متأسفانه امروزه به استثناي تعدادي معدود، کمتر پدر و مادری میبینیم که توجه کامل بر این مسئله داشته باشند. برای مثال آموزش دور شدن از زودباوری و ساده لوحی، بيش از هر كس ديگر وظیفه پدر و مادر است. آنها بايد به کودک بیاموزند همچنان که بدبینی صفت بدی است، ساده بودن و زودباور بودن نيز امري خطر ناك محسوب مي شود.
بسياري مسائل منفي در زندگي وجود دارند كه اگر رفع و رجوع آنها در دوران كودكي انجام نگيرد، در بزرگسالي و حتی با تحصیلات عالیه هم نمیتوان از چنگالشان رهايي يافت. به باور روانشناسان گام اول اين است كه بوسیله قصههای آموزنده به كودك ياد آور شويم که او در دنیایی زندگی میکند که هم زیبائی دارد و هم زشتی.
آلیسون- مولوانی در کتاب «آزاد و صمیمی با فرزندان» در صفحه 197 و 198 مي گويد: «وقتی که آموزش ارزشها به کودکان شروع میشود، این مسئله كه چقدر به آنها آموخته شود مهم نیست، بلکه چگونگی یادگیری است كه اهمیت دارد. کودکان داستانها و تمثيل ها را دوست دارند پس با استفاده از همين داستان ها و تمثیل ها میتوان درباره یک ارزش مشخص به آنها تعلیم زندگي داد.
ذات استعاره ها در دل واقعیت نهفته است و نويسندگان مي توانند شخصیتهایی را که کودکان به سرعت با آنها ارتباط برقرار میکنند، انتخاب کنند. آنها میتوانند افرادی را که كودكان به عنوان الگو در ذهن دارند گزينش كرده و درجهت فهم تربيتي درست پرورش دهند، خواه اين شخصيت يك ستاره سينما یا ستاره ورزشی و يا برادر بزرگتر یا فردی در مدرسه باشد. با این روش میتوان حوادث گذشته یا اخیر را که اتفاق افتاده ترسیم كرد و ویژگیهایي موثر برای نشان دادن ارزشی مطلوب به دست آورد.
بهترین راه برای آگاه کردن کودک از اینکه ساده لوح و زودباور نباشد از طریق بازنويسي قصههایی که خوشبختانه در آثار کهن كشورمان كم نيستند هم ميسر است. به عنوان نمونه متن ساده شده يكي از داستان هاي كتاب هزارو يكشب را با هم مي خوانيم.
مرد و خرش
روزی مردي با خرش میرفت. دو مرد ديگر طمع دزديدن خر او را کردند و تا سر او گرم بود افسار از گردن خر برداشتند و در گردن خود انداختند. مرد راه خودش را می رفت و متوجه نبود، تا اینکه سرش را برگرداند و به جای خر مردی را دید که افسار به گردن دارد!
گفت: پس خرم کو؟
مرد گفت: ای مرد رخصت ده، من همان خر تو هستم. منتها جریان از این قرار است که من از ابتدا خر نبودم، به مادرم بدی کردم و او مرا نفرین کرد و خر شدم! ولی حالا توبه کرده ا م و دوباره به آدم تبدیل شده ام. باور كن من همان خر توام!
مرد دلش سوخت و او را رها کرد تا برود. بعد به خانه آمد و ماجرا را برای اهالي خانه تعریف کرد. بعد از مدتی به بازار رفت و خر خودش را دید که دارند میفروشند. نزدیک گوش خر شد و گفت: چه شده؟ باز مادرت را اذیت کردی؟...
نظرات