شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۷
وقتی فصیح از گفتن تاریخ تولدش طفره می‌رود/ دیدار با همینگوی در یک روز بهاری

ثمره يك سال تلاش و اصرار فراوان علي دهباشي در تابستان 1373 موجب شد تا اسماعيل فصيح به گپي دوستانه رضايت دهد و براي جمع مصاحبه‌كنندگان با خود بگويد كه: «بیشتر عمرم، شب و روز گاهی سه چهار تا کتاب را در آن واحد می‌خواندم. یکی‌اش فرض کنید آگاتا کریستی یا ریموند چندلر بود که توی رختخواب می‌خواندم. یکی‌اش ممکن‌ بود ویلیام فاکنر باشد که بیرون می‌خواندم و یکی جوک‌های ایرلندی که برای بچه‌ها می‌خواندم.» فصیح از سبک کتابخوانی و نویسندگی و تماشای فیلم و هر چیز دیگری که در زندگی‌اش موثر بوده، در این جمع دوستانه سخن گفته بود.

خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)- در شماره 55 و 56 مجله کلک که به مهر و آبان سال 1373 بازمی‌گردد گفت‌وگویی طولانی از اسماعیل فصیح منتشر شده است. در این جمع دوستانه دکتر محمدرضا قانون‌پرور، کریم امامی، بهمن‌ فرمان‌آرا، گلی امامی و علی دهباشی حضور داشته‌اند که هر کدام سوالات خود را از مردی که کمتر حاضر به مصاحبه بوده است، می‌پرسند.
 
فصیح فرزند چهاردهم خانواده بوده یا شانزدهم؟

اسماعيل فصيح پيش از هر سخني به درخواست دهباشي و كريم امامي مختصري از زندگي‌ خود را شرح مي‌دهد و مي‌گويد: من بچه (چهاردهم يا شانزدهم) و آخري يك كاسب چهارراه گلوبندك بودم. از 5، 6 سالگي «قصه‌خواني» را شروع كردم. يكي از خواهرهايم كتاب كرايه مي‌كرد، «ليلي و مجنون» نظامي و ميشل زواگو يا هر چه گير مي‌آمد. برايم بلند بلند مي‌خواند. بعد خودم از ده دوازده سالگي... فكر مي‌كنم يك خواننده جبري يا compulsive reader و بعدها - بدبختانه- يك نويسنده جبري يا compulsive writer شدم.
 
من بعد از اين كه دبستان عنصري را - حدودا تا پايان كشيده شدن جنگ جهاني دوم در ايران - تمام كردم، به دبيرستان رهنما رفتم و شش طبيعي‌ام را گرفتم. آن زمان مصادف بود با دوران دكتر مصدق بود كه 50 يا 100 تومان مي‌گرفتند و معافي مي‌دادند، و من هم بدين ترتيب معافي‌ام را گرفتم و با بقيه پولي كه از پدرم به من رسيده بود، از طريق تركيه به پاريس و بعد به امريكا رفتم.
 
گلی امامی، که خود را از طرفداران پر و پا قرص رمان‌های فصیح از سال 1347 می‌داند، از فصیح درباره تعداد نامعلوم اعضای خانواده آنها می‌پرسد و با این پاسخ مواجه می‌شود که: گفتم چهاردهمین یا شانزدهمین، چون وقتی من به دنیا آمدم، پدر و مادرم‌ ده تا فرزند زنده داشتند ولی می‌گفتند چند تا هم از بین رفته‌اند. یکی دو تا از بچه‌ها را که می‌دانم‌ گوشه‌های پشت بام خانه بزرگ دفن کرده بودند و دیگر زحمت نکشیده بودند آنها را ببرند شاهزاده عبد العظیم.

امامی در ادامه می‌پرسد که: شما از گفتن سال تولدتان طفره رفتید! تاریخ دقیقی‌ را نفرمودید. و فصیح پاسخ می‌دهد: 1313/12/2 که اگر همه این اعداد را با هم جمع کنید، می‌شود عدد 13. تاریخ تولد من به سال میلادی هم می‌شود 35.2.21 که اینها را هم اگر جمع کنید، باز می‌شود عدد 13 عدد خوشگل سگ‌شانسی ایرانی.
 

