نگاهی به رمان «جشن بیمعنایی» اثر میلان کوندرا، ترجمه قاسم صنعوی
تاریکیهای مضحک و غمبار معنا باختگی
پرسش اساسی پس از خواندن و بازخوانی تازهترین رمان «میلان کوندرا» که با عنوان «جشن بیمعنایی» به زبان فارسی برگردانده شده این است: مضمون محوری و چند سویه این اثر داستاننویس یگانه و 84 ساله چیست و موضوع آن در چه ساختار و نوع و شکلی به سامان رسیده است؟
«جشن بیمعنایی» در هفت بخش و پنجاه و چهار فصل کوتاه نوشته شده است. این رمان با پشتوانه نوعی برداشت و اندیشه فلسفی و تخیلی خلاق، به گونهای زیرپوستی و طعنهآمیز، فاجعه تنهایی و از این فراتر خسران چارهناپذیر بیهویتی آدمهای گرفتار آمده در «موقعیت» هولانگیز معناباختگی را بازمیگوید.
با تأمل بر رمان «جشن بیمعنایی» شاید بتوان به این برداشت رسید که میلان کوندرا –همچون فرانتس کافکا- با چشمپوشی آگاهانه از «شخصیت پردازی» اشخاص و آدمهای رمانش را در قبال تسلط «موقعیت» در حد تصویرهایی تک بُعدی و و مرتعش فروکاسته است؛ با نامهایی چون: آلن، رامون، داردلو، شارل، کاکولیک، استالین، کالیبان، مادلن، خروشچف، لافرانک، کالینین، ژولی و...
به نظر میرسد عمدی که میلان کوندرا در پرهیز از «شخصیت پردازی» دارد بازمیگردد به دیدگاه و هستی شناسی خاص او و خاستگاه فلسفه و اندیشهاش. به همین دلیل نگاه عمیق و نافذ او، جستوجوگرانه –بدون امید یا نومیدی- «موقعیت» همواره چیره معناباختگی را در کانون توجه درونی و بیرونی قرار میدهد.
در فصل نخست رمان با عنوان «آلن راجع به ناف فکر میکند» آلن که به کندی از یکی از خیابانهای پاریس میگذرد، دخترهای جوانی را نظاره میکند. در جلوهای از نوع پوشش آن دختران به ناف و بند ناف و این واقعیت میاندیشد که همه آنها را –مثل چند میلیارد زن و مرد دنیا- مادری به دنیا آورده است. در این فصل کوندرا به کنایهای ذهنی-نمایشی اشارهای پنهان دارد به محور مفهومی «جشن بیمعنایی».
در فصل دوم که «رامون در باغ کولزامبورگ گردش میکند» نام گرفته، میخوانیم:
«تقریباً در همان لحظهای که آلن به تفاوتهای سرچشمههای متفاوت فریبندگی زن فکر میکرد، رامون مقابل موزه کاملاً نزدیک باغ لوکزامبورگ بود که از یک ماه پیش تابلوهای «شاگال» در آن نمایش داده میشد. رامون میخواست آنها را ببیند، ولی پیشاپیش میدانست که در خود توان این را نمییابد که بگذارد به رایگان به صورت بخشی از صف بیپایانی درآید که به کندی به سوی صندوق کشیده میشود؛ به نظاره مردم و چهرههایشان پرداخت که بر اثر ملال فلج شده بودند. تالارهایی را در نظر مجسم کرد که در آن پیکر آدمها و پرچانگیهایشان میتوانستند تابلوها را بپوشانند این تجسم به حدی بود که رامون پس از یک دقیقه برگشت و راه یکی از خیابانهای پارک را در پیش گرفت...»
