تلویزیونی بزرگ و سنگین با یک آنتن سقفی که هرچند وقت یکدفعه اگر باد جهتش را تغییر نمی داد ، خودت باید می رفتی تنظیمش کنی روی همان یکی دو تا کانالی که وجود داشت تا تصویر را نسبتا صاف داشته باشی .
کانال ها مثل این روزها زیاد نبودند .خوب یادم می آید . اما هر هفته مثل امروز، یک جمعه داشت که بعدالظهرش هرجا و با هرکسی که بودی ، می نشستی پای برنامه ای که شده بود دلخوشی ات و نمی گذاشت عصر جمعه دلگیر باشد : « قصه های مجید » . دوست داشتم مجید را ؛ شیطون بود و بلندپرواز و خرابکار و معتمد به نفس که خیلی جذابترش می کرد . بی بی ساده دل و شیرین و مهربان و حوضچه وسط حیات و آن اتاق کنجی ، چه خاطراتی رقم زدند ! همه چیز آنقدر واقعی ، آنقدر ساده بود که جزو هر طبقه اجتماعی بودی ، او را می شناختی ، می فهمیدی ، با او می خندیدی ، گریه می کردی و زندگی می کردی .
سالها بعد وقتی داستان ها و نمایشنامه ها و دیگر کتابهای نویسنده قصه های مجید را می خواندم ، لا به لای تمام شان سایه جستجوگر ، خیالپرداز و کنجکاوی را می دیدم که قرابت عجیبی داشت با مجید و سال ها بعد ، مجید را دوباره دیدم ، در کتابی که زندگینامه بود ؛ زندگینامه ی نویسنده اش ، هوشنگ مرادی کرمانی ، هوشوی خودمان : « در تمام آثار من یک گمشدگی یا گم کرده گی وجود دارد که مشترک است . وقتی دنبال آن هستید ، به چیزی جز یافتن آن فکر نمی کنید . به دنبال آن گمشده می گردید که هدفتان شده است . اثر هنری ، چنین چیزی است . این قصه است ، اصلا زندگی قصه است و ما در این قصه ها گم می شویم ، محو می شویم ، پیدا می شویم ... »
او در این جستجو ، ترس ، تنهایی ، رنج و شادی های گاه به گاه و محرومیت هایی را تجربه می کند که مضمون قصه های شیرین و آشنایش اند . شتابش برای یافتن گمشده اش همیشه او را به داستان نویسی کشانده و در قاب واقعی و ملموسش ، پناهش داده است . این گمشده را همه ما داریم ، در هر مرحله از زندگی ، گمشده ای داریم کنار یک گمشده اصلی و ازلی و آنچه آدم های عادی را از یک هنرمند متمایز می کند ، استفاده از قدرت و قابلیتش برای خلق اثر هنری و به منصه ظهور رساندن آن است . گمشده اش و گمشده هایش ، انگیزه حرکت و آفرینش او هستند . در جستجوی گمشده هایی که همه وجودش را در بر گرفته ، همیشه با انگیزه ای که به او توان حرکت می دهد ، با ذهن خلاق و قوه تخیل درخشان می سازد ؛ هنر را می سازد . هوشنگ مرادی کرمانی ، روستازاده دوست داشتنی اهل سیرچ ، برای یافتن گمشده اش ( به بیان خودش ) ، گمشده ای دوردست ، قصه را انتخاب کرده است . قصه هایی که بر اساس زندگی اش نوشته شده اند ، نوشته می شوند و آنقدر زندگی اش را نوشته که حس می کنی با هر قصه ، هر داستان ، یک گام به گمشده اش نزدیک و نزدیک تر می شود . گمشده او قوی ترین انگیزه سراسر زندگی اش از کودکی ( و تخیل و تجسم آن گمشده ) تا امروز ( نوشتن و توصیف آن ) است . گمشده ای که در کتاب « شما که غریبه نیستید » ، در این زندگی نامه جذاب و خواندنی ، به پیدا شدن نزدیک تر می شود . پیدای ناپیدایی که دیگر گمشده های نویسنده را زیر چتر گسترده و پررنگ خود پوشش می دهد و طی نوشتن ، هدایتشان می کند . همان که در تمام قصه هایش با نویسنده است ، با هوشوی کوچک در « شما که غریبه نیستید »، در سیرچ ، در مدرسه شبانه روزی ، در شهداد و کنار نخل های بلند با بازوهای بریده که به شوق تجربه آغوش گمشده و مهربانی نوازش دستانش و صدایش که او را عزیزکش می نامد در آغوشش می گیرد ، در طعم شیرین خرماهای نخلستان که او را برایش تداعی می کنند ، در قصه های نصف و نیمه رها شده هر شبه آغ بابا ، دلواپسی های بی بی ، در دل آشوبی و هراس حضور بابا کاظم که بیمار است و خوب نمی شود ، در خیالپردازی های کودکانه و آرزوهای بزرگش ، یا وقتی انشا می نویسد و تشویق می شود ، در زمان اجرای نمایشنامه های تراژیک که به جای اشک و ناله به قهقهه تماشاچیان ختم می شوند ، در اشتیاقش برای حضور در تعزیه ها ، در کنار آن درخت کهنسال و شمع روشن کردن و از آب چشمه سنگی نوشیدن و سر و صورت شستن و در دل این آرزو را فریاد کردن که« من هستم » ، در کوچ مشتاقانه اش به کرمان ، در مهاجرت دلگیر و پرآشوبش به تهران ، به هر لحظه ، در تمام لحظه ها ، تلخ یا شیرین ، سخت یا آسان ، بیداری و رویا ، این گمشده ، این پنهان با اوست . مادرش !
