عمار اکبرپور، کارشناس ارشد روانکاوی بالینی و منتقد در یادداشتی به بررسی کتاب «مستر جیکاک»، نامزد جایزه ادبی هفتاقلیم پرداخته است.
یادداشت عمار اکبرپور، به شرح زیر است:
مجموعه داستان «مستر جیکاک» شامل شش داستان کوتاه به هم پیوسته است. گرچه هر داستان ماهیتی مستقل دارد، اما عناصر، شخصیتها و نمادهای گوناگونی در داستانها تکرار میشود که آنها را به هم پیوند میزند. در این میان نخ تسبیح و خط قدرتمند پیوند دهنده همه داستانها، بر حول محور خشونت، عقبماندگی و خرافات میچرخد. همانگونه که در داستان اول«مستر جیکاک» که عنوان کتاب هم از آن وام گرفته شده، سایه سنگین جاسوس انگلیسی در تک تک صفحات داستان منتشر و مستتر است. مستر به عنوان وجهی از استعمار و بهعنوان یکی از دلایل خشونت و عقب ماندگی ما محسوب میشود.
نکته دیگر درباره این مجموعه داستان، سیر تاریخی آن است. این کتاب تاریخی صد ساله از جدال ایرانیان با عناصری چون مدرنیته، استعمار، عقبماندگی، خرافات و خشونت را در قالب داستان به تصویر میکشد. از اولین لحظات کشف نفت در جنوب ایران تا سالهای پس از جنگ ایران با عراق در اوایل دهه هفتاد شمسی. نقطه ثقل همه داستانها، از منظر جغرافیایی نیز مناطق جنوب غربی ایران، در امتداد رشته کوههای زاگرس است، مکانی که برای اولین بار در ایران، با اولین نشانهها و سر برآوردن مدرنیته مواجهه شد و وارد چرخهای بزرگ از تغییرات گشت که بسیاری از علائم آن، هم اکنون در زندگی تک تک ما ایرانیان مشهود است. علائمی که شاید بیش از اقتصاد و یا سایر عوامل مادی، اذهان و روان مردم را تحت تاثیر خود قرار داد.
در برسی دقیقتر از مجموعه داستان «مسترجیکاک» باید به چند موضوع از منظر روانکاوانه توجه داشت. اولا، از نظر من این داستانها به طور ملموسی، وضعیت روانی یک دوره تقریبا صدساله را به خوبی نشان میدهد. وضعیت روانی بخشهایی از جامعه و اقلیم فراموش شده ایران را که دورههای طولانی با استعمار و خشونت داخلی دولتی دسته و پنجه نرم میکرد و نیز ورود بیامان عناصر مدرنیته از طریق نفت به آن نواحی، هویتشان را به طوری جدی در معرض تهدید قرار داد. برای رسیدن به دیدی روشنتر، بهتر است هر داستان را به طور جداگانه مرور کرد و از دل جزئیات به حادثه هولناک فروپاشی روحهای درماندهای نگاه کرد که برای یافتن راهی برای گریز از مخمصمهای که چه بسا تعریفی از آن نداشتند، درماندند.