ملال، «ملال فلج کننده» نشانهای است از مفهوم مجهول و مبهم «موقعیت» و چیرگی بیچون و چرا و پنهان و آشکار آن. در فصل سوم با عنوان «سرطان نخواهد بود» میخوانیم:
«تقریباً در همان لحظهای که رامون از نمایشگاه آثار شاگال چشم میپوشید و پرسه زدن در پارک را برمیگزید، «داردلو» از پلکانی بالا میرفت که به دفتر پزشکش منتهی میشد. آن روز درست سه هفته مانده بود به سالگرد تولدش. از چند سال پیش رفته رفته از این سالگردها بیزاری پیدا کرده بود. علتش رقمهایی بودند که به آنها چسبیدند. ولی او موفق نمیشد آنها را نادیده بگیرد، زیرا این خوشبختی که برایش جشن گرفته شود، در او به شرم ناشی از پیر شدن غلبه میکرد. به خصوص که این بار، دیدار از پزشک رنگ تازهای به این جشن اضافه میکرد، زیرا آن روز میبایست از نتیجه تمام آزمایشهایی آگاه شود که به او میگفتند آیا نشانههای مشکوک کشف شده در پیکرش ناشی از سرطان هستند یا خیر.
به اتاق انتظار قدم گذاشت و با صدایی لرزان در دل با خود تکرار کرد که سه هفته دیگر تولدِ آن همه دور و مرگِ آن همه نزدیکش را جشن خواهد گرفت؛ جشن مضاعفی ترتیب خواهد داد ولی به محض اینکه چهره خندان پزشک را دید، دریافت که دعوت از مرگ پس گرفته شده است. پزشک برادرانه دست او را فشرد.
داردلو، اشک در چشم نتوانست کلمهای به زبان بیاورد. مطب پزشک در خیابان اوبسترواتورا، در دویست متری باغ لوکزامبورگ بود. داردلو چون در خیابان کوچکی در آن سوی پارک زندگی میکرد، خواست از وسط آن بگذرد. قدمزنان روی سبزهها، خوش خلقی تقریباً دیوانهواری به او بخشید... قاهقاه خندید.»
به فصل چهارم میرسیم با عنوان «جاذبههای پنهان یک بیماری جدی». در این فصل «داردلو، توی باغ با رامون برخورد میکند. داردلو پس از اینکه خبر مرگ زن محبوب یکی از دوستان را به او میدهد، رامون با حیرت به چهره شاد او مینگرد. داردلو به او خبر میدهد که پزشکش را چند دقیقه پیش دیده و بالاخره، خودش هم نمیفهمد که چرا به رامون میگوید که سرطان دارد:
«داردلو گفت:
-متأسفانه خیلی دیر شده، ولی چیزی را که به شما گفتم فراموش کنید. با هیچ کس دربارهاش حرف نزنید. باید زندگی کرد!
و پیش از اینکه راهش را دنبال کند، دستش را به نشان خداحافظی بالا برد و این حرکت خفیف تقریباً محجوبانه جاذبهای غیر منتظره داشت که به رامون اثر گذاشت.»
فصلها ادامه مییابند تا به فصلی میرسیم که بدون هیچ حاشیه و حتی نشانهای ارجاع دارد به فصل اول رمان و دغدغه «آلن» که میداند مادر جوان و زیبایش بعد از به دنیا آمدن او، فرار کرده و به امریکا رفته است.
در فصل چهاردهم که با عنوان «زنی از اتومبیلش پیاده میشود» مشخص شده، میخوانیم که مادر آلن که او را به صورت جنین در بطن دارد، با شتاب پشت فرمان اتومبیلش مینشیند. به خارج از شهر میراند. نزدیک یک رودخانه پیاده میشود و به روی پل میرود و به قصد خودکشی به درون آب میپرد. بر خلاف تصور و همه احتیاطهایی که کرده تا هیچکس او را نبیند و برای نجاتش اقدام نکند، مرد جوانی او را میبیند و فریاد میزند:
«بایستید، بایستید!» و برای نجات دادن جان او به درون رودخانه میپرد. حالا در فصل پانزدهم، زیر عنوان «زن میکُشد» میخوانیم:
«زن به سوی کسی که فریاد زد نگاه کرد. او خود را به رود افکنده بود، زن فکر کرد: کدامیک سریعتر خواهند بود، او با عزمش بر اینکه زیر آب بماند، هوای درون آب را فرو بدهد، خود را غرق کند، یا آن شخص که نزدیک میشود؟ وقتی آب درون ریههایش نیمه غرق شود، آیا برای نجات دهندهاش طعمهای راحتتر نخواهد بود؟
مرد او را به دنبال خود میکشد، روی زمین میگذرد، آب را از درون ریههایش بیرون میکشد، به او تنفس دهان به دهان خواهد داد، مأموران آتشنشانی را خبر خواهد کرد، و او نجات خواهد یافت و برای همیشه مسخرهاش خواهند کرد. مرد فریاد میزند:
-بایستید! بایستید!