وقتی خواننده اویی ، با او شاد و با او غمگین می شوی ، با او می ترسی ، شجاعت را تجربه می کنی ، زمین می خوری ، درد می کشی ، بی پناهی و دلتنگی عذابت می دهد ، ولی از جا برمی خیزی و ادامه می دهی . از پا نشستن و بازایستادنی در کار نیست.
قطار زندگی در قصه هایش گاهی تند ، گاهی کُند ، ولی همیشه حرکت می کند .قصد رفتن که می کند ، راه که می افتد ، حرکت را که نیت می کند ، می رود . با او ، وقتی قصد رسیدن می کند ، در میانه ی راه نمی مانی ؛ می نشینی خستگی از تن به در کنی و خاک راه از جامه می تکانی و دوباره به رفتن ادامه می دهی . خاصیت قصه هایش ، مثل خصلتش در زندگی این است .
با او هرگز از قطار قصه ، چون قطار زندگی ، جا نمی مانی . از این ایستگاه به ایستگاه دیگر ، از این مرحله تا مرحله دیگر ، از این قدم تا قدم بعدی ، هیچ چیز یکسان نیست ، ملال آور نیست ، تو را کسل نمی کند .
در قصه هایش تکرار نمی شوی . امروز با دیروز فرق می کنی . درجا نمی زنی . تمام قصه هایش این ویژگی را دارند : تازگی ! تازه اند ، مثل گل هایی که ساقه تنشان ریشه در خاک دارد ، ریشه هایی مطمئن به محکمی نخل های مادرش در شهداد .
طراوت خنده و اصالت اندوه در آثارش ، همچون طبیعت خود او ، آنقدر زیبا و شکوهمند و باارزش اند که جز دوست داشتنش چنان که هست ، انتخاب دیگری برایت نمی ماند . آزاد هستی در دوست داشتن همه یا برخی قصه هایش ، آزاد هستی که نقدش کنی ، ستایش اش کنی ، نکوهش اش کنی ، آزاد هستی در بارها خواندنش یا دوست نداشتن اش یا حتی دیگر نخواندنش ، اما در انکارش ، هرگز ! قادر به انکار اصالت ناب حقیقت قصه هایش نیستی و این ، یعنی او نویسنده ای ست برخاسته از قلب جامعه ات که دغدغه اش آنقدر با مردمانش مشترک اند که وقتی می نویسد ، تو با تمام قلبت می خوانی و باور می کنی . آری ، انگار از همسایه کناری تو ، از یک همکار قدیمی ، از دوست دوران دبستان ، از یک همسفر غریبه در سفری دور ، از یک ناظم مهربان وقتی برادرت کلاس ششم بود ، از پدر بیمار دوستی که سالها ست کوچ کرده ، از مادربزرگت که توی کیف نسبتا کوچکش که تو آن را کیف جادویی می نامیدی ، همه چیز داشت ، اصلا انگار دارد بی آنکه تو را دیده یا شناخته باشد ، از تو می نویسد ، از خود ِ تو !
هوشوی دوست داشتنی ، قهرمان آن بهترین دوست ، آن بهترین کتاب ، همان « شما که غریبه نیستید » ، حامل خاطرات بسیار تلخ و شیرین ، که محرومیت ها و نداشتن ها هرگز تو را متوقف نکردند از تلاش برای محقق کردن آروزها و رویاها و خیال های شاعرانه ، از رفتن و بزرگ شدن و قصه گفتن و قصه نوشتن و عاشقی ، هوشوی دوست داشتنی ، به اندازه تک تک واژه های تمام مشق ها و قصه هایی که نوشتی ، به زیبایی شور و شوق و لبخند و اشکی که خواننده هایت را مهمان کردی ، تولدت مبارک !
نظر شما