معلمی که از دیکته متنفر بود
غلامرضا امامی درباره آشناییاش با جلال آلاحمد میگوید: دانشآموز دبیرستانی بودم که کتاب «مدیر مدرسه» و «غربزدگی» را خواندم و شیفته متن آنها شدم. آرزو داشتم نویسنده این کتابها را از نزدیک ببینم و این شد که با 118 تماس گرفتم تا شماره جلال آلاحمد را بگیرم. آن سالها خرمشهر زندگی میکردم و وقتی با جلال صحبت کردم، به من گفت بیا دانشسرای عالی تهران. من هم بار سفر بستم و به پایتخت آمدم. خوشبختانه منزل عموی من هم در چهارراه قصر تهران بود.
آن وقتها دانشسرای عالی تهران در خیابان روزولت (مفتح) قرار داشت. پشت در نیمهباز یکی از کلاسها، مردی قدبلند و لاغراندام با موهای جو گندمی را دیدم. ایستادم و به حرفهایش گوش دادم. به دانشجویان میگفت:«من از دیکته خوشم نمیآید، چون دیکتاتوری از دیکته میآید.»
کلاسش که تمام شد، به اتاق استادان رفت. شتابزده راه میرفت. در اتاق استادان روی صندلی نشسته بود و یادداشت برمیداشت. رفتم جلو و خودم را معرفی کردم. گفت برویم کافه فیروز. این کافه آن روزها در خیابان نادری، نزدیک کافه نادری واقع شده بود و بعدها برخی چهرههای فرهنگی و هنری را هم آنجا دیدم.
یادم هست در نخستین دیدارم، دفتری را که همیشه همراهم بود و آن را به دوستانم میدادم تا چند خط برایم بنویسند، به جلال دادم. دفتر را از من گرفت و در آن نوشت:«آخر من چه بنویسم در این دفتر که شما فراهم آوردهاید برای جمعآوری چیزهای خوب و از بد چه میتراود که من باشم.»
جلال، شریعتی را نمیشناخت!
امامی ادامه خاطراتش را درباره جلال اینگونه دنبال کرد: پس از آشنایی با جلال، همراه او دیدارهایی هم با شخصیتهای بزرگی مثل آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان داشتم. یک روز هم به تنهایی برای دیدن دکتر شریعتی به منزلش رفتم و طبق عادت همیشگی دفترم را به شریعتی که البته آن روزها، آوازه چندانی نداشت، دادم. شریعتی وقتی چشمش به اسم و امضای آلاحمد در دفتر خورد، پرسید: «شما آلاحمد را میشناسید؟» و بعد از پاسخ مثبت من گفت:«آرزو دارم او را ببینم» من از منزل شریعتی با خانه جلال تماس گرفتم و موضوع را گفتم. جلال پشت خط کمی فکر کرد و گفت:«ایشان را نمیشناسم، تو میشناسی؟» بعد به شوخی گفت:«امامی، مواظب باش ساواکی نباشد!»
به این ترتیب من واسطه آشنایی آلاحمد و شریعتی شدم و این دو روشنفکر بزرگ تاریخ معاصر ایران، آذرماه 1346 برای نخستین بار یکدیگر را دیدند. البته من هم شاهد این دیدار بودم. خاطرم هست، شریعتی در برابر جلال خیلی معصوم نشان میداد، اما به همان اندازه که شریعتی آرام به نظر میآمد، آلاحمد پرخروش بود.
پیشبینی خودکشی صادق هدایت!
امامی از دوستی نزدیک صادق هدایت با جلال آلاحمد هم حرفهایی داشت و برایمان گفت: هدایت از دوستان صمیمی جلال به حساب میآمد. او حتی در عروسی وی با سیمین دانشور هم حضور داشت. بعدها من از دانشور شنیدم که هدایت هرازگاهی به خانه آنها میآمد و همیشه هم برایش غذای گیاهی درست میکردند. روزی هم سیمین و جلال بیرون بودند و وقتی به منزل بازمیگردند، با یادداشتی از صادق هدایت روبهرو میشوند که برایشان نوشته بود:«آمدیم، نبودید، فلنگ را بستم و رفتم!» سیمین میگفت بعد از خواندن آن به آلاحمد گفتم:«جلال، این یادداشت بوی خودکشی میدهد!»