نکته جالب توجه درباره اکثر داستانها، بعد روانی و شخصیتی تمامی کاراکترهاست که به خوبی به چشم میخورد. در داستان مسترجیکاک (داستان اول مجموعه) شخصیت اصلی داستان، «اَمونی»، سرشار از عقدههای روانی به جا مانده از دوران کودکی و نوجوانیاش است. او در دوران کودکی شاهد از دست رفتن خانوادهاش بوده است. در روند داستان درمییابیم که خانواده او به طور بیرحمانهای قتل و عام شدهاند. جایی که در داستان میگوید: «ستارهها آسمان را خالخالی کرده بودند. لحظهای چشم دوختم و چشمان مادرم را در دُبّاکبر دیدم که خونی زرد میگریست؛ گلوی بریده پدرم را در شاخ پروین دیدم که خون سیاه میپاشید؛ زبان برادرم را دیدم که زیر ضربههای بیرحم سم اسبهای تفنگچیهای خان، مابین دندانهایش قیچی شده بود و همچون شهابی بر پهنه آسمان تیغ میکشید. میتوانستم تمبان گُلگُلی خواهرم را که با تمام قدرت در دست نگه داشته بود تا میرشکال عبوس و بیشرم ستارههایش را به زیر نکشد، ببینم. میتوانستم آن همه خشم و غضب را در وجودم احساس کنم که با نفسهایم از چاله دهان بیرون میزد و زبانه میکشید...» این تصویری تکان دهنده است. نویسنده با مهارتی ستودنی، زمانی که ذهن خواننده به دنبال این پاسخ است که چرا شخصیت داستان تا به این اندازه کینه به دل دارد و یا چرا با همکاری با مسترجیکاک، دست به خیانت زده، این یادآوری را در میان خودگویی«اَمونی» قرار میدهد. به دیگر سخن، شخصیت «اَمونی» صدای نسلی فروخورده و مورد ظلم قرار گرفته است که دست به خود ویرانگری میزند و آنقدر این ویرانیاش ادامه مییابد که حتی لحظهای که میخواهد مسیر خود را عوض کند، بسیار دیر شده است. در این داستان، حسنزاده به زیبایی هرچه تمامتر مابین عشق، نفرت و انتقام ارتباطی ظریف ایجاد میکند. چنانکه کاملا اقلیم و یا بومیگرایی داستان را فراموش کرده و مسحور پرداخت مدرن و ذهن پیشرو نویسندهاش میشوید.
داستان دوم مجموعه به نام «طلوع» روایتی حیرتانگیز، جذاب و بینقص از فردی شکست خورده است که قصد دارد از دل اضمحلال خودش راه صعود بیابد. «آقابابا»، شخصیت اصلی این داستان که جنبشی مردمی به نام طلوع را رهبری میکند، نمونه کاملی از شخصیتی «اسکیزوتایپال» است.
از آن دسته آدمهایی که دیگران در روابطهشان با این افراد، آنها را عجیب و غیرعادی تشخیص میدهند. آقابابای قصه طلوع صاحب تفکرات سحر آمیز، عقاید انتسابی، اشتباهات حسی و استادی چیره دست در مسخ واقعیت است. او صحبتهای غیر معمول میکند، همه چیز را شگفتانگیز میبیند و افکار عجیب و غریب دارد. همچنین به قدری به افکار خود، در عین رندی مثال زدنیاش باور دارد که هر فکر و عقیده خرافی را بی هیچ زحمتی به خورد مردم میدهد. او ادعای دست یافتن به بعد چهارم یا حس ششم، تلهپاتی و پیشگویی دارد و میدانیم که اسکیزوتایپالها به شدت خرافی هستند و ممکن است به گروهها و فرقههایی با رفتار و آداب عجیب و غریب بپیوندند و یا خودشان دست به عملی مشابه برای راهاندازی چنین فرقه یا گروهی بزنند. ضمنا این افراد پس از شکست در افکار یا طریقت خودساخته و موهومشان در اغلب موارد به اسکیزفرنی شدید دچار میشوند. اما آنچه در این مقال اهمیت دارد، زمینه ایجاد اسکیزوتایپال است. اسکیزوتایپال در واقع محصول جوامع بسته است. عموما افرادی که دارای هوش بالایی نسبت به خرد جمعی و جامعه هستند، آنچنان که آقابابا هست، در صورت عدم توفیق، به سوی این ویرانی روانی سوق پیدا میکنند. آنها ابتدا از گفتوگوهای ذهنی با خود شروع کرده و پس از آنکه به ارضای لازم نمیرسند، دست به طغیان و عملی کردن افکارشان میزنند. اگر چنین افرادی بتوانند در گام اول موفق شوند، سرعت رشدشان حیرتآور خواهد بود. چنانکه آقابابا به رشدی چشمگیر میرسد. اما واقعیت این است، که بخش اعظمی از این اختلال پی آیند فشار روانی حاصل از بیعدالتی و نادیده گرفتن فرد توسط جامعه است. به هر روی، آقابابا با نوعی از عرفان کاذب، افراد زیادی را گرد خود جمع کرده و انقلابی در ابعاد کوچک را شروع میکند. به طوری که شخصیتهای ظالم قصه، به نوعی از تسلیم وادار شده و حیلهگریها برای براندازی آقابابا آغاز میشود. نویسنده با هوشمندی بالایی، آقابابایی را که معتاد به تریاک است را با توهماتش گره زده و از دل توهمات او زنجیره حوادث داستان را پی میبرد و جذابیت این زنجیره در باورپذیر بودن آن است. مسائل در داستان بسیار باورپذیرند، چرا که ما ریشههای خرافه و خرافهپرستی در گذشته نه چندان دور و هماکنون جامعه خود را دیده و هر روزه میبینیم. احمد حسنزاده در این داستان بهخوبی نشانهها و ریشههای عقبماندگی جامعه ایرانی را به نمایش میگذارد. روایتی به غایت مدرن، از امری به غایت کهنه، همچون جامعهای مدرن مثلا در معماری و تکنولوژی و...، اما روابطی تکامل نیافته و خرد جمعی شکل نگرفته و در نهایت تنهایی و سرخوردگی و خودویرانگریهای فراوان.
