ادیب مورخی که با مدالهایش در خانهای کلنگی میزیست/ آرزوی همسر نفیسی، خانهای با یک کتابخانه بزرگ بود
رامین نفیسی، فرزند سعید نفیسی میگوید: در تمام این 48 سالی که از فوت پدرم میگذرد با کمک خواهر و برادرم آنچه را از پدرم مانده، حفظ و دستنوشتههای وی را بسیار تمیز و طبقهبندی شده نگهداری کردهایم.
همسر نفیسی در شرح خانهشان با عنوان (ماجرای خانه و وزیردربار) مینویسد: «مرحوم جمالالدوله نفیسی، مادر استاد زن بسیار نیکنفس و پاکدلی بود و به من و بچهها محبت فراوان داشتند و اغلب داستانهایی درباره بیفکریها و زیادهرویهای سعید با کتابفروشیها قبل از ازدواج را برایم تعریف میکرد که به اصطلاح چشم و گوش من باز شود و جلوی زیادهرویهای او را بگیرم و محدودیتی برای این کار بگذارم اما اعتراف کردم که من هم درمانده شدم.
منزل کوچک اجارهای ما متعلق به همسر زندهیاد نیما، شاعر بود و دیگر گنجایش آن همه کتاب را به صورت یک کتابخانه منظم نداشت. من هم خود را در محاصره کتاب میدیدم و آرزویی جز داشتن یک کتابخانه منظم و مرتب در سر نداشتم. ناچار باید به فکر اسبابکشی بود و خانه بزرگتری باید پیدا میکردیم. فکر میکردم با داشتن کتابخانه و قفسه به اندازه کتابهای موجود دیگر قضیه جا و ناراحتی کتابهای بیسر و سامان را نخواهم داشت.
مادر استاد یک تسبیح مروارید داشتند که دلالهای خانگی آنرا با پانصد تومان معاوضه کردند. خانم هم با این پول همین خانه خیابان هدایت را که خارج از شهر و در مجاورت خندق بود با ساختمان گلی و کلنگی آن خریده بودند که با اجاره مختصری در اختیار چند مستاجر بود. به من پیشنهاد کردند که اگر از حقارت ساختمان ناراحت نمیشوید بروید در این خانه سکونت کنید. زیرا با مقدار زیادی کتاب، اجارهنشینی و اسبابکشی مرتب کار غیرعقلی بود. من هم قبول کردم.
کتابها جابه جا شد و با سماجت و پشتکار من تغییراتی در سایر قسمتهای بنای خانه داده شد و روزگار میگذراندیم. اما دیوار شرقی خانه که حدفاصل بین حیاط و کوچه بود به همان صورت گلی باقی ماند و استاد به هیچروی تعریض دیوار را گردن نمیگرفت. زیرا از پرداخت مخارج آن مستاصل بود. سطح منزل به کوچه پائین بود و جوی آب وسط کوچه، مرتب دیوار را میشست و بعد مدتی دیوار کج شد و در شرف افتادن بود. یادآوریهای پیدرپی من او را عصبانی میکرد.
بعد از مدتی بگومگو انقلاب در خانه به پا میکرد من هم به دلیل آرامش بچهها با تعرض باطنی ظاهر را به سکوت برگزار میکردم. او هم در فکر خود غوطهور بود. اما به هر حال از معامله کتاب خودداری نداشت و گاهی هم از کتابهای خوب و منحصربه فردی که خریده بود، تعریف میکرد. تنها فکری که به خاطرش نمیرسید تعریض دیوارخمیدهای بود که روزی چندبار از کنار آن رد میشد. اصولا دیوار از نظر او مهم نبود. عمده سقف بود و جایی که بتواند شب را با کتابها، کاغذ، قلم و افکارش بگذراند و از گزند باد و باران در امان باشد.
تا این که دیوار فرتوت که باعث و شاهد غوغاهای ما بود، در یک بعدازظهر گرم پائیز به دنبال یک فریاد کوتاه از پا درآمد و در صحن حیاط خوابید. بیچاره از خجالتش حتی گرد و خاک هم نکرد، چارهای نبود با وجود زمستانی که در پیش بود به باغچه پدری در شمیران نقل مکان کردیم. اما استاد ترجیح داد که در شهر و در کتابخانهاش بماند. زیرا نبود دیوار در کار او وقفهای ایجاد نمیکرد و نگرانی هم از دستبرد دزد هم موردی نداشت زیرا اگر دزدی هم به خانه کتاب ما میآمد طالب کتاب نبود. پس با خیال راحتتر و بدون نگرانی به کارهایش ادامه میداد.
پسر بزرگمان، بابک برای رفتن به دبیرستان روزها به شهر میرفت و سری هم به پدرش میزد. شبی در برگشت او را سخت دلتنگ دیدم. علت را پرسیدم. گفت: امروز وقتی به کتابخانه پدر رفتم به دستور پدر من و علی مستخدم قدری کتابهای دور و بر کرسی را جابهجا کردیم و جای یک صندلی باز کردیم.
گفتند وزیر دربار، آقای هژیر به دیدار من میآید و خودشان هم آنجا طبق معمول کنار کرسی نشستند. من با حالی تشویشزده پرسیدم: خوب بعد چه شد؟ گفت: هیچی، مثل همیشه علی در خانه رو به دیوار را باز کرد و لبویی نیز کنار آوار دیوار با صدای گرمش لبو میفروخت از مهمان استقبال کرد و آقای وزیر دربار در میان حسرتی که با دیدن دیوار منزل به او دست داده بود، به کتابخانه قدم گذاشت. من هم به شمیران آمدم.
برای تسکینش به او گفتم عزیزم ناراحت نباش، آقای هژیر دوست قدیمی و جوانی پدرت است. یقینا از تو او را بهتر میشناسد و به روحیات او وارد است که خوشبختانه سفر افغانستان برایش پیش آمد و این ماجرا خاتمه داده شد و در غیابش دیوار تجدید شد.»
نظرات