یادگاری از گفتگو با اسماعیل فصیح در مرداد ۱۳۷۳، از راست: فرهنگ رجایی، کریم امامی، محمدرضا قانون‌پرور، اسماعیل فصیح، بهمن فرمان‌آرا و علی دهباشی


دیدار و گفت‌وگوی کوتاه ولی ماندگار فصیح با همینگوی
 
او درباره ديدارش با همينگوي در شهر كوچك مزولا كه به قول كريم امامي يك جور مركز نويسندگان آمريكايي بوده است، مي‌گويد: سال1961 که من به مزولا آمده بودم و مدرک ادبيات انگليسي‌ام را مي‌گرفتم. در آن موقع ايشان در شهر کوچک کچوم در آيداهو عمرش را مي‌گذراند، جنوب مانتانا. دانشکده زبان و ادبيات دانشگاه مانتانا در مزولا ايشان را دعوت کرد. بالاخره يک روز همينگوي آمد، در محوطه نشست ولي تو نيامد. در همان‌جا روي‌ چمن‌ها نشست و صحبت کرد، و دانشجوها و استادان هم دايره‌وار جلوش توي چمن. يک روز بهاري آفتابي مانتانا بود. اين خاطره هم شايد به يادآوري‌اش بيارزد، گرچه با دلتنگي. من و يکي از دوستان، خيلي جلو تقريبا کنار همينگوي نشسته بوديم. او آن‌ روز يک شلوار کوتاه نظامي پوشيده‌ بود، يک پيراهن اسپرت و صندل. هرکس يک سؤالي مي‌کرد و او جواب کوتاهي مي‌داد، کمي با دلخستگي. من فقط محو خودش و کلام و صدايش بودم، که براي مردي به آن قوي هيکلي و عاشق‌ شکار و تيراندازي، نازک و ظريف بود. خودش هرگز در اين دانشگاه حضور پيدا نکرده بود، ولي من‌ خوب يادم بود که رابرت جردن، قهرمان اصلي رمان بزرگش «زنگ‌ها براي که به صدا درمي‌آيد» را يکي از استادان اين دانشگاه انتخاب کرده بود. در دقايق آخري که مي‌خواست بلند شود نفس بلندي کشيد، به اطراف به‌صورت وداع نگاه کرد... بعد باز به من که نزديکش بودم نگاه کرد و چون قيافه‌ام زياد مانتانائي نبود، به شوخي پرسيد: «شما از کجاين؟» لابد فکر مي‌کرد مال امريکاي لاتين و آنجاها هستم که خودش چندين سال آخر را در آنجا، در کوبا گذرانده بود قبل از اين‌که انقلاب ضد امريکايي‌ فيدل کاسترو بشود و او بيايد به کچوم، آيداهو. من همانطور که نشسته بودم با لهجه خوب امريکايي‌ گفتم:
 “Iran … Good old Persia.”
با لبخند سرش را تکان تکان داد و گفت: “Right...”
حالا نمي‌دانم مقصودش “Right…” بود يا “Write...”
به‌ هر حال گفتم: “I'm.”
پرسيد: “?Going back”
گفتم: “I will”
بعد جمله‌اي گفت که هنوز توي مغزم مثل ناقوس طلسم‌شده زنگ مي‌زند و در آن لحظه نفهميدم مربوط به آينده زندگي من بود يا زندگي خودش.
گفت: “There's hard times in the end.”
اين اواسط آوريل بود. اوايل ژوئيه، يک روز صبح از راديو شنيدم همينگوي با شليک گلوله تفنگ توي دهانش خودکشي کرده، و خبرش توي امريکا بدجوري پيچيده بود، چون شهر کچوم‌ قبرستانش دست کشيش‌هاي سنت‌پرست کاتوليک بود و آنها اجازه دفن يک ميّت «خودکشي»کرده را نمي‌دادند و با تراکم سيل خبرنگارها و عکاس‌ها، جنازه‌اش تا دو روز روي زمين مانده بود، تا بالاخره پرزيدنت جان.اف. کندي به عنوان رئيس جمهور ايالات متحد و يک کاتوليک سنتي‌ کشور، فرمان دفن داد.