بهترین خاطره
سال 1346 آلاحمد از دانشسرای عالی اخراج شد. من برایش نامه نوشتم و از او خواستم مدتی به خرمشهر بیاید. نوشتم اگر تهران سرد است، خرمشهر گرم است و بیاید اینجا. چند روز بعد به من گفتند جلال به خرمشهر آمده و من بلافاصله رفتم به هتل آناهیتا و او را پیدا کردم. جلال یک هفته مهمان ما بود. آن روزها روی ویرایش کتابی درباره ترکمنها کار میکرد. علاقه زیادی هم به زندگی «صبیها» (فرقهای در خوزستان که کنار آب زندگی میکنند و نسبشان به یحیی بن زکریا میرسد) و درباره آنها تحقیق میکرد.
آخرین دیدار
فکر میکنم خرداد 1348 بود. سوار ماشین جلال شدم و همراه او به منزلش رفتم. آلاحمد طرحی برای تحقیق درباره روشنفکران مذهبی داشت و انجام بخشی از آن را برعهده من گذاشت. نشستیم و مدتی درباره این طرح صحبت کردیم. البته لطف جلال شامل حالم شد و او در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» که پس از مرگش به همت شمس آلاحمد، برادرش منتشر شد، از من هم اسم برده بود. این آخرین دیدار من با جلال بود. پس از درگذشت جلال هم شایعات زیادی درباره این اتفاق به گوش میرسید و خیلیها معتقد بودند و هستند که مرگ آلاحمد طبیعی نبود. خب من روز خاکسپاری جلال، پیکرش را دیدم. وقتی در صورتش دقت کردم، لکه خونی روی سبیلش دیدم که نشان از سکته داشت. به عقیده خود من جلال با مرگ طبیعی از میان ما رفت.
اختلاف نظر نزدیکان جلال پس از مرگ او
محمود آلاحمد، فرزند شمس آل احمد و برادرزاده جلال هم درباره وی با ایبنا صحبت کرد: پدرم میگفت جلال همیشه یک دفتر خاطرات کوچک و خودکار همراهش داشت تا اتودهایی را که به ذهنش میرسد در آن یادداشت کند. از دل این اتودها، یادداشتها، مقالهها، گزارشها و داستانهای جلال آلاحمد متولد میشدند.
من چند سال پس از درگذشت جلال به دنیا آمدم اما آثاری که از او میبینم، نشان از به روز بودن جلال دارد. برای نمونه در حالی که هنوز هم آثار چندانی از «آلن رب گریه»، نویسنده نامدار فرانسه آثار چندانی در ایران ترجمه و منتشر نشده، آلاحمد حدود 50 سال پیش برخی داستانهای رب گریه که در آن زمان آثار مدرنی به حساب میآمدند، خوانده و روی آنها حاشیه نویسی کرد. مجلات، روزنامهها و کتابهایی که جلال آن سالها تهیه میکرده و من تعدادی از آنها را دیدهام، نشان از بهروز بودن آلاحمد دارد.
درباره مرگ جلال هم همانطور که میدانید بین شمس آلاحمد و سیمین دانشور اختلاف نظرهایی وجود داشت. پدرم معتقد بود درگذشت بردارش طبیعی نبوده اما سیمین این موضوع را رد میکرد. این بحثها تا سالها ادامه داشت. حتی من هم در کودکی، چندبار شاهد این بحثها بین پدرم و سیمین دانشور بودم. به نظر من هرکدام دلایل خودشان را داشتند و نمیتوان در اینباره با قاطعیت نظر داد اما شاید سیمین به دلیل اینکه بیشتر با جلال بود، محقتر باشد.
پدر برای ما تعریف میکرد زمانی که بر جسد برادرش حاضر شده، پشت گردنش یک کبودی دیده و از همانجا به این طبیعی بودن مرگ جلال شک کرده است. او در کتاب «از زبان برادر» هم به این موضوع پرداخته است.
البته همین موضوع هم باعث دو دسته شدن دوستان و نزدیکان جلال شد. نمیدانم کسی این موضوع را پیگیری کرده یا نه اما به هرحال پرونده مرگ جلال سالهاست که مختومه شده است.
نظر شما