هرمز علیپور، شاعر در یادداشتی که به بهانه سالروز تولد حسین منزوی برای ایبنا ارسال کرده، مینویسد: منزوی، سخنگوی درون خودش و شاعری صاحب نگاه بود. در یکی از جلسات شعر بدون اینکه قصدی داشته باشد، شکلک در میآورد و میخندید. یکی اعتراض کرد و گفت بیرون از اینجا خدمت این دوستت میرسم. به او گفتم میدانی او کیست؟ اگر بخواهی تلنگری به او بزنی، اولین شخصی که با تو کتککاری میکند، من هستم.
او در عین حال زندگی در به در و شهر به شهری داشت و مطلقا زیر بار حرف زور نمیرفت و در عین حال عزت نفس داشت. البته اگر بخواهم نگاهی منتقدانه به 400، 500 غزل او داشته باشم، شاید کمی سختگیرانهتر دربارهاش حرف بزنم، اما منزوی هیچگاه اهل این نبود که به جنازه غزل نماز میت بخواند. شعرهای منزوی آدم را به تأنی وامیدارد و نمیتوانی با قاطعیت بگویی که دوران غزل تمام شده؛ چرا که به هر جهت غزل، قالبی است. مهم این است که نگاه و اندیشه خردورزانه انسان در قالب غزل منتقل میشود.
حسین به شکلی سخنگوی درون خودش بود و آدمی بود صاحب نگاه. نگاه او نگاهی عاشقانه و شوریدهوار و البته حساب شده بود. جالب این است که این شاعر بزرگ اهل تعریف از خودش نبود. جوانها را دور خودش جمع میکرد، بچههای جوان از صمیم قلب دوستش میداشتند و هنوز هم چنین است. اگر چه ممکن است بگوییم که حسین با تأخیر فهمیده و شناخته شد، اما واقعاً خوب معرفی شد؛ یعنی به عینه میبینم که در این دو دهه اخیر بچههای غزلسرای چند نسل چهقدر عاشقانه از او یاد میکنند.
او یک روز در جمعی غزلی خواند که یکی از شاعران معاصر هم نشسته بود. البته این دو با هم دوست هم بودند. حسین ناگهان گفت: اگر کسی مواظب اسم و نام و اعتبار خودش نباشد، تاریخ او را نمیبخشد. بعد به آن دوست اشاره کرد. او از حسین بزرگتر بود اما همین گفته سبب شد که رنجشی از حسین به دل گیرد. چندان فاصلهای نیفتاد که حسین رنجش او را دریافت و او را بوسید.
البته خیلی از دوستان حسین او را به نوعی تحمل هم میکردند چون آدم سختگیری بود. یک بار از دوستی کتابی طلب کرد. آن دوست هم صاحب کتاب و هم شاعر بود اما نه در حد و اندازههای حسین. او با حرفهایش میخواست به نوعی به حسین بفهماند که اگر تو منزوی هستی من هم فلانیام، پول دارم و جمعی هم دور و برم میپلکند. حسین به دو نفر از دوستانش اشاره کرد و گفت: «به شهادت فلانی و فلانی، الهه شعر در نهایت اگر بخواهد در آینده، اسمی از کسی بیاورد، از حسین منزوی نام میبرد و اینقدر شلخته و بیبند و بار نیست که به کسی مثل شما به قول امروزیها حال بدهد.»
کتابهای شعر منزوی را بعد از «حنجره زخمی تغزل» نوبت به نوبت میخریدم و میخواندم اما هیچ وقت برای خودم در قفسه نگه نداشتم. همواره علاقهمند بودم که دوستان دیگر هم آن را بخوانند. من با حسین هم سن بودیم. هر دو سال 1325 متولد شدهایم. کارش را با لذت دنبال میکردم، حتی پیش از چاپ شدن در مجلات میخواندم. کتابهای او گرچه برخیشان از نظر شکل و ظاهر در خور شعر حسین نبود، اما واقعیت این است که در همه کتابها فارغ از لطمه خوردن از ظاهر کتاب، حسین منزوی حضور قدرتمندانهای داشت. بسیاری از بچههای جوانتر و اشخاصی فنیتر معتقدند که او وزن تازهای را ابداع کرده است. یکی از بهترین شعرهای او را که خیلی هم دوست داشتم، شعری بود با این آغاز: « زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد/
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد».
در همین شعر منزوی را میبینم که فارغ از ایجاد وزن جدید و قدرتنمایی، راحت حرفش را میزند. یا این شعر که میگوید: «ای سرو جان گرفته باغ کتابها/ خاتون غرفههای نگارین خوابها» یا شعر «گریهام را میخورم زیرا که میترسم ز باران/ مثل برجی خسته، برجی رو به ویرانی نهاده».
خاطره دیگری از حسین و دوستی دیگر دارم. خدا هر دوشان را بیامرزد. من و او و چند تن از بچههای جوان در خانه غزل تاجبخش بودیم. من و حسین کنار یکدیگر نشسته بودیم و آن دوست چند شعر سپید خواند. منزوی بدون اینکه قصدی داشته باشد، میخندید. وقتی شعرخوانی او تمام شد سمت من آمد و گفت: «هرمز، از دست این کسی که کنارت نشسته حسابی عصبانیام و بعد از جلسه میخواهم بیرون کتکش بزنم.» گفتم چرا؟ و او گفت که در فاصلهای که هر شعری میخوانده، شکلک در میآورده.
به آن دوستم جواب دادم که میدانی او کیست؟ این شخصی که کنارم نشسته حسین منزوی است. اگر بخواهی دست به او بزن یکی از کسانی که یقهات را میگیرد، خودمم. آن دو را با هم آشنا دادم و از آن پس او با منزوی دوست شد.
طی همه این سالها هنوز دلم برای منزوی تنگ میشود. او در 52 سالگی زندگی را از عرض طی کرد.
نظر شما