کاوه بهمن، داستان نويس، منتقد ادبی و از نويسندگان فعال عرصه دفاع مقدس است که به بهانه درگذشت گابریل گارسیا مارکز یادداشتی اختصاصی برای ایبنا نوشته است.
گابریل گارسیا مارکز با این قطعه طنزآلود، روایت دیگری از قدرت را در رمان «ژنرال در هزارتویش» به دست میدهد: تنهایی غمانگیز ژنرال سیمون بولیوار؛ رهاننده سرزمین پهناوری به نام امریکای لاتین، از چنگال استعمار کشور اسپانیا، شخصیت قدرتمندی که به سال 1813 به نام منجی ملقب شد.
رمان «ژنرال در هزار تویش» به رغم فروش شگفتانگیز و تیراژ بسیارش، موجی از اعتراض را در بر داشت. مارکز به آلودن چهره منجی مردم امریکای لاتین متهم شد. در حالی که هدف مارکز از نوشتن چنین رمان جسارتآمیزی آلودن چهره ژنرال نبود. بلکه او میخواست بار دیگر- و این بار با تکیه بر شواهد و نیز اسناد تاریخی- به روانکاوی پدیده قدرت بپردازد. بدینسان چهره دیکتاتور در این رمان نسبت به رمانهای «پاییز پدرسالار» و «صد سال تنهایی» تصویری انسانیتر و غمانگیزتر یافته است. این پرداخت انسانی و غمانگیز، نه برای ستایش بولیوار، که نگاهی است هوشمندانه به قدرت، آن هم با تکیه بر آرای روانشناسان پس از جنگ جهانی دوم.
مارکز بیش از هر چیز، خود را نویسندهای پیرو رئالیسم سوسیالیستی میشناسد، اما حتی اگر رئالیسم سوسیالیستی را به عنوان سبکی از سبکهای هنر و ادبیات بپذیریم، باز هم در انتساب او به این شیوه جای تردید است؛ به ویژه با توجه به رمان «ژنرال در هزارتویش».
اندیشمندان سوسیالیسم بی ذرهای انعطاف اساس تمام پدیدههای اجتماعی را مسایل اقتصادی میدانستند. یک نویسنده معتقد به سوسیالیسم بیشک هنگام پرداختن به جنبههای مختلف دیکتاتوری ویژگیهای سودطلبی و خاستگاههای اقتصادی را در نظر میگیرد و آن را اساس این پدیده میشناسد. زیگموند فروید بر خلاف عقیده قدما نشان داد که رفتار انسان همواره به ضرورت سود و منفعت نیست. او معتقد بود که نیروهای غیر منطقی روانی، انسان را به سوی هدفهایی مخالف با سود راستین وی میکشاند.
آرای روانشناسان پس از جنگ، منافع اقتصادی را به عنوان محوری از عوامل پیدایش قدرت نفی میکنند. بر اساس نظریه ال. مافورد، فاشیسم با روح انسان آغاز میشود، نه با زیربنایی چون اقتصاد. او میگوید: «غرور بسیار و نیز لذت از بیرحمی، و آشفتگی نوروتیک است که فاشیسم را میسازد نه پیمان ورسای و بیکفایتی جمهوری آلمان.»
تصویر دیکتاتور در آثار مارکز، خصوصا کتاب «ژنرال در هزارتویش» بیشک تحت تاثیر چنین نظریاتی پرداخت شده است، نه نگرشهای اقتصادی- سیاسی سوسیالیستها.
در آرای روانشناسان پس از جنگ، قدرت طلبی یکی از مفاهیم مکانیسمهای گریز محسوب میشود؛ استعدادی که در انسان ریشه میکند، و قدرت میگیرد تا او را از بار سنگین تنهایی و بیکسی در این جهان بزرگ برهاند. این دو مکانیسم که به دو گونهی قدرت طلبی و قدرت گرایی در انسان نمود مییابد، ارتباط بسیاری با سادیسم و مازوخیسم دارد.
وقتی در رمان «ژنرال در هزارتویش» به فصلهایی بر میخوریم که در آن، دیکتاتور او به شدیدترین شکلی، موجودی ضعیف و ناتوان تصویر میشود، دقیقا تاثیری مستقیم یا غیرمستقیم از این نظریه اریک فروم را مییابیم. فروم مینویسد: «... وقتی معنای (این) کلمه (شهوت قدرت) را، از لحاظ روانشناسی بسنجیم، مشاهده میکنیم که مبنای شهوت قدرت، نیرومندی نیست، ضعف است. شهوت قدرت نشانه ناتوانی شخص در تحمل تنهایی در زندگی است؛ تلاشی است مذبوحانه برای پر کردن جای نیروی حقیقی با نیروی ثانوی...»
سیمون بولیوار، در رمان «ژنرال در هزارتویش» دیکتاتوری است درمانده و ناتوان، به شکلی که شباهت بسیاری به سگی درمانده دارد: «پس از گفتوگوی بی لطفی که با غلیانهای جنون قطع میشد، با حس تاثیری اغراقآمیز، از دیدار کنندهاش خداحافظی کرد: برو به جهان بگو، چهگونه دیدی که من در این زمین شنزار، بیسرپناه، غرق در فضلهی مرغها در حال مردنم...»
«ژنرال دستش را، که انگار چنگال قوشی بود، روی شانه او گذاشت و پرسید: «بگو ببینم پسرعمو، تو هم فکر میکنی که ظاهر من به یک مرده شبیه است؟» ایبارا، که به شیوههای او عادت داشت برنگشت به او نگاه کند. گفت: «من نه، ژنرال.» «خب، یا کوری، یا دروغ میگویی.» ایبارا گفت: «یا پشتم به شما است.»
ژنرال به او گفت: «به جای او، مرا ببر. اطمینان میدهم که اگر مرا به عنوان بزرگترین احمق لعنتی تاریخ در قفس نشان دهی، پول بیشتری گیرت میآید.»
قدرتمندان مارکز همواره انسانهای برخاسته از اقشار فرودست جامعههای انسانی هستند که هدفی غیر از نفع طلبی دارند. نیاز آنها به انسانهایی است که دوستشان بدارند. آنها انسانهای مهربان و ناتوانی هستند که هدفی جز گریز از تنهایی وحشتناک خویش ندارند. انسانهایی گرفتار آمده در هزارتوی هراس آور تنهایی که زندگی ناایمن امروز نصیبشان: «(بولیوار) به آنها گفت: بزرگترین قدرت، در نیروی عشق نهفته است.»
و آنگاه که یکی از زیردستان ژنرال نوای مهربانانهای از عشق سر میدهد، بولیوار شیفتهوار و پر عطوفت به او میگوید: «متشکرم سروان، با کمک ده تن که مثل تو آواز بخوانند، میتوانیم جهان را نجات دهیم.»
روایت «ژنرال در هزارتویش» رمانی است از گابریل گارسیا مارکز که به شیوهای طنزآلود، کوششی دارد در شناساندن قدرتطلبی در زمانهی ما؛ خواهشی غریزی که همه انقلابهای جهان را به گرداب خویش افکنده است: سگ بیماری به نام قدرت.
1)ژنرال در هزارتویش، گابریل گارسیا مارکز، ترجمهی جمشید نوایی، انتشارات توس، ص128
2) L. Mumford. Faith For Living Brace And Go. Newyork 1940.P.188
3) گریز از آزادی، اریک فروم، ترجمه عزتالله فولادوند، ص 167
4) ژنرال در هزارتویش، ص29
5) پیشین ص200
6) پیشین ص123
7) پیشین ص177
8) پیشین ص188
نظر شما