چندی پیش شبکه دو سیما در قالب مجموعه اپیزودیک «راه شیری»، قصه ای شش قسمتی به نام «تحقیر» را پخش کرد که قهرمان قصه یک نویسنده بود. علیرضا محمودی، نویسنده فیلمنامه و ایرج کریمیٰ کارگردان، هر دو از چهره های شناخته شده مطبوعات سینمایی هستند که در کنار حرفه نقد و تحلیل فیلم، نوشتن برای سینما و تلویزیون را نیز تجربه می کنند.
نویسندگانی که با واقعیت دنیای نویسندگی فاصله دارند
چند سال قبل سریال «مرگ تدریجی یک رویا» نوشته علیرضا محمودی، توسط فریدون جیرانی در قالب سریال به تصویر کشیده شد. قهرمان سریال دختری جوان بود که به کلاس های داستان نویسی می رود و پس از انتشار اولین رمانش، برای دیدن نویسنده ای روشنفکر عازم استامبول ترکیه می شود. قصه این سریال با روایت زندگی این نویسنده جوان و اختلافش با همسری سنتی، به نمایش زندگی پوچ روشنفکران نیز می پرداخت. نویسندگانی که خود زمانی دست به قلم داشته اند، عادت دارند در نوشته هایی که قرار است به تصویر تبدیل شود، تصویری اغراق گونه از دنیای نویسندگی ارایه دهند. این تصویر در اثر قبلی علیرضا محمودی نیز وجود داشت و حالا در اپیزود «تحقیر» نیز به چشم می خورد. در اثر قبلی، دختری جوان با چاپ یک رمان به شهرتی فراوان می رسد. اتفاقی که البته در ایران مسبوق به سابقه است اما حد و اندازه شهرت یک نویسنده، تفاوت زیادی با به شهرت رسیدن یک هنرپیشه یا فوتبالیست دارد. حالا در قصه تحقیر هم نویسنده با شخصیتی به نام «فرهاد راسخ» مواجه است که نقش او را علی قربان زاده ایفاء می کند. «هدیه همسر فرهاد» با بازی سولماز غنی هم شخصیت دیگر اثر است. این زن و شوهر زندگی سرد و بی روحی دارند. در سالگرد ازدواجشان قرار است یک میهمانی بدهند اما بی توجهی هدیه به این مناسبت و به سر کار رفتن او ـ نشانه ای از دنبال کردن روند عادی و تکراری زندگی ـ کار را به جاهای باریک می رساند و باعث رو شدن اختلاف دیرینه آنها و در نهایت طرح موضوع طلاق و جدایی می شود.
فرهاد مردی ثروتمند است که در خانه ای گران قیمت زندگی می کند. به واسطه درآمد پدر از کار کردن بی نیاز است و صرفا دغدغه نوشتن دارد اما ایده ای به ذهنش نمی رسد. او نویسنده ای منزوی است که قرار است از پشت میز خانه شاهکارهای ادبی اش را خلق کند و برای مواجهه با مردم، حتی تمایلی به انجام خرید بیرون از خانه هم ندارد. تا اینجای کار، داستان از یک قاعده کلی در سینما و تلویزیون ایران پیروی می کند. اغلب فیلم نامه نویسان ترجیح می دهند در همان قدم اول، مشکل اقتصادی شخصیت های خود را حل کنند. در چنین وضعیتی شخصیت های داستان یا پدری پولدار دارند که تمام هزینه های زندگی آنها را می پردازد، یا برج ساز هستند که با چند فقره ساختمان سازی کل مشکلات مادی زندگی خود را برای همیشه حل کرده اند و یا همسری ثروتمند دارند.
چنین پیش فرضی سبب می شود تا سازنده اثر دیگر به دنبال نمایش نحوه کار و کسب شخصیت و ایجاد موقعیت دراماتیک برای نمایش این بخش از داستان برنیاید. البته این شیوه برای نویسنده آسان است اما داستان را با نوعی بی منطقی و غیر واقعی بودن مواجه می کند و به همین دلیل همه نویسندگان در آثار اینچنینی، با تصویر واقعی موجود فاصله دارند.
مرگ در 42 ساعت
فرهاد راسخ در این سریال یک نویسنده میلیونر است که در زندگی لوس بار آمده و تصور می کند دنیا زیر نگین انگشتر اوست. هر کاری دوست داشته باشد انجام می دهد. در طول سریال معلوم نمی شود چرا به سراغ نویسندگی آمده و مثلا با این ثروت بازیگری را انتخاب نکرده است؟! او تصوری ساده از دنیای نویسندگی دارد اما قواعد خلق ادبی چیز دیگری است و در طول شش قسمت داستان، کاراکتری می آفریند که در مقابل خودش مقاومت می کند. این مساله باعث ایجاد تنشی در قصه می شود که اصطلاحا درام را ایجاد می کند.
