یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۱
مضحکه غمبار شاعر پیر و ناکام/هنگامه پوچ میان مایه‌ها

رمان «شهرت دیر هنگام» داستان پیرمرد 70 ساله‌ای است که روزگاری امید شاعر شدن در دل پرورانده است اما در دوران سالخوردگی وقتی با جوانی روبه‌رو می‌شود که ادعا دارد کتاب شعر او را خوانده است فریب می‌خورد و به انجمنی تشکیل یافته از میان‌مایگان می‌پیوندد اما دیری نمی‌پاید که متوجه می‌شود هیچ کدام از آن‌ها شعرهای او را نخوانده‌اند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- فرشاد شیرزادی: در نوعی تقسیم‌بندی کلی منتقدان و کارشناسان نامدار جهان از دیرباز با درنگی حرفه‌ای مجموع داستان‌ها و رمان‌های شاخص تاریخ ادبیات‌داستانی را در دو دسته به جای آورده‌اند؛ رمان و داستان «شخصیت» و رمان و داستان «موقعیت».
 
نمونه کامل و تمام عیار رمان‌های شخصیت را –با توجه به ویژگی‌های بارز آن‌ها- آثار «فئودور داستایوسکی» رمان‌نویس بزرگ روسی و نمونه مثال‌زدنی رمان‌ها و داستان‌های موقعیت را آثار «فرانتس کافکا» نویسنده یکه و بی‌همتای چک شناخته‌اند. به اعتبار و با تکیه بر این تقسیم‌بندی، رمان کوچک و کم حجم «شهرت دیر هنگام» اثر نویسنده اتریشی «آرتور شنیتسلر»(1863-1931) را می‌توان رمان شخصیت به حساب آورد.
 
شنیتسلر «شهرت دیر هنگام» را در سن 32 سالگی به قلم آورده و خود در آن زمان که هنوز با نوشتن رمان‌ها و داستان‌های کوتاه در دوره نه چندان طولانی شکوفایی قریحه و خلاقیتش، به شهرت جهانی نرسیده بود در یادداشت‌های روزانه‌اش به این رمان اشاره‌ای گویا کرده است.
 
او درباره رمان «شهرت دیر هنگام» می نویسد: «از قرار بد از آب در نیامده است و چند جای خیلی هم خوب از کار در آمده. در مجموع اندکی کسالت‌بار است.» به شخصیت محوری رمان اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «بیشتر از سه ساعت داستان پیرمرد شاعرم را خواندم. خیلی خوشم آمد. برخی جاها طولانی شده است، با پایانی اندکی غم‌انگیز.»
 
اما در واقع رمان «شهرت دیر هنگام» که از آثار آغاز دوران مدرنیسم در داستان‌نویسی است، بدون هیچ حشو و زوائدی، با روایتی همواره و سنجیده و گیرا به پیش می‌رود و در گیر و دار بازآفرینی خلاقانه واقعیت، به پایانی منطقی و پذیرفتنی می‌رسد.
 
آرتور شنیتسلر هنگام نوشتن «شهرت دیر هنگام» جزو جمعی از اهالی قلم و هنرمندان جوانی بود که در کافه‌ای در وین گرد می‌آمدند و نام گروه خود را «وین جوان» گذاشته بودند و تلاش می‌کردند تا راه را برای ادبیات مدرن باز کنند. بر اساس این واقعیت، آرتور شنیتسلر رمان «شهرت دیر هنگام» را می‌نویسد و از آن جمع و اعضایش تصویری طنزآمیز و در عمق غمناک می‌سازد.
 
توصیفی که او در رمان مورد نظر از «انجمن وجد» می‌کند، آشکارا نوعی بازآفرینی هنرمندانه واقعیت است. به همین دلیل آدم‌های رمان «شهرت دیر هنگام» شباهت تام و تمامی با افراد محفل ادبی «وین جوان» دارند، از جمله یکی از هنرپیشگان معروف تئاتر آن زمان که در واقع مدتی با نویسنده سر و سری داشت.
 
شخصیت اصلی و محوری رمان، کارمند ساده و 70 ساله است که در دوره جوانی و میانسالی رؤیای شاعر شدن و شور و مشغله ثابت به شهرت جهانی رسیدن داشته، اما در متن واقعیت بی‌ترحم –به هر دلیل، از جمله میان‌‌مایه بودن- ناکام می‌ماند و سرخورده می‌شود و برای همیشه شعر و شاعری را ترک می‌گوید و در کسوت یک کارمند معمولی، به زندگی عادی و ساده می‌چسبد. در این میان فقط یک مجموعه شعر متوسط با عنوان «پیاده‌روی» از او چاپ می‌شود که مورد توجه قرار نمی‌گیرد و از یاد می‌رود.
 