همه چیز عوض شده بود: زن به جای فرو رفتن در آب، سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید تا نیرویش را متمرکز کند. اکنون مرد در مقابلش بود. جوانی بود، نوجوانی که میخواست مشهور شود، عکسش در روزنامهها چاپ شود، فقط تکرار میکرد: «بایستید! بایستید!» دستش را به سوی زن پیش برد، و زن به جای در بردن خود، در آن چنگ افکند، آن را فشرد و به سوی اعماق رود کشید و مرد یک بار دیگر فریاد زد: «بایستید!» گویی این یگانه کلمهای بود که میتوانست ادا کند. ولی دیگر آن را به زبان نخواهد راند؛ زن دست او را گرفته بود، به سوی عمق میکشید، سپس تمام قد روی پشت نوجوان دراز کشید تا سر او زیر آب بماند.
پسر از خود دفاع میکرد، از خود دفاع میکرد دست و پا میزد و میکوشید زن را بزند، ولی زن کاملاً روی او دراز کشیده بود که نتواند سرش را بالا بیاورد و نفس بکشد و پس از چند ثانیه، چند ثانیه بسیار دیر گذر، جوان از حرکت بازماند. زن باز هم او را نگه داشت، حتی میشد گفت که خسته و لرزان، خوابیده روی جوان، استراحت میکند. سپس با اطمینان بیشتر از اینکه مرد زیر او تکان نخواهد خورد رهایش کرد و به سوی ساحلی که از آن آمده بود برگشت تا سایهای هم از آنچه روی داده بود در خود نگه ندارد ولی چهطور؟ آیا اکنون که کسی کوشیده بود مرگ را از خود برباید دیگر زنده نبود، تصمیم خود را از یاد برده بود؟ از چه رو خودش را غرق نمیکرد؟ حال که آزاد بود چرا نمیخواست بمیرد؟
زندگی به طور غیر منتظره باز یافته شده، مانند ضربهای بود که عزم او را از بین برده باشد؛ دیگر قدرتی در خود نیافت که نیرویش را روی مرگ متمرکز کند، میلرزید؛ ناگهان فاقد هرگونه اراده، هرگونه قدرت شده بود و به خودی خود به سوی جایی که اتومبیلش را ترک کرده بود برگشت.»
تازه حدود یک سوم رمان «جشن بیمعنایی» با این فصل خوانده شده است. در فصلهای بعدی، قطعههای بعدی پازل ردیف میشوند. زندگی، در ملال، کسالت، بیکاری و بیگاری ادامه مییابد تا به فصل آخر و پایان «جشن بیمعنایی» برسیم...
در حقیقت، در لایه دوم و پنهان رمان، عمق معناباختگی یا به عبارت دیگر ژرفای بیهودگی تاریک هستی تصویرهای تک بُعدی(آدمها)ی رمان را با طعمی از طنز تلخ و سیاه درمییابیم...
رمان «جشن بیمعنایی» اثر جدید میلان کوندرا –متولد 1929 در شهر «برنو» چک- در سال 2014 توسط انتشارات «گالیمار» فرانسه انتشار یافته و به قلم قاسم صنعوی به فارسی ترجمه و توسط مؤسسه انتشارات بوتیمار در شمارگان هزار نسخه به قیمت 11 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما