مذهب رسمی دربار غزنوی، سنی شافعی بوده. با این حال ایرانیان همواره علاقهمند ائمه بودهاند و این مسئله را می توان هم در شعر شاعران و هم در احترامی مشاهده کرد که در لابه لای متن نوشته های نویسندگان بزرگ آن دوران به وضوح آشکار است.
نمونه ای از این گونه تقدیس ها را می توان در تاریخ بیهقی دید. از آن جمله دو سه اشاره است به امام رضا(ع) و دیگر امامان که بسیار خواندنی است.
بیهقی در بخشی با عنوان «حکایت فضل سهل ذوالیمینین» می نویسد: و از حدیث حدیث شکافد؛ در ذوالریاستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طار را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مامون بود، قصهای دراز بگویم تا اگر کسی نداند، او را معلوم شود.
وی این گونه ادامه می دهد: چون محمد زبیده کشته شد و خلافت به مامون رسید، دو سال و چیزی به مرو بماند، و آن قصه دراز است. فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد. مامورن را گفت: نذر کرده بودی به مشهد من(در حضور من) و سوگندان خورده که اگر ایزد، تعالی شغل برادرت کفایت کند، و خلیفت گردی، ولیعهد از علویان ننی و هر چند بر ایشان نماند، تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده.
مامون گفت: سخت صواب آمد، کدام کس را ولیعد کنیم؟ گفت: عل بن موسی الرضا که امام روزگار است و به مدینه رسول، علیه السلام می باشد. گفت: پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی به مرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت: امیرالمومنین را به خط خویش ملطفه ای باید نبشت. در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و به فضل داد. فضل به خانه آمد و خالی بنشست و آن چه نبشتنی بود، نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمان ها نزدیک طاهر فرستاد.
و دراین بخش بیهقی از شادی طاهر به انتخاب امام سخن می گوید که ایرانیان همه دوستدار ائمه بودند: و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت به علویان. آن کار را چنانکه بایست، بساخت و مردی معتمد را از بطانه خویش نامزد کرد تا با معتمد مامون بشد، و هر دو به مدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود، اما هم تن در داد که از حکم مامون چاره نداشت، و پوشیده و متنکر ببغداد آمد و وی را به جایی نیکو فرود آوردند.
و در ادامه آمده است: پس یک هفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیک وی آمد، سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه به خط مامون بر وی عرضه کرد و گفت: نخست کسی منم که بفرمان امیرالمومنین ترا بیعت خواهم کرد و چون من این بیعت بکردم، با من صد هزار سوار و پیاده است، همگان بیعت کرده باشند. رضا روحه الله، دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند، چنانکه رسم است، طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت: این چیست؟ گفت راستم مشغول است به بیعت مامون و دست چپ فارغ است، از آن پیش داشتم. رضا آن چه او بکرد، او را بپسندید و بیعت کرد....
بیهقی در ادامه این امر را به عنوان دلیل شهرت طاهر به ذوالیمینین می خواند: رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت باز گفت. مامون را سخت خوش آمد و پسندیده آمد، آن چه طاهر کرده بود. گفت: ای امام، آن نخستی دستی بود که به دست مبارک تو رسید. من آن چپ را راست نام کردم و طار را که ذوالیمینین خوانند سبب این است.
نویسنده کتاب تاریخ بیهقی در ادامه به تغییر آداب و رسوم پس از بیعت مردم با امام اشاره می کند: پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مامون او را ولیعهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامه ها نبشتند و کار آشکارا شد و مامون رضا را گفت: تو را وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت: فضل سهل بسنده باشد که او شغل کدخدائی مرا تیمار دارد و علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه ها نویسد. مامون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذو الریاستین از این گفتندی و علی سیعد را ذو القلمین.
ماجرای حسنک وزیر و یادی از حسین بن علی(ع)
بیهقی در دیگر بخش های کتاب نیز به برش هایی از زندگی امام رضا اشاره می کند، اما یکی از نوشته ها(دیالوگ های) بسیار زنده و عمیق کتاب اشاره حسنک وزیر به امام حسین است، در جایی که حسنک به اعدام محکوم می شود.
ابوالفضل بیهقی در این بخش که شاهکار کتاب تاریخ اوست، می نویسد: بوسهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کرا کند(ارزش دارد؟!) که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین، چنین گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنگ گفت: سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن چه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بردار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نی ام...
بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.
نظر شما