رمان از جا و زمانی شروع می‌شود که این کارمند پیر، از سی سال پیش نه فقط شاعر شدن را کنار گذاشته و رؤیای به شهرت رسیدن را از دست داده، بلکه دیگر حتی شعرهای هیچ شاعری را هم نمی‌خواند. ولی یکباره اتفاقی غریب و نامتعارف، بار دیگر پس از گذشت سالیان پرملال او را به طنزی نامنتظره به گذشته برمی‌گرداند. رمان این گونه آغاز می‌شود:
«آقای ادوارد زاکسبرگر از پیاده‌روی برگشته بود و داشت به آرامی از پله‌ها بالا می‌رفت تا به آپارتمانش برود. یک روز زیبای زمستانی بود. پیرمرد طبق معمول بلافاصله بعد از تمام شدن کارش در اداره، راه افتاده بود. در هوای آزاد پرسه زده بود. خیلی دور از حاشیه شهر و به سوی آخرین خانه‌ها. خسته شده بود و خوشحال بود که به اتاق گرم و راحتش می‌رسد.
مستخدمه‌اش با این خبر به استقبالش رفت که نیم ساعتی است مرد جوانی که تا حالا او را ندیده، منتظرش است. پیرمرد که تقریباً هیچ وقت مهمان نداشت، با کنجکاوی وارد اتاق نشیمن شد و موقع ورودش مرد جوانی که منتظر ورودش بود، پیش پایش از روی مبل بلند شد و تعظیم کرد. زاکسبرگز هم تعظیم کرد و گفت: «شنیده‌ام که نیم ساعت است منتظر هستید. چه فرمایشی داشتید؟» مرد جوان همان‌طور ایستاده پاسخ گفت: «اجازه بفرمایید خودم را به شما معرفی کنم قربان. اسم من ولفگانگ مایر است. نویسنده هستم.»
 -« خیلی خیلی خوشبختم. بفرمایید بنشینید.»
 
مرد جوان بعد از این‌که نشست شروع کرد. «جناب زاکسبرگر، قبل از هرچیز باید عذرخواهی کنم. از این‌که جسارت کردم و بدون دعوت و بی‌آ‌ن‌که مرا بشناسید، وارد خانه‌تان شدم. اما جهت این آشنایی گران‌قدر دنبال کارهای دیگری هم گشته بودم که بی‌نتیجه بود.»
-«خیلی لطف دارید.»
-»جناب زاکسبرگز! آشنایی با شما از مدت‌ها پیش یکی از آرزوهای قلبی من –حتی می‌توانم بگویم یکی از آرزوهای قلبی ما- بوده، چون از طرف خودم حرف نمی‌زنم.»
آقای مایر موقع بر زبان راندن این کلمات لبخند مهرآمیزی می‌زد. زاکسبرگر نگاهش کرد. مایر رنگ‌پریده و موهایش ساده و بور بود و لباس بسیار آراسته‌ای به تن داشت. وقتی حرف می‌زد با عینک بی دسته‌ای که با نخی ساده از گردنش آویزان بود، بازی می‌کرد. آقای زاکسبرگر گفت: «بسیار کنجکاو شدم که چرا آرزوی قلبی... از کی این آرزوی قلبی...» و با اندکی دستپاچگی حرفش را قطع کرد. مایر ادامه داد: «از خیلی وقت پیش. اگر رخصت بفرمایید که دقیق‌تر حرف بزنم، مایلم بگویم از آن روزی که این بخت نصیب من یا ما...» اینجا دوباره لبخند مهرآمیزی زد و ادامه داد: «شد که با مجموعه شعر شما، با «پیاده‌روی» شما آشنا بشویم.» آقای زاکسبرگر شگفت زده گفت: «چی؟ شما «پیاده‌روی‌ها»ی مرا خوانده‌اید؟ مگر هنوز هم کسی «پیاده‌روی‌ها»ی مرا می‌خواند؟ و سر تکان داد. مرد جوان پاسخ داد: «شاید دیگر کسی آن را نخواند، اما ما می‌خوانیمش و حظ می‌بریم و فکر می‌کنم زمان که بگذرد، دیگران هم کتاب شما را بخوانند و حظ ببرند.» همین‌طور که آقای مایر این‌ها را می‌گفت، لپ‌هایش اندکی قرمز شد و لحن صدایش طنین شاداب‌تر از پیش به خود گرفت. زاکسبرگر گفت: «دچار شگفتی‌ام می‌کنید آقای... مایر. کنجکاوی‌ام دیگر خیلی گل کرده؟ شما کی هستید؟ منظورم آن‌هایی است که از طرفشان حرف می‌زنید. فکر نمی‌کردم که امروزه دیگر کسی «پیاده‌روی‌ها»ی مرا بشناسد.» پیرمرد به جلو خودش نگاه کرد. «حتی خود من هم دیگر یادش نبودم. اصلاً سال‌های سال است که از این جور چیزها دورم، خیلی خیلی دور.»
 
