کتاب کارآگاهی «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نوشته برایان اوانسن با ترجمه وحیداله موسوی از سوی نشر شور آفرین، چاپ و روانه بازار نشر شد. این کتاب از دو بخش به هم پیوسته «انجمن ناقصالعضوها» و «آخرین روزها» تشکیل شده است.
در داستان اول آقای کلاین کارآگاه مخفی پلیس با فرقهای به نام «ناقصالعضوها» مواجه میشود: این انجمن شبه مذهبی بر اساس این ایده شکل گرفته که دست خطا کار بشر باید قطع شود تا بلکه انسان بتواند به معنویت برسد. اعضای این انجمن معتقدند که با قطع کردن اعضای بیشتر بدن میتوان به مقام بالاتر رسید.
در داستان دوم آقای کلاین، از سوی رییس فرقه دیگری که منشعب از فرقه اول است و «پالها» نام دارد، دستور میگیرد که رییس فرقه اول را بکشد... «پالها» در واقع شبیه به هم لباس میپوشند و موهایشان را زرد میکنند و همگیشان خود را پال مینامند. آنها یک دست بیشتر ندارند و خود را منشعب از فرقه اول میدانند.
این رمان با پیشگفتاری از «پیتر استراوب» نویسنده و شاعر آمریکایی که به ویژه برای نوشتن رمانهایی در ژانر وحشت بارها برنده جایزه معتبر «برام استوکر» شده است، شروع میشود که در آن ضمن نحوه آشنایی و برخوردش با آثار اوانسن، به تفاوت و ویژگیهای این نویسنده با سایر نویسندگان و همینطور تحلیل و بررسی این اثر میپردازد.
در بخشی از این پیشگفتار از زبان پیتر استراوب میخوانیم:
افراطگری از هر گوشه و کنار «آخرین روزها» ساطع میشود، اگر چه هرگز با توجه به لحن سنجیده و غریب کتاب درکش نمیکنید. رمانی که از دو رمانک به هم پیوسته ساخته شده، و هردو یک خط مشترک دارد. با تمام شدن اولی، دیگری آغاز میشود، و ما درون نوعی کالبد داستانی جدید قرار میگیریم؛ کالبدی که تمام و کمال آدم را به یاد همان کتابی میاندازد که تازه تمام کردهایم و از آن بیرون آمدهایم.
رمان در رمانک اول خود با عنوان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» با نوعی شناخت پس از وقوع آغاز میشود که تا جایی که پای پروتاگونیست ما در میان است، همه چیز درست از همان ابتدا از دست رفته است. این جمله اول بسیار حیرت انگیز است: «بعدها فهمید به چه دلیل به او تلفن کرده بودند، اما دیگر آنقدر دیر شده بود که کاری نمیتوانست انجام بدهد.» «بعدها... آنقدر دیر...» تکرارها اجازه میدهد تا بدانیم که ما واقعا در درون آخرین روزهاییم، که درست در لحظهای شروع شده که برای دخالت کردن خیلی دیر شده است. در «آخرین روزها» آن شرایط آخرالزمانی اطرافمان را دیگر نمیتوان به عقب بازگرداند: حالا دیگر به دنبال آن انجیل نگرد، متأسم، کار از کار گذشته. دقیقا همین موقعیت است که کارآگاه اوانسن، «آقای کلاین»، که بیشتر نا-قهرمان یا آدمی معمولی است تا قهرمان یا ضد قهرمان، میفهمد در همین نخستین پاراگرافهای رمان در آن گرفتار شده است.
