رمان کوتاه و همواره در یاد ماندنی «خانه ماتریونا» نوشته «آلکساندر سالژنیتسین» داستاننویس نامدار و معاصر روسی(1918-2008) و برنده نوبل ادبیات همچون دیگر رمانها و آثار شاخص و برجسته او، برآمده از واقعیت زندگی، کار و تلخکامیهای کتمان شده بسیاری از آحاد مردم فرودست و به بردگی کشیده شده کشور پهناورش در دوران فرمانروایی بلامنازع حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق است.
«تابستان 1956 بی آنکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشم، از بیابانی گرم و پر گرد و خاک به روسیه بازگشتم. در هیچ جای روسیه کسی انتظارم را نمیکشید، چون 10 سال ناقابل بود که پا به آنجا گذاشته بودم. فقط دلم میخواست به مناطق مرکزی بروم که در آن خبری از گرما نیست و صدای برگ درختان جنگل به گوش میرسد. دلم میخواست در اعماق روسیه و دور از چشم دیگران جای بگیرم، البته اگر چنین جایی وجود میداشت.»
این شروع متکی بر نظرگاه (زاویه دید) شخص اول مفرد –مردی به نام «ایگناتیچ»- که لحن و انگیزه روایت و شیوه نویسندگی خلاق آلکساندر سالژنیتسین را آشکار میکند، لامحاله بازمیگردد به تجربهها و واقعنگری و جهان اندیشگی و هستیشناسی هنری و وجدان نیرومند انسانی نویسندهای فرهیخته. در ادامه میخوانیم:
«یک سال پیش از آن، در شرق رشته کوههای اورال تنها شغلی که میتوانستم پیدا کنم کشیدن گاری و چرخدستی بود. حتی مرا به عنوان برقکار پروژههای درست و حسابی ساخت و ساز نیز نمیپذیرفتند. ولی شغل معلمی مرا به سوی خود میکشید.»
بسیاری از اهالی کتاب و به ویژه خوانندههای پیگیر رمان و داستانهای حقیقی و ارزشمند جهانی، با همین اشاره تلویحی راوی رمان «خانه ماتریونا» به روشنی و با سرعت درمییابند که این بار هم الکساندر سالژنیتسین با تکیه بر زندگی و تجربههای خود در کسوت و موقعیت یک شهروند شورویایی معترض که زندگی در زندانهای مخوف استالین و اردوگاه کار اجباری و تبعید طولانی در مناطق بسیار بد آب و هوا و گاه کُشنده را با سختجانی –به لطف زنده نگه داشتن امید در جان خود- تاب آورده، پس از گذراندن دوره 10 ساله زندان و تبعید، با فاصله یا بدون فاصله گرفتن زمانی از تجربه مستقیم خود، به بازآفرینی واقعیت روی آورده است.
رمان «خانه ماتریونا» که از همان نخستین سطر گیرایی آشکار و تپشی زیرجلدی دارد، این گونه ادامه مییابد:
«هنگامی که از پلههای اداره تحصیلات عمومی ایالت ولادیمیر بالا رفتم و پرسیدم بخش کارگزینی کجاست، با تعجب دیدم که کارمندان اینجا نه پشت درهای چرمی سیاه رنگ، بلکه پشت پارتیشنهای شیشهای، شبیه آنچه در داروخانهها هست، نشستهاند. به هر حال، با کمرویی به پنجره کوچک نزدیک شده، خم شدم و پرسیدم: «ببخشید، شما احتیاج به معلم ریاضی ندارید؟ منظورم در جایی دور از ایستگاه راه آهن است. قصد دارم برای همیشه اینجا بمانم.»
مدارک مرا حرف به حرف وارسی کردند. از این اتاق به آن اتاق رفتند و با جایی تماس گرفتند. برای آنها هم غیرعادی و کم سابقه بود. تقاضا همیشه برای کار در شهر بود، آن هم تا حد امکان شهرهای بزرگ. سرانجام گفتند که میتوانم به منطقه کوچکی به نام «ویوکایه پُله»(دشت مرتع) بروم. شنیدن نامش هم کافی بود تا شادی و وجد وجودم را فرابگیرد و نام با مسمایی بود. ویوکایه پُله، واقع در آبکندها و نیز تعدادی تپه دیگر، محصور در میان جنگل دارای برکه و آببند، درست همانجایی بود که زندگی و مرگ در آن هر دو شیرین است.»
در ادامه داستان در مییابیم که زندگی در آن منطقه فقط متکی و محدود به استخراج زغالسنگ است. راوی که به عنوان مستأجر در جستوجوی خانهای مناسب است، پس از جستوجو و دیدن چندین خانه روستایی که هر کدام در نظر او ناجور و ناپسند جلوه میکند بالاخره به خانه ماتریونا میرسد. میخوانیم:
«راهنمای من که به نظر میرسید کمکم از دستم خسته شده، گفت: «خب، فقط میماند ماتریونا. البته خانه چندان مرتبی ندارد، در انزوا زندگی میکند و مریض هم هست.»