سریال با نمایش حرکت دوربین از روی تابلو «آ» تا تابلو «ی» که بر دیوار اتاق او نصب شده آویزان می شود و سپس به صورت فرهاد می رسد که خوابیده است. پس از آن زنی را می بینیم که لباس فرم ـ لباس مناسب محل کار ـ پوشیده تا به سر کار برسد. فرهاد در اولین دیالوگش می گوید: «42 ساعت و 12 دقیقه و هفده ثانیه قبل از مُردنم فهمیدم که دلم می خواد داستانی بنویسم که قبلا ننوشتم. داستان پسر واکسی، دختر گلفروش یا وکیل سابقم متاهل فعلا مجرد. ولی زندگی همیشه دو تا عیب بزرگ داره. هم ناقصه هم کوتاه زن و زندگی و سالگرد ازدواج نمی ذاره یک نویسنده تازه کار وقتش رو صرف داستانی کنه که شخصیت هاش مثل جنین دارن جون می گیرن.»
برخلاف فرهاد که فضایی افسرده دارد، همسرش اهل زندگی است. این مساله با نمایش آب دادن گُل ها توسط او در داستان صورت می گیرد. رابطه متشنج آنها نیز اینگونه نمایش داده می شود که اولین حرف میان آنها با دعوا شکل می گیرد.
فضای کلی این قصه فضایی به شدت خلوت است که با حضور شخصیت هایی محدود شکل می گیرد. داستان با بهره گیری از دیالوگ های خوب و روان، نمایش نحوه مقابله فرهاد با شخصیت های گوناگون و چند قصه فرعی پیش می رود و مخاطب را با خود همراه می کند اما معلوم نیست مبنای حرفی که فرهاد درباره باقی ماندن مدت زمانی کوتاه به زمان مرگش بیان می کند چیست؟ او چگونه به این کشف و شهود رسیده که متوجه زمان مرگش شود و اگر توانایی تشخیص زمان مرگش را دارد، چگونه توانایی نوشتن یک قصه ساده و معمولی را ندارد.
فرهاد می توانست نویسنده ای پا به سن گذاشته باشد که دیگر مخاطبان آثارش را دوست ندارند و نوشته هایش را دنبال نمی کنند. در چنین حالتی نمایش بحرانی که او به آن دچار شده جذاب تر بود اما در شکل فعلی و با توجه به سن و سال اندک وی ـ که زیر 30سال به نظر می رسد ـ باور اعمال و رفتار او برای مخاطب سختگیر، با دشواری صورت می گیرد. البته به واسطه آشنایی نویسنده و کارگردان با فضای داستان نویسی، شاهد ارجاع های خوبی در این زمینه هستیم. مثلا اشاره فرهاد به نحوه سوژه یابی همینگوی در گفت و گو با شاپور وکیل خود، نشان از مطالعه و شناخت خالقان اثر دارد. حضور این دو چهره در پیشانی ساخت یک اثر تلویزیونی، قاعدتا باید به خلق اثری منجر شود که ابهام و پرسشی را برای مخاطب بی پاسخ نمی گذارد اما در طول سریال، نمایش چند سکانس از حضور بهناز جعفری در سریال و نیز نمایش حضور زنی در خانه که برای کار نظافت آمده، تا پایان داستان بی هیچ نتیجه ای الکن باقی می ماند.
پایان پا در هوای داستان
در طول سریال لحظاتی طولانی به نمایش نظافت خانه اختصاص داده شده حال آنکه قرار نیست چنین اثری، یک اثر آموزشی درخصوص نحوه نظافت خانه باشد و این حجم از تصاویر مذکور مناسب نیست. شخصیت سعید که به عنوان نظافت چی وارد خانه می شود، شخصیتی دراماتیک است که به پیشبرد قصه کمک می کند اما در مجموع این داستان از آن جنس داستان هایی نیست که در آن تعلیق زیادی وجود داشته باشد.
داستان با یک پایان گنگ و نامفهوم به پایان می رسد. این نوع پایان ها که به «پایان باز» معروف است، ممکن است برای سینما مناسب باشد اما در تلویزیون قطعا بازخورد مثبتی از مخاطب را به دنبال ندارد.در پایان سریال فرهاد به همسرش گُل می دهد که می تواند استعاره ای از آشتی و ادامه حیات باشد اما لحظاتی بعد، فرهاد را می بینیم که از پشت همان پنجره ای که در آغاز سریال مشاهده کردیم، به بیرون خیره شده و در اتاق بغلی همسرش با دیدن جنازه او بر تخت جیغ می کشد.
فرهاد در این لحظه می گوید: «داستان همه زندگی نیست، بخشی از زندگی است اما پایانش هرچه باشد خود زندگی است.» او از پنجره وکیل خود را می بینید که روی تردمیل می دود. دویدنی که شاید تمثیلی از ادامه زندگی باشد اما این پایان گٌنگ، فرود مناسبی برای این قصه نیست. آیا فرهاد واقعا 42 ساعت تا پایان زندگی اش باقی مانده بود یا اینکه صرفا این مساله در ذهنش شکل گرفته بود؟ آیا قتلی اتفاق افتاده؟ آیا فرهاد به رستگاری رسیده یا ....
اینها سوال هایی است که «تحقیر» به آن پاسخ نمی دهد تا بلکه مخاطب خود پاسخ آن را بیابد اما مخاطب تلویزیون به آثاری با این ویژگی معمولا روی خوش نشان نمی دهد.-
نظر شما