي جداگانه ميطلبد. در نامه نانوشته اما همين آراييدن هم نقض ميشود متن نه تنها گاهي زور نميزند خوشخوان باشد بلكه خواندن را نيز معلق ميكند و خواننده را به دستانداز مياندازد. «برخي افراد را بايد بر حذر داشت از كورخواني. هر چند تلاشي بيصرفه است ولي ضروري است كه نوشته در و ديوار داشته باشد تا كسي از ديوارش بالا نرود.»ص12 تلميحات، كلمات و انبوه اصطلاحات و ارجاعات محلي همان سد كورخواني است. خواننده ناگزير از مكث است. مكث و آهستگي.
اين وانهادگي و تعليق و نقيضهپردازي مفهوم رمان را به چالش می کشد. رمان به مثابه آن چه ميشناسيم و هست. طرح امكان و ناامكان خلق رمان. طرح مسأله ترس ما از نثر و رمان. «ما را با آن كاري نيست چون كه ميترسيم زندگيمان را مرئي كند.»ص9 نثر برخلاف شعر ناگزير از داستان است ، ناگزير از شرح و بسط. همين كيفيتي خاص به آن ميبخشد. اتفاقي كه در تاريخ بيهقي ميافتد. تاريخ و مورخ، كاتب و نويسنده در هم ميآميزند. بيهقي هم مورخ است و هم نويسنده. و تاريخش هم تاريخ است و هم داستان كه گاه برخلاف خواست نويسندهاش عمل ميكند. ميشود هم سند روزگار خود و هم متن ادبي افشاگر. ترس از رمان هم از همين راستاست ترس از مرئي شدن. به قول استاندال آئينهگي رمان.
سنت ادبي ما سنتي فرمايشي است. شاه ديكته ميكند و ديگران مينويسند. نمونه متأخرش سفرنامهء ناصرالدين شاه به فرنگ. او ميگويد و ديگران مينويسند. گفتن او بر مثال نوشتن است. علاوه بر اين شاه و قدرت حاكمه ناظر و حاضر است بر امر نوشتن. حتي آنگاه كه حضور مرئي ندارد. پدر بزرگ نيز گاه چنين نقشي دارد؛ نويسنده و تقريركننده است و درعين كور بودن ناظر بر امر نوشتن؛ و برهوم كاتب. تلاش برهوم در طي رمان رسيدن به نقطهاي از توانايي و استقلال است كه خود بنويسد. اما اين نوشتن ِ خود به خود نيز رونوشتي از نوشتجات پدربزرگ است. شايد از اينجاست كه وقتي پدر تقرير ميكند و برهوم مينويسد بيغلط مينويسد و با رعايت علايم. چرا كه پدر بزرگ «با گفتن مينويسد.» برهوم وقتي خود مي نويسد نوشتارش پر از اغلاط املايي است. ميبينیم اين خوانش من در تضاد با خوانش قبلي خودم قرار ميگيرد كه در يادداشت قبليام اين مورد را ايراد گرفته بودم.
پس بايد گفت اين تضادها و تناقضها كه تآويل و تفاسير بسياري به همراه ميآورد ، دامي است جذاب كه خواننده را به خود ميكشد همچون لابيرنتي وسوسهگر. و اين گونه است كه نوشتن و خواندن در تعليق ميماند.
نوشتن و شور و شعفش در عين مصائب و رنج و مخاطراتش. برهوم براي نوشتن بارها توبيخ ميشود و سيلي افسري ميخورد حتي. نامهنگاري او را انگشتنما ميكند و دچار دردسرمی شود. نوشتن در فرهنگ و باور عام سند است. سندي كه ميتواند عليه فرد به كار رود. سندي براي محكوم كردن. او همچنان مينويسد اما هراس نوشتن و خودنوشتن و خلاقيت همچنان با اوست. نوشتن هم پارادوكسي ديگر ميشود. بايد رمان نوشت يا نامه؟ عاشقانه يا مهرورزانه؟ كليشهاي و مرسوم يا نوآورانه؟ پس نويسنده حتي اين مفهوم را هم در تعليق ميگذارد. نامهء نانوشته كشمكش بين رمان و نوشتار تقليدي است با نوشتاري و رماني خلاق. «ولي همهء نامهنگاري من آملايي و املايي بود، طوطي صفت.»ص40 يا «حالا كه عزيزم دوره دورهء كپيكاران و اسكنكاران و فتوشاپيستهاست.»همان. و در طرف ديگر تلاش برهوم قرار دارد براي اين كه از خلال كلمات پدربزرگ كلمات خود را بنويسيد. صداي خود را پيدا كند. بارها در رمان به صداي خود و صداي ديگران اشاره ميشود. تلاشي براي رهايي از سلطهء پدربزرگ ناظر و ديكتهگر.
