این رمان در 23 فصل روایت کننده داستان دختر جوانی به نام الیزابت است که به همراه دایی و قیّم خود، در خانهای در پروانس زندگی میکند. خانه مذکور کهنه شده و چندان چنگی به دل نمیزند. این خانه در ضمن محل کسب و کار الیزابت و داییاش نیز هست؛ یک سمساری که سر در آن نوشته شده است: عتیقه فروشی.
دایی، بازیگر بازنشسته کمدی فرانسز است و با طمطراق تمام، خانه را «شاه نشین» مینامد. او عکس بزرگی از خودش را در لباس رسمی و سی سال جوان تر، به دیوار خانه آویزان کرده است و برای تازه واردان درباره ماجراهای دوران بازیگریاش، پرچانگی میکند. شخصیت دایی که ژولین ماتیاس نام دارد، زندگی فقیرانه خود را با یک مستمری اندک و فروش ناچیز عقیقه فروشی به گردشگران، اداره میکند.
الیزابت جوان، در آرزوی رهایی از این زندگی کسالت بار، با دار و دستهای از جوان های موتورسوار و پر شر و شور آشنا میشود؛ گروهی از فرزندان اهالی، صاحبان مشاغل و ... که در گشت و گذارهای پرسروصدای خود، به خانه ماتیاس پیر هم سر میزنند. ماتیاس اسم این گروه را «بچه پرروها» گذاشته است. الیزابت در آرزوی پیوستن به این گروه همسالانش، به هر دری میزند و سرانجام با ترفندی، موتورسیکلتی بسیار پرقدرتتر و باشکوه تر از موتورهای وسپای بچه پرروها، تهیه میکند و پس از ماجراهای بسیار، به عضویت گروه در میآید. به این ترتیب، ماجراهایی رخ میدهد
که در نهایت به رویارویی پیروزمندانه بچه پرروها با یک جنایتکار بی رحم منجر میشود.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
بطری خالی شده بود. برایم غنیمتی بود که پسر دایی چند ساعتی وجود خارجی نداشت. برای خاطر جمعی بیشتر رفتم بالا و به اتاقش سرک کشیدم. او فقط توانسته بود کفشهایش را بکند. همینطور با لباس روی تخت خوابش ولو شده بود. کُتش بالا رفته بود و به او قیافه عجیب و داغان شدهای میداد. شبیه آدم مجروح یا مردهای بود که روزی در حاشیه خاکریز جاده دیده بودم.
«پسر دایی خوابیدید؟»
او افتاده روی لحاف پر بزرگش، انگار در یک جعبه جواهر غولآسا قرار گرفته بود. دست راستش را که از لبه تخت آویزان شده بود را به دست گرفتم. تماس دست چروکیده و سردش موجب چندشم میشد.
«پسر دایی! پسر دایی!»
با صدای هرچه بلندتر صدایش زدم. ترس مبهمی وجودم را فرا گرفته بود که مبادا وانمود به مستی کند، ولی این وحشت بر لذت آن لحظه میفزود. او کوشید تا چشمان را باز کند. خط سفیدی در امتداد پلکهایش نمایان شد. هنوز چیزی در ضمیر ناخودآگاهش در مبارزه بود؛ اما در آن لحظه، روشن بینیاش شبیه گربه کوچکی بود که در پاتیل رُزه غرق شده باشد.
«پسر دایی، میشنوید چی میگم؟»
اگر هم میشنید از خلال فرسنگها فاصله بود. ورطه نیستی کِدری ما را از یکدیگر جدا میکرد.
«پسر دایی شما یک پیرمرد بیشرف هستید. ازتون متنفرم. وقتی بمیرید من از خوشحالی میرقصم.»
معمولاً این کار دلم را خنک میکرد. به چه دلیل در آن شب این فحاشی کودکانه، دردم را افزایش میداد؟ شاید به این دلیل که ضمن به زبان آوردنشان هق هقی گلویم را میفشرد؟ زندگی برایم دردآور بود.
«پسر دایی چرا به من گفتید که طبیعی نیستم؟»
بازویش را گرفتم و تکان دادم.
«به من جواب بدید پیرمرد بیشرف!»
دهانش بر روی دندانهای دراز و مصنوعی و مردهاش نیمهباز مانده بود. تنفسش گره دار بود و گاهی چیزی مثل نالهای فرو خورده، در آن به گوش میرسید. در این لحظه به خودم گفتم که شاید پسر دایی هم آدم خوشبختی نباشد. اگر او اینطور دائم مشروب میخورد، آیا به این دلیل نیست که لحظهای همه چیز را فراموش کند؟ صحنه کمدی فرانسز را؟ آفرین گفتنها و چراغهای جلوی صحنه را که از چراغ وسپاهای «بچه پر روهای من» قویتر بودند؟
رمان «بچه پُرروها» نوشته فردریک دار با ترجمهای از عباس آگاهی در 202 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و با قیمت 12 هزار تومان از سوی انتشارات جهان کتاب منتشر شده است.
نظر شما