«تاش بنکس» در بخش «خانواده در ادبیات» گاردین، به بررسی رمان کلاسیک «سفرهایی با خالهام» (سفرهای تاریخی با خاله آگوستا) نوشته گراهام گرین/1969 پرداخته است و توصیه میکند که این رمان را در تعطیلات سال نو بخوانید.
بریتانیای پس از جنگ جهانی را مملو از احسان کاتولیکی تصور کنید که مانند قاعده گریز از مرکز همه به اطراف و اکناف میروند تا بر تنهایی خود غلبه کنند!
این وصفی است از «هنری پولینگ» مدیرزودبازنشسته شده بانک که در مراسم تدفین مادرش با خاله آگوستا (شخصیتی غیرعادی و گریز از مرکز!) روبرو میشود و این دیدار باعث میشود تا از حومه آرام خود بیرون کشیده شده و با سفر دور اروپا، وارد دنیای ماجراجویانه و پر جرم و جنایت روزگار خود شود.
«هنری» در مراسم تدفین مادر، خاله 70 سالهاش را میبیند، دیداری که شاید 50 سال طول کشیده است!
«هنری» به خانه خاله میرود و در اولین ملاقات به هنری میگوید کسی را که دفن کرده مادرش نبوده است! و پدرش 40 سال قبل مرده است! «هنری» در خانه خاله اگوستا، آقای وردورث – مرد عاشقپیشه و عاشق خاله اگوستا که اهل سیرالئون است- را میبیند و «هنری» متوجه میشود که وارد دنیای جدید خاله اگوستا شده است، دنیای ماجراجویانه عاشقانه و بدون تعصب!
آنها با قطار «اورینت اکسپرس» از پاریس به استانبول میروند. در اولین بازگشت از سفر، «هنری» متوجه میشود که باغ زیبایش دیگر جذابیتی برایش ندارد و با دریافت نامهای از خاله اگوستا راهی سفر به امریکای جنوبی (پاراگوئه) میشود، برای ازدواج با دختری که یک دهه از وی جوانتر است!
حالا راوی قصه – مرد یتیم – یا همان مرد خاکستری حومهنشین، تغییر کرده است. اولین تأثیر آگوستا روی «هنری» این است که به او بگوید تو نیستی! و باید چیز دیگری باشی! چراکه کسی را که فکر میکردی مادرت هست، مادر بیولوژیک تو نبوده است! و پدر راز تولد «هنری» را با خود برده است، پدری (ریچارد پولینگ) که 40 سال قبل درگذشته است و معلوم نیست چرا در قبرستان محلی در «ولورهمتون» دفننشده و در بولوین (منطقهای در شمال فرانسه)!
«هنری» دیگر تصورات گذشته درباره خانواده خود را نداشته و «هنری» دیگر «هنری» سابق نیست و کاملاً متفاوت شده است، خانوادهای که برای وی نوستالژیک بوده اما تندی و تلخی داشته است. خاطرات او مستدل است و ما را یاد نوشتههای والتر اسکات درباره نامادری میاندازد.
هنری با خاله آگوستا از برایتون به پاریس و سپس سراسر اروپا میرود و سرانجام سر از امریکای جنوبی در پاراگوئه درمیآورد و با دنیای قاچاقچیان طلا، جنایتکاران جنگ جهانی فراری، کلاهبرداران و ... مواجه میشود، اگرچه در ابتدا این چیزها را نمیفهمد و فقط دنبال ماجرای خانوادگی است.
«هنری» در درون خود رگههایی از هرجومرج را کشف میکند که ناشی از نفوذ آنارشیست بازی خاله اگوستا است که مانند باکتری در سفر به داخل رگهایش نفوذ کرده است. همانطور که شروع به کشف پیشینه خانوادگی خود میکند،بهطور ناخودآگاه خانوادهای جایگزین را در اطراف خود جمع کرده است: نامادری، ژنرال نژادپرست، یک خانم مهربان؛ که با آنها خوشحال است و دیگر مثل سابق که همیشه بیحوصله بود، نیست.
بالأخره «هنری» به لحظه انتخاب میرسد: یا ساکن زندان و قفس محلی خود بماند یا از کالبد تنهایی دربیاید. در جهان محلی خود با پیری سر کند یا مانند خاله آگوستا دنبال ماجراجویی برود؟ و این در زمان کریسمس رخ میدهد (وقتی پلیس اینترپل برای جستجو به خانه خاله آگوستا میآید) که یاد اقوام میافتیم و خانواده را در قلب روابط انسانی مییابیم و این چیزی است که خاله اگوستا و سفرهایش به «هنری» یاد میدهد.
نظر شما