در رمانک اول این کتاب با عنوان «انجمن اخوت ناقص العضوها» که نام این کتاب نیز از این بخش برداشته شده، می خوانیم:
«پس اگر چشم راستات تو را بلغزاند، قلعاش کن و از خود دور انداز... و اگر دست راستات تو را بلغزاند، قطعاش کن و از خود دور انداز...» (انجیل متی 5: 29-30)
بعدها فهمید بقه چه دلیل به او تلفن کرده بودند، اما دیگر آنقدر دیر شده بود که کاری نمیتوانست انجام بدهد. آن لحظه، کل حرفهای آن دو مردِ پشت تلفن در این خلاصه میشد که عکسش را در روزنامه دیدهاند، درباره عملیات نفوذی او و به اصطلاح رشادتش خواندهاند، و اینکه چطور در مواجهه با آن مرد ساطور به دست – یا آنگونه که آنها خوش داشتند بگویند «آن جنتلمن ساطور به دست» - خم به ابرو نیاورده و چیزی را لو نداده بود. میخواستند بدانند که حقیقت داشت که خم به ابرو نیاورده؟ که فقط به آن که ساطور قصابیاش را بالا و پایین آورده، نگاه میکرده، که دستاش داشته ناگهان به چیزی جدا شده و روبه موت تبدیل میشده؟
زحمت جواب دادن به آنها را به خودش نداد. فقط نشست و با دستی که برایش مانده بود گوشی تلفن را مقابل صورتش گرفت و به ته بازوی قطعشدهاش نگاه کرد. به همان بخش انتهایی براق و نسبتا چین خوردهی گوشت که در کنارهها پوسته پوسته و ملتهب شده بود.
«کی هستین؟» سرانجام این سوال را پرسید.
دو مردی که آن سوی خط بودند زدند زیر خنده. یکیشان که صدای بمتری داشت گفت: « این همون شانسه که داره در خونتو میزنه. میخواین تا آخر عمر گرفتار پشت میز نسینی بشین، آقای کلاین؟»
صدای دیگر، همانی که تُک زبانی حرف میزد، مدام سوال میپرسید. میخواست بداند که آیا حقیقت داشت که با آن یکی دستش کمربندش را درآورده و مثل یک رگ بند محکم، ته بازوی قطع شدهاش بسته بوده، بعد هم از جایش بلند شده، یکی از شعلههای گاز را روشن کرده، و خودش جای زخم را سوزانده؟
کلاین گفت: «شاید.»
آن صدای زیرتر پرسید: «شاید چی؟»
صدای تُک زبانی گفت: «منبع موثق دارم که میگه شما این کار رو کردین. گاز برقی بود یا گاز عادی؟ من که میگم برقیش بهتره، اما باز م به هر حال مدتی طول میکشه که گاز برقی گرم بشه.»
کلاین گفت: «یه اجاق رومیزی بود.»
آن صدای زیر گفت: «یه اجاق رومیزی؟ خدای من، یه اجاق رومیزی؟»
آن صدای تک زبانی پرسید: «پس برقی بوده؟»
کلاین گفت: «چیز دیگهای دم دستم نبود که. فقط یه اجاق رومیزی اونجا بود.»
صدای تُک زبانی گفت: « و بعدش هم که جای زخم رو سوزوندین، چرخیدین و درست شلیک کردین به چشمش. اون هم با دست چپ!»
کلاین گفت: «شاید، اما این توی روزنامهها نبود. از کی شنیدین؟»
صدای تُک زبانی گفت: « از یه منبع موثق، همین.»...
همچنین در ابدای رمانک دوم با عنوان «آخرین روزها» میخوانیم:
بار دوم بدتر از بار اول بود، هم به این دلیل که حالا دیگر میدانست چه حسی دارد و هم به این دلیل که آرنج بسیار ضخیمتر از مچ بود. با این وجود، با دست چپ، پس از آن برآمد، با اینکه اسلحه برکرت به سوی سرش نشانه رفته بود. اول به دقت با یک رگبند محکم بالای بازویش را بست و بعد ساطور را محکم پایین آورد، در همان ضربه اول آن بخش قطع شد و بعد ته شانه را با زحمت روی شعله برد. ته شانه جلزوولزی کرد و دودی از آن بلند شد و کم کم جلوی چشمانش تیره و تار شد. سرش را به چپ و راست تکان داد و دو گام به طرف برکرت برداشت و بعد روی زمین ولو شد.
کتاب «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نوشته برایان اوانسن در 236 صفحه، با شمارگان 500 نسخه و قیمت 11هزار و 500 تومان از سوی نشر شور آفرین، چاپ و روانه بازار نشر شده است.-
نظر شما