29 آبان؛ تولد محمد علی سپانلو
یک روز شاد و کوتاه/یادداشت عبدالعلی عظیمی بر کتاب «ژالیزیانا» محمد علیسپانلو
عبدالعلی عظیمی، شاعر در یادداشتي كه به مناسبت 29 آبان سالروز تولد محمدعلیسپانلو برای ایبنا ارسال کرده درباره مجموعه شعر«ژالیزیانا» نوشته است:«این مجموعه شعر همانطور که روی جلد کتاب آمده «شعرنامه» است و شاعر در این مجموعه عاشق نه بلکه معشوق است. سپانلو سعی کرده در این کتاب صدای عاشق را ضبط کند...»
استفاده از شکل نامه این امکان را به سپانلو داده است که در این شعر –نامههای فرضی یا حقیقی، مدت زمانی به دور و برش از چشم عاشق یا معشوق بنگرد، درباره عاشق بیندیشد و گزارش احوال بنویسد. چیزی که شعرهای این مجموعه را به نخ واحدی میکشد به نظر نمیآید جز این باشد.
شعرهای بسیاری در مجموعه «ژالیزیانا» هست که از مجادله عاشق و معشوق تشکیل شده است و معنای آن و پارهای از شعر ظاهراً جوابی است به بحثی که پیش از این با هم داشتهاند. در شعرهایی شاعر جهان و جهانبینی خود را میشناسد، همانطور که در زندگی روزمره عاشق و معشوق خانواده و دوستانشان را به هم معرفی میکنند و از علایقشان میگویند.
و اما درباره عاشقانههای ژالیزیانا
صرف نظر از عاشقانههایی که کم و بیش هر شاعری برای خوشایند معشوق یا طبعآزمایی میگوید –و عجب این است که جماعت معشوقیان بیش و کم عشق را از کلیشههایش به جا میآورند و میپسندند- سپانلو دو شعر تازه، یا در واقع نگاه تازه به مجموعه شعرهای عاشقانه امروز افزوده است؛ «بشنو» و «زمستان برای عشق»
در «بشنو» -که شعر پیشواز ژالیزیانا هم هست- من شعر بر خلاف آمد عادت عاشق نیست، بلکه معشوق است. از آن اظهار دلتنگیهای رایج عاشقان در این شعر خبری نیست، در واقع این شعر راه حلی است که معشوق برای دلتنگیهای عاشق ارائه میکند یا به اصطلاح نسخه میپیچد. توصیه میکند تا عاشق صدای معشوق را ضبط –یا به قول شاعر «حبس»- کند بلکه در «غروب تنهایی» که فصل دلتنگی است، غمش شیرین شود و «این آواز خراباتی» که دلیلش –یا درست بگوییم سببش- معشوق است.
در «زمستان برای عشق» در تقابل با کلیشه شاعرانه و عاشقانه –که جاودانگی را سهم عشق میداند و تصور میکند- پنجره دیگری باز میکند رو به عشق، چرا که باور دارد «فصلی مقدر است زمستان برای عشق» و استنباط خود را از عشق پیش میکشد که «آن سوی جاودانگی نیز «فقط» یک روز هست/ یک روز شاد کوتاه.»
در این شعر، ته رنگی از روایت هم هست- روایتی سپانلووار. در همان سطرهای اول میگوید که معشوق «سوراخ جابخاری (را) به روی زمستان میبندد» و هشت سطر بعد تعریفی ارائه میکند از عشق و عاقبت آن: «فصلی مقدر است زمستان برای عشق».
ناگفته روایت مجادلهای است که گویا بارها بر سر عشق و معنای آن بین عاشق و معشوق اتفاق افتاده-لابد آن تصویر کلیشهای «راه عروج ماست/تا نیلگونهها»، البته با قید «شاید»، از همان جر و بحثهای عاشقانه به میان شعر پرتاب شده،
یک سوی این مجادله معشوق است دل بسته عاشقانهها و شاعرانهها و سوی دیگر شاعری است گریزان از این هر دو، موجودی است واقعبین که میداند هر آغازی را پایانی است و میخواهد «معنی زمانه بی عشق را/...» با پرسشی جدید «تغییر بدهد» همراه عاشقان که گذشتند «و این پرسش جدید در وهله اول ناپایداری را به یاد میآورد». مثل ظهور دخترک چارقد گلی/بار روح ژالهوارش/ با کفشهای چرخدارش/ آن سوی شاهراه.»
باز یادمان باشد که ژالیزیانا «شعرنامه» است نه مجموعهای از شعرهای عاشقانه. از این رو، تعجب نکنید اگر به شعری برخورید که مضمونش عاشقانه نیست –البته دور از این مقوله هم نیست- مانند شعر بدرقه کتاب «پسر بچه»، که شعر ساده و لطیفی است و دریغم میآید که اگر نخوانیده باشید، با هم نخوانیم:
پسر بچه
«اگر این کودک شاعر باشد
آسمان امروز
خاطرش میمانَد:
قطرههای زرین
گوشواره زن زیبا
دو قدم پیش از ظهر...
این بهاری که به تدریج
میدهد از دست
میتواند که به ما پس بدهد
هنرش این باشد
اگر این کودک شاعر شد.
برگرفته از شماره نخست نشریه گوهران- پاییز 1382
نظرات