شب خاکسپاري او، من فکر مي‌کردم آن جمله «hard times» آن روز توي ميزولا، لابد مال‌ آخرين ايام عمر خودش بوده... اما حالا مطمئن نيستم. او آن تابستان، 60 سالش بود. من هم حالا 60 سال دارم، و اوقات سختي درون خودم دارم. به‌هرحال اين از اين...


جلسه گفت‌وگو با اسماعیل فصیح، از راست: محمدرضا قانون‌پرور، اسماعیل فصیح، بهمن فرمان‌ارا، فرهنگ رجایی و کریم امامی، گلی امامی پشت به دوربین نشسته است.

وقتی فصیح چند کتاب را در آنِ واحد می‌خواند
 
فصیح درباره سبک نوشتن خود ضمن اشاره به این که از بچگی فقط با مداد می‌نوشته و هیچ‌گاه با تایپ فارسی ارتباط برقرار نکرده، به کریم امامی می‌گوید: من اصولا صبح‌ها می‌نویسم. هیچ‌وقت نشده بعدازظهرها بنویسم. برای‌ ترجمه یا ویراستاری بله، بعدازظهرها هم شده... اما برای نوشتن تا آنجا که یادم است از 14، 15 سالگی از ساعت 5 و 6 بیدار بوده‌ام، یا می‌خوانده‌ام یا می‌نوشته‌ام. اما به‌طور کلی بهترین ساعات روز برای من صبح است. ممکن است از 5 تا ساعت 8 کار کنم، 8 هم بروم سر کلاس. بعضی کارها هست‌ که خیلی سریع پیش می‌رود. یک روز مثلا ممکن است 30 صفحه بنویسید، و یک روز هم ممکن‌ است به خاطر یک واژه بلند شوید بروید یزد. چرا؟ چون اگر شما دارید اثری خلق می‌کنید و می‌نویسید، باید بهترین و صحیح‌ترین ماتریال را داشته باشید و پژوهش‌ها را انجام بدهید. خواننده‌ کافی است فقط یک غلط را در اثرتان ببیند. این در کلّ برداشت ما از اثر تأثیر دارد. حالا نمی‌دانم این‌ شاید ژنتیک است یا به علت معلم بودن.
 
او در پاسخ به گلی امامی درباره کتاب‌های مورد علاقه‌اش می‌گوید: بیشتر عمرم، شب و روز گاهی سه چهار تا کتاب را در آن واحد می‌خواندم. یکی‌اش فرض کنید آگاتا کریستی یا ریموند چندلر بود که توی رختخواب می‌خواندم. یکی‌اش ممکن‌ بود ویلیام فاکنر باشد که بیرون می‌خواندم و یکی جوک‌های ایرلندی که برای بچه‌ها می‌خواندم. من در سال 1319 یا 20 که پنج شش سالم بود و خواهرم توی زیرزمین‌ قصه‌ها را برایم بلندبلند می‌خواند، چه شعر، چه نثر. مثلا نظامی و یا نویسندگان ایرانی‌ای مثل آقای‌ مشفق کاظمی داشتیم (و «تهران مخوف») که خوب، چقدر می‌شود این‌ها را خوانده؛ یا آقای جمالزاده و آقای حجازی را. آقای هدایت هنوز آن‌طور که باید در جامعه برای ما مطرح نبودند، حال آنکه - از 20 سالگی- ایشان من را خیلی تکان داد. «بوف کور» را مثلا سالی دو سه بار می‌خواندم. ولی خواندن‌ ترجمه‌ها قسمت مهم‌تر دنیای خواندن من بودند. چون از دنیای بزرگ‌تری صحبت می‌کردند. وقتی‌ هم که رفتم امریکا که اقیانوسی بود؛ دو سه تا کتاب را در آن واحد می‌خواندم.
 