پس از این سراغ داستان منتظران میرویم که با داستانهای پس از خود یعنی«کودکان در خاک»، «دالو» و قلعه در ارتباطی تنگاگ قرار دارد و برآیند جامعه گذشته داستانهای اول است. داستانهایی که شاید اختلافی پنجاه ساله از منظر زمانی به نیمه دوم کتاب دارند. در این داستانها نیز ما زنجیره روانشناختی آدمها را میبینیم که به زیبایی ساخته و پرداخته شده اند. در ادامه، حسنزاده از آن فضای سراسر مردانه و بیرونی داستانهای اول فاصله گرفته و کمکم به سوی نهاد خانواده می آید. به زنها و کودکانی میپردازد که زاییده بحرانهای گذشتهاند. زنها و کودکان درخودفرورفته و فراموش شدهاند. آدمهایی بیاولویت برای هیچکس. این زنها و کودکان به شکلی به تصویر درآمدهاند که انگار جایگاهی در هیچ کجا ندارند. به همین خاطر تلاشهای فزاینده آنها را برای جا دادن خود در یک الگو، حالا هر الگویی که شد، میبینم. این تلاش بیمارگونه آنها، مسیر را برای تخیلات موهومشان گشوده است. اتفاقا خرافه سرعت بیشتری به خود گرفته و جولان میدهد، تا جایی که در قسمتهایی از داستان، آدمهای قصه به گونه کاملا غمانگیزی، تخیل و خرافه ذهن خود را به حقیقت ترجیح داده و حتی برای نشنیدن و ندیدن و در معرض قرار نگرفتن حقیقت، حاضرند تا پای جان بجنگند. تداوم زنجیره شکستهای پیدرپی و تاریخی آنها که از گذشتگانشان به آنها ارث رسیده، ناخودآگاهی جمعی را شکل داده که دیگر واقعیت را نمیپسندد، گرچه آنها در واقعیت جسم و مکان زیست میکنند و داستانها کاملا رئالیستی و به دور از لفاظیهای نامتعارف است، اما فضای ذهن داستانها و آدمهای داستان، چاه ویلی از موهوماتی است که انگار قرار است تا ابد ادامه یابد.
در پایان شاید بیراه نباشد اگر بگویم، مجموعه داستان «مسترجیکاک» میتواند در زمره بهترین مجموعههایی که در سالهای اخیر در ایران به چاپ رسیده است، قرار گیرد و نوید نویسندهای خلاق، دقیق و روایتگر را میدهد که یقینا باید در انتظار کارهای ارزشمندی از او در آینده باشیم. توصیه من به خوانندگان این است که خواندن این کتاب را از دست ندهند، کتابی که در آینده، بیشتر و بیشتر از آن خواهید شنید.
این مجموعه داستان، شامل شش داستان کوتاه به نامهای: مستر جیکاک، طلوع، منتظران، کودکان در خاک، دالو(پیرزن)، و قلعه است.
نظر شما