خانه ماتریونا در همان نزدیکی بود. خانهای بود با چهار پنجره کوچک روی دیواری سرد و بیروح و نه چندان زیبا، سقفی چوبی و شیبدار از دو طرف و پنجره تزیین شده اتاق زیر شیروانی. این خانه نسبتاً مرتفع و با هجده ردیف الوار ساخته شده بود ولی تختههای سقف پوسیده بود و الوارهای دیوارها و در، که زمانی مستحکم بودهاند، به رنگ خاکستری درآمده و لایه روییشان پوک شده بود. در ورودی بسته بود، ولی راهنمای من به جای اینکه در بزند، دستش را از پایین داخل کرد و چفت را که سد محکمی در مقابل احشام و آدمها نبود، باز کرد.»
صاحبخانه پیرزنی است با چشمانی کم فروغ. در مدتی که با مرد مستأجر –تبعیدی دیروز و غریبهای که برای کار معلمی آمده- حرف میزند، بدون آنکه از جا تکان بخورد بالای اجاق دراز کشیده است؛ بدون بالش. به نظر نمیآید که از پیدا شدن یک مستأجر برای کلبهاش خوشحال باشد. از بیماری ناشناخته و مزمن خود شکایت میکند، بیماریای که به تازگی باز هم عود کرده و دارد آرام آرام فروکش میکند. میخوانیم:
«هر چند ماتریونا واسیلیونا تأکید داشت که باز هم توی دهکده بگردد و بار دوم که به سراغش رفتم دوباره گفت: «عاجزم، پخت و پز ازم ساخته نیست، چهطور از دیگران پذیرایی کنم؟»
بعد معلوم میشود که ماتریونا سالهای سال است که حتی یک روبل هم درآمد ندارد، زیرا به او مستمری نمیدهند. فقط خویشاوندان فقیرش کمک مختصری به او میکنند. دردناک و غمانگیز و حیرتآور این است که در «کالخور»(مزرعه اشتراکی دوران برقراری رژیم شوروی) هنگامی که میتواند راه برود، از او کار میکشند ولی هیچ پولی به او نمیدهند. فقط با احتساب روزهای کارش اندکی کالای بنجل تحویلش میدهند.
ماتریونا پیرزنی است به ظاهر ضعیف و مریض احوال؛ یک پیرزن معمولی اما به تدریج با خواندن داستان میفهمیم که پنج کودک خردسالش مردهاند و شوهرش که به عنوان سرباز ساده برای شرکت در جنگ احضار شده و رفته هرگز برنگشته. شوهرش جزو گمشدهها و محو شدهها محسوب میشود. زمان سپری میشود؛ برادر شوهرش که مثل بیشتر آدمهای به پستی کشانده آن دوران و آن منطقه، آزمند و بیرحم است، یکباره تصمیم میگیرد برای ساختن یک خانه در جایی آن سوی خط آهن، با ویران کردن تنها یک اتاق بزرگ پشت خانه ماتریونا، با دو گاری سورتمهای الوارهایی را با خراب کردن خانه ماتریونا به چنگ میآورد و از آنجا ببرد. شگفت که ماتریونا نه تنها اعتراضی نمیکند بلکه به نوعی مهربانی و انسانیت ناب و خاموش، به او و چند خویشاوند آزمندش، در حد توان جسم بیمار و در ماندهاش یاری میرساند.
در پایان حماقت و آزمندی خویشاوندان که میخواهند دو گاری سورتمهای به هم وصل شده و متصل به یک تراکتور را از روی خط آهن بگذرانند، فاجعهای دلخراش به بار میآورد.
به هر تقدیر، ماتریونا در دیدگاه الکساندر سالژنیتسین انسانی است بیمانند در اخلاق انسانی. در واقع چهره مظلوم و معصوم ماتریونا نمادی راستین است از خردمندی و گذشت و شعور پنهان پارسایان.
رمان «خانه ماتریونا» که راوی آن –به نام داستانی «ایگناتیچ»- زندانی سابق اردوگاه کار اجباری دوران استالین و معلم فعلی ریاضی یک مدرسه پرت افتاده روستایی است در واقع خود شخص الکساندر سالژنتسین در ورای نام و موجودیت او جلوه میکند، در جایگاه خود یک اثر درخشان و همیشه به یاد ماندنی و تفکر برانگیز است.
«خانه ماتریونا» اثر «الکساندر سالژنیتسین» با ترجمه عبدالرضا ناطقی به قطع جیبی و به قیمت پنج هزار تومان بهار امسال(1394) از سوی انتشارات ماهی منتشر شده است.
نظر شما