آنچه به جا ميماند تنها لذت و عيش نوشتن است و سرخوشي خواندن به مفهوم بارتي آن. «قانون پدربزرگ اين بود كه خواندن بيشتر وقت ميگيرد. وقت نوشتن برابر خواندن دمي بيش نيست. آن را بشناس. آن دم را بشناس.»ص27 ناسازهها و دستاندازهاي رمان و نثر التقاطي آن بيش از آن كه در بند داستانگويي باشند در پي دعوت خوانندهاند به خوانش. دعوت به غوص و غواصي در متن. «تناقض منطقي- كسي كه هر زباني را با هر زباني، حتا آن زبانها را كه با هم مغاير محسوب ميشوند، در هم ميآميزد، كسي كه بيحرف و حديثي مسئوليت هرگونه بيمنطقي، هرگونه ناسازي، را برعهده ميگيرد؛... چنين كسي جامعهي ما را به سخره خواهد گرفت: دادگاه، مدرسه،...» لذت متن ص22 در نامهء نانوشته ميخوانيم: «مدرسه خراب شود، چه داشتن؟ ... مدرسه جمعيت است جمعيت بلاست.»ص44 يا «شايد از آتش اصحاب مدرسه بود كه از كرتا سرد نميشدم؛... آنها اين همه از امانتداري و امر به آن قال و مقال كرده بودند ولي نتوانستند يك نامه را به دست صاحبش برسانند.»ص109 شايد به تعبيري، كنايهاي هم باشد به مدارس و كلاسهاي آموزش رماننويسي. نويسنده بهسخره ميگيرد مدارس داستاننويسي و كليشههاي كارگاهي را. اما در اين حالت هم باز همان پارادوكس پيش ميآيد. پيشنهاد رماني خلاقانه در بافت فرمي بسياري قديمي، نامه. دوباره همان تضاد عظيم.
خواننده در ميان اين پارادوكس فرّار ناگزير از آهستگي است. «تو ميخواهي كه چيزي اتفاق بيافتد، و هيچ اتفاقي نيافتد، اما آنچه براي زبان اتفاق ميافتد براي سخن اتفاق نميافتد: اما آنچه «اتفاق ميافتد»، آنچه «به راه ميافتد»، همان درز دو لبه، شكاف سرخوشي، در دفتر زبانها، در گفتن واقع ميشود نه در پيرفتي از گفتهها: نه بلعيدن و لمباندن، كه چريدن و با وسواس گشتن، باز يافتن فراغ بال خوانشهاي گذشته.» لذت متن، ص32 برهوم با نوشتن دندانهء كلمات و پيچ و خمهاي حروف را ميآزمايد و تجربه ميكند و به محك ميزند. شور او شوري عاشقانه و تنانه است. بيخود نيست كه اولين تجربه نوشتاري او حس و حالي شهواني دارد: «نان و شكر زدن داشت، ميزدم كه زني بالابلند توي كوچه آمد و در خانهء دختر ديغليّم را زد... كنارم چمباتمه زد... تازه شد چل زن. چه سمبوسهاي.»ص14 وجوه اروتيك نان و شكر، زدن، زن، چمباتمه زدن، چل زن و سمبوسه به وضوح آشكار است. از طرفي ديگر برهوم ِنويسا دستي در نامههاي مهرورزانه دارد.
نامهء نانوشته خواننده را به يك بازي خوانش و تأويل فراميخواند. تضادها جهاني تنيده و رنگبهرنگ ميآفريند اما به قول بارت اين متن سرخوشانه ناگزير انتقادي نيز هست. نثر پر ارجاع و تلميحي رمان، پياپي طنزي انتقادي را در خود ميپرورد.
رهايي و سرخوشي در زميني گسترده از متن و كلمه. شور ورزي و عيش خواندن و آهستگي و چريدگي. همين است كه نامهء نانوشته نوشته ميشود و نميشود.
نظر شما