خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، شهرام اقبالزاده: «قفس» نام داستانی است از محمدرضا یوسفی در 27 صفحه که آن را کتاب شکوفه وابسته به انتشارات امیرکبیر در سال 1369 برای گروههای سنی «ج» و «د» منتشر کرده است.
«قفس» داستان پسرکی در آستانه 7 سالگی به نام «امیر» است که به علت تنگدستی خانواده، مادرش او را به شاگردی یک کفاش به نام «اوستا جعفر» فرستاده است که با دستمزد ناچیزش بخشی از باز زندگی را بر دوش ناتوان خود بگیرد تا شاید بتواند با آغاز سال تحصیلی به مدرسه برود.
شروع و پرداخت داستان به گونهای است که خواننده را با «امیر کوچولو» آشنا و همراه میکند:
«جای امیر گوشهی کارگاه بود. او جعبه میخهای کج و معوج را جلویش میگذاشت و تق و تق راست میکرد. هر وقت هم خسته میشد به بلبلی که بالای سر اوستا جعفر بود، زل میزد. امیر دلش میخواست جای بلبل بود تا به پنجره کارگاه و از پنجره کارگاه به آفتاب نزدیک باشد.»
میبینیم که نویسنده عشق سوزان به پرواز و روشنایی را با آرزوی نمادین «جای بلبل» بودن و دوست داشتن «آفتاب» در قهرمان داستانش که مظهر سرزندگی و بالندگی است به نمایش میگذارد، عشق به نور و پرواز، امیر کوچولو را از «تاریکی و ظلمت» بیزار کرده است:
«یک روز امیر به اوستا جعفر گفت: «اوستا، من از تاریکی بدم میآید.» اما مگر دستیابی به نور و پرواز و آسمان آبی به همین سادگیهاست؟ با وجود اصرار و ابراز بیزاری «امیر» از «تاریکی»: «اوستا جعفر خندید... و گفت: «این کارگاه یک پنجره بیشتر ندارد، آن هم پشت سر من است، تو هم هر وقت اوستا شدی، میتوان به جای من بنشینی.»
میبینیم که در همان اولین قدم «اوستا جعفر» به عنوان نماد بازدارندگی در برابر دستیابی «امیر» به نور ظاهر میشود و حتی باباکرم هم که برای «اوستا» کار میکند و عمری از او گذشته است این آرزوی خود را به دست فراموشی سپرده است: «من هم از بچگی تاریکی را دوست نداشتم اما یواش یواش فراموش کردم.»
آری بابا کرم آنچه را در کودکی ناروا و غیرطبیعی میپنداشت به تدریج و به قول خودش «یواش یواش» پذیرفته و به «داده رضا داده و گره از جبین گشاده». میبینیم که در اینجا با سادهترین بیان پدیده مسخ شخصیت که در فلسفه