او به اصرار گلی امامی درباره نویسندگانی که آثار آنان را می‌خوانده، می‌گوید: در ایران همانطور که گفتم از مشفق کاظمی گرفته تا جمالزاده و حجازی و بزرگ علوی تا هدایت، به خصوص آقای چوبک که داستان‌های کوتاهش خیلی‌خیلی تکان‌دهنده که‌ چه عرض کنم، می‌توانست الهام‌دهنده باشد؛ و آقای بزرگ علوی هم همین‌طور. آقای ابراهیم‌ گلستان بعدها آمد. دیگر بعد از آن می‌رسیم به دنیای فعلی خودمان و این‌که توجه من دیگر به‌ خواندن ترجمه نبود. متأسفانه در پنج شش سال اخیر میزان کتاب خواندن من کمتر شده است. یک‌ چیز دیگری هم که خیلی در زندگی و خیالپردازی من تأثیر داشت فیلم است.
 
اینجاست که بهمن فرمان‌آرا درباره نحوه آشنایی خود با اسماعیل فصیح و تمایلش به ساختن فیلم با اقتباس از آنها می‌گوید: من در حقیقت باید اقرار کنم که آشنایی من با نوشته‌های آقای فصیح با «زمستان 62» شروع شده است، و بعد بقیه را خواندم. ولی اولین داستانی که من از ایشان خواندم -«زمستان 62»- بسیار بسیار تجربه تکان‌دهنده‌ای بود. می‌خواستم آن را فیلم کنم. برای من ممکن بود که در فضایی مشابه فضای ایران، آن را در خارج هم بسازم، ولی همیشه تصمیم من این بوده که راجع‌ به ایران، در خارج از ایران فیلم نسازم. یکی از علائق و دلایلی که من برگشتم که در ایران بمانم و فیلم‌ بسازم، در واقع عشق ساختن «زمستان 62» بود. خوب، در سه سال گذشته، «زمستان 62» و داستان «جاوید» و «باده کهن» سه تا کتابی بوده که من برای آنها سناریو نوشته‌ام. رفتم مجوز فیلمسازی بگیرم، هر سه تای‌ فیلم‌ها تقریبا بدون هیچ صحبت، مذاکره و حتی اصلاحیه‌ای، رد شدند.
 
شاهنامه‌های خوانی‌های پنهانی فصیح
 
در جای دیگری نویسنده رمان «شراب خام» درباره علاقه‌اش به شاهنامه می‌گوید: خودم هم مطمئن نیستم که چرا دو تا از کارهای مهم زندگی من براساس‌ آئین مزدیسنای گمشده آریاها است. من خودم همانطور که قبلا هم گفتم هیچ‌وقت وارد این آئین‌ نشده‌ام. ولی این فرهنگ بخشی از ادبیات کهن ماست. من وقتی بچه بودم شاهنامه را تقریبا می‌پرستیدم. شب‌ها یواشکی می‌رفتیم پشت در قهوه‌خانه ته بازارچه درخونگاه می‌نشستیم- داخل‌ راهمان نمی‌دادند، چون تریاک می‌کشیدند، ما بیرون می‌نشستیم- و به این نقّالی گوش می‌کردیم و می‌رفتیم تو هپروت رستم و سهراب دنیای کیانی... حالا شاید خود حکیم ابوالقاسم فردوسی هم‌ یک هم‌چنین چیزی توی ذهنش داشته، یا از سال‌های بچگی آن احساس را داشته.
 
این میزگرد و گفت‌وگوی طولانی با صحبت درباره ماجرای چاپ شدن برخی از آثار زنده‌یاد اسماعیل فصیح، تأثیراتی که از سینما و فیلم در آثارش داشته، طلسم کتاب‌هایش که به فیلم تبدیل نشده‌اند و حتی میزان حق‌التالیف و چگونگی گذران زندگی از راه نویسندگی به پایان می‌رسد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها