دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۹
روزی که «بوپاشا» زینب شد/ خاطرات افسانه گیویان از روزهای نخست انقلاب

افسانه گیویان از نویسندگان پیشگام در حوزه داستان نوجوان انقلاب و دفاع مقدس در یادداشتی به واگویی برخی خاطراتش از روزهای نخست انقلاب پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- افسانه گیویان: نزدیک انقلاب، نوجوانی بود و هزار  آرزو. آن روزها دیوانه آن بودم که مثل آن دختر الجزایری «جمیله بوپاشا» بشوم. کتابش را که خوانده بودم تصمیم گرفتم. سال 56 بود. با کارهایی که به خودسازی جسم و روح ختم می‌شد شروع کردیم. من و شش تا از همکلاسی‌ها. با بلندتر شدن زمزمه‌های انقلاب بین مردم، من هم برای رسیدن به آرزویم بیشتر تلاش کردم. صبح‌ها به بهانه مدرسه رفتن، هفت تایی می‌رفتیم تظاهرات، راهپیمایی، شعار نویسی، پخش دست‌نویس های سخنرانی‌های امام  و...

در راهپیمایی‌هایی که اغلب به میدان آزادی ختم می‌شد، داشتن بازو بند انتظامات خیلی غرور داشت. همه رودهای پرخروش از خیابان دماوند، پهلوی، راه آهن، جوادیه، هاشمی  به آزادی ختم می‌شد، و این‌ها یعنی من به آرزویم نزدیک می‌شدم. هرجا گاردی‌ها بودند، هرکجا باید تندتر فرار می‌کردیم!  هرجا صدای تیراندازی نزدیک تر بود،  خودم را  به «بوپاشا» شدن نزدیک‌تر حس می‌کردم. قرار گذاشتیم به آنها که بچه بغل به تظاهرات می‌آمدند کمک کنیم. هر چه  بچه‌هایی که بغل می‌کردم تپل تر و سنگین تر بودند و هرچه مسیرها طولانی تر و کارها سخت تر می‌شد احساس بهتری داشتم.  هرچه فشار خانواده برای  شرکت نکردنم در تظاهرات بیشتر می‌شد، حس می‌کردم نوجوانی‌ام دارد به بزرگی ختم می‌شود. من تصمیم می‌گرفتم، چون من انتخاب می‌کردم.

ساکن خیابان نیروی هوایی بودن هم مرا به آرزویم نزدیک ترکرد. جمعه خونین، در میدان ژاله خودم را در یک قدمی آرزویم حس کردم. مسئولیت رنده کردن صابون و تهیه کوکتل مولوتف و پخش آن بین بچه‌های محل – پسرها و دخترها- که غروب‌ها برای تظاهرات جمع می‌شدند، روزهای اوج آرزویم بود. روز 12 بهمن امام آمد. سختگیری‌های پدر ارتشی‌ام که سدی محکم‌تر از حکومت نظامی بیرون بود، خانه را برایم زندان کرد. حسابی کتکم زد تا به قول خودش بفهمم «دست ساواکی‌ها می افتی هزار بلا سرت در می‌آورند".

کتک‌ها تصوراتم را در باره "بوپاشا" عینیت می‌داد. چه لذتی از کمربندهایی که برتنم می نشست بردم. حکومت نظامی خانه را روز 15 بهمن شکستم و با تنی رنجور به هوای مدرسه، ساعت هفت صبح زدم بیرون. پائین تر از میدان ژاله- شهدا- سر کوچه گلفروشی که به خیابان آبسردار ختم می‌شد با بچه‌ها قرار گذاشتم. سه نفرشان نیامدند. منتظر نماندیم و  برای ملاقات و دیدار با امام راه افتادیم. ساعت 7 و 40 دقیقه در خیابان ایران جلو مدرسه ی محل سکونت امام توی صف ایستادیم. ساعت 11 و 15 دقیقه دو تا از بچه‌ها پشیمان شدند و رفتند. صدای اذان که آمد یکی یکی رفتیم از شلنگ آبی که کسی از  خانه‌اش بیرون گذاشته بود وضو گرفتیم. از ترس این‌که جایمان را از دست بدهیم همان جا در پیاده رو نماز خواندیم. کسی نان و خرما بین مردم پخش کرد. برای افطارمان گرفتیم. یکی دیگر از بچه‌ها را در فشار و ازدحام جمعیت گم کردم.

نزدیک ساعت سه  بعدازظهر بود. موقع برگشتن از مدرسه گذشته و حسابی دیر شده بود. باید می‌رفتم تا دوباره بابا عصبانی نشود و کمربند و کبودی و ...نباشد. بودن دوستم  «کبری» دلم را گرم کرد. اگر با او برمی گشتم پدرش که دوست بابا بود می‌توانست ضامنم شود. شعارها دلم را تکان می‌داد. روح منی خمینی، بت شکنی خمینی، تا خون در رگ ماست /خمینی رهبر ماست. کسی از روی پشت بام گفت «درها خیلی زود باز می‌شود» تصمیم گرفتم هر جور بشود بمانم. ساعت نزدیک 5 بود که درها باز شد و با هجوم جمعیت به داخل کشیده شدم. کبری را گم کردم. در حیاط مدرسه امام را از نزدیک دیدم. غوغایی به جانم افتاد. صدایی در گوشم غریو شد که «باید زینب شوی تا پیام این حسین را برسانی». ان لحظه  خاص در خلقتم "جمیله بوپاشا» در من مرد و زینب شدن جان گرفت و از همان ثانیه با کاروان انقلاب همراه شدم... 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها