یادداشت طنز سیدعلی میرفتاح برای اهل کتاب را در زیر می خوانید:
ـ مستقیم ... تا همین زیرپل
ـ جای خوبی نیستها، اما بیا بالا. تا نچاییدی...
ـ یه دفعه سرد شد.
ـ نه به پاییز و باهار اعتماد کن، نه به جماعت نسوان... ناموس تو ماشین نباشه بهش بربخوره. شوخیه.
ـ حکمته.
ـ ای والله. دم شوما گرم. خوشم اومد. معلوم این کارهای.
ـ چه کاره؟
ـ دنبک زن پا نقاره. تو لک نریها. مزاح کردم بلکه یخت وابره.
ـ سرد هست اما نه اونقدی که یخ بزنم.
ـ این یخ، یخ سوز و سرما نیست داداشم. بلکه مال همینیه که خریدی و بار زدی و به هن و هن افتادی.
ـ اینها؟ کتابه. انقلاب بودم خریدم.
ـ جخ هرچی فتنه و آشوب و بدبختیه مال همین کتابه. قبول نداری؟
ـ ولی اگه کتاب نبود که الآن ما تو غار بودیم هنوز.
ـ بد بود؟ خیلی هم خوب بود الآن تور غار میذارن نفری نود و پنج تومن از همین پمب بنزیم فردوسی میبرن، شب هم برمیگردونن. غرا بد نیست که. خیلی هم خوبه. شما رفتی؟
ـ زمان بچگی یه بار رفتم.
ـ نگو جایی. همین بگو نرفتم. هههههه.
ـ شما رفتی؟
ـ ما که غار نشینیم نسل اندر نسل. انسان اولیه که میگن ماییم دیگه. نئاندرتال. نگاه کن قیافه رو. جون من نگاه کن. این پیشونی و لب و دهن رو ببین. داروین اومده بود تو محل ما حلقه مفقودهاش رو پیدا کرده بود. سه سوت. هههههه.
ـ پس با نظریه تکامل هم آشنایید؟
ـ نه، شما فقط آشنایی ما هم بلا نسبت قد اسب نشخوار میکنیم.
ـ من جسارت نکردم.
ـ بکن. چرا نکنی؟ کی بهتر شوما؟ جخ خیلی هم قوه داره. می خوای قرار بذاریم همین زیر پل روزی یه ساعت خدمت بریم شوما به ما جسارت کنی ما هم حالش رو ببریم و تو محلپز بدیم؟
ـ چهار تا کتاب دست ما دیدی فکر کردی اسگل پیدا کردی تا مقصد دستش بندازی بهش بخندی؟ این ملت کتاب دستت ببینن باهات لج میشن. نمیدونم چه سریّه همین که بفهمن بابت کتاب پول میدی فکر میکنن تو خودت رو از اونا بالاتر میدونی. میگن تو این اوضاع اقتصادی اونی که بابت کتاب پول میده اگه اسگل نیست پس چیه؟ خداوکیلی اگه من کتاب دستم نبود سرشوخی رو باز میکردی؟
ـ اوه، اوه، چه دل پری داری تو؟ یک کلمه گفتیم ف، رفتی فرحزاد؟ تو سربالایی معکوس میکشی ما رو جا میذاری، درست. اما تهش زیر پل که به هم میرسیم. درسته تو غاریم. اما تو غار هم بالاخره چهار تا کتاب پیدا میشه. خوندیم به اندازه خودمون. گفتیم اهل کتابی، اهل شعری، حکمت بلد، متل بلدی، سرصحبت رو وا کنیم، گل بگیم، گل بشنفیم بلکه چهار تا کلوم حرف بیاد بگیریم.
ـ منظور بدی نداشتم. شما به دل نگیر. بذار به حساب درددل مسافر.
ـ بزرگی. ادیبی. از تمام خلق یک تن صوفیاند، مابقی در سایه او میزیند. سایه شوما رو سرما. در اقبال نیکان بدان میزیند...
ـ دست شما درد نکنه. من همین کنار پیاده میشم. چقد بدم خدمتتون.
ـ دو و دیست.
ـ زیاد نیست؟ روزهای دیگه میام هشتصد تومن.
ـ سرکتاب، خوب دست و دلباز میشی و خرج میکنی جناب اسگلخان مشنگالدوله، به ما که میرسی وا میرسی.
ـ بله؟
ـ هههههه. محض خنده گفتم. گفتم بلکه سگرمههات واشه شازده. شوما بده هفتصد. بده پونصد. نده. شوما یه امضا بده برو...
نظر شما