آقای ولفگانگ مایر لبخند ظریفی زد: «من، اجازه دارم بگویم که «ما» خبر داشتیم قربان که سال‌هاست شما چیزی به چاپ نرسانده‌اید. از این بابت شگفت‌زده بودم و اندوهگین. خیلی اتفاقی بود که کتاب پر ارج شما را –این بار مجازم بگویم من- در واقع دوباره کشف کرده‌ام.»
 
این‌گونه است که مرد جوان در واقع به شیوه‌ای فریبکارانه پیرمرد را می‌فریبد تا او را به «جمع» خودشان بکشاند. جمع آن‌ها که نام «انجمن ادبی وجد» بر آن گذاشته‌اند، از آدم‌های میانسال، جوان و حتی نوجوان تشکیل شده که همه به رغم تفاوت‌هایشان در یک چیز با هم اشتراک دارند؛ در بی‌مایگی و نهایتاً میان‌مایگی و شهرت طلبی. همه کم و بیش از مردمی که نه فقط قدر آن‌ها را ندانسته‌اند و نمی‌دانند، بلکه انگار اصلاً آن‌هار را نمی‌بینند، بیزارند. همه‌شان هم به طور منظم در یک کافه پاتوق جمع می‌شوند و پرت و پلا می‌گویند. قصدشان این است که یک نشست ادبی برپا کنند و عده‌ای را –از طریق فروش بلیت- جمع کنند تا سر و صدایی به راه بیندازند و خود را بشناسانند و به شهرت برسند. بالاخره پیرمرد –شاعر ناکام سابق- و کارمند ساده لاحق را اغوا می‌کنند. در این میان سر و کله یکی از اعضای این دار و دسته هم، یک زن میانسال و پرغمزه که هنرپیشه در واقع درجه سه و شکست خورده تئاتر است، پیدا می‌شود. برای زاکسبرگر بینوا نامه می‌فرستد و بعد هم به خانه او می‌رود و باعث انزجار پیرمرد می‌شود. او را «خانم گاستاینر» می‌نامند که بالاخره در شب «نشست ادبی» چند شعر از مجموعه بی‌رمق و فراموش شده شاعر پیر را دکلمه می‌کند. پیرمرد به صحنه می‌آیند. به معدود تماشاگران و حضاری که بی اعتنا می‌خورند و می‌نوشند و برای هر سخنرانی و هر شعر و دکلمه‌ای، سرسری و سبکسرانه دست می‌زنند، تعظیم می‌کند. وقتی از صحنه پایین می‌آید در نیمه تاریکی تالار به وضوح می‌شوند که کسی با لحنی سرشار از ترحم می‌گوید: «بدبخت فلک‌زده!» پیرمرد فرو می‌ریزد و در نهایت تلاش می‌کند به زندگی کارمندی خود برگردد، در حالی که فهمیده است، هیچ یک از اعضای «انجمن وجد» مجموعه شعر «پیاده‌روی‌ها»ی او را نخوانده است!
 
درباره ساختار «شهرت دیر هنگام» که رمانی است جمع و جور و به نوبه خود مدرن و خواندنی، می‌توان گفت که این شناخت و نظریه «تودورف» -نظریه‌پرداز روسی- انگار عملاً و دقیقاً از سوی «آرتور شنیتسلر» بی‌گمان بدون آن‌که خود بداند در کار نوشتن رمان «شهرت دیر هنگام» اجرا شده است:

«کمترین دسیسه کامل [در داستان] عبارت است از انتقال از یک حالت پایدار به حالت پایدار دیگر. یک داستان با یک وضعیت پایدار شروع می‌شود که نیرویی آن را برهم می‌زند؛ در نتیجه حالتی ناپایدار به وجود می‌آید. با انجام فعالیت در جهت عکس، یک حالت پایدار مجدداً برقرار می‌شود. حالت پایدار دوم مشابه حالت پایدار اول است اما این دو حالت پایدار اول و دوم هرگز همسان نیستند. بنابراین در داستان دو نوع حادثه وجود دارد؛ اول حوادثی که یک حالت را (پایدار یا ناپایدار) شرح می‌دهد؛ دوم حوادثی که انتقال از حالتی به حالت دیگر را بیان می‌کند.»
 
رمان «شهرت دیر هنگام» اثر آرتور شنیتسلر با ترجمه ناصر غیاثی(نویسنده و مترجم مقیم آلمان) با شمارگان هزار و 200 نسخه، 108 صفحه و بهای هفت هزار و 200 تومان از سوی نشر چشمه منتشر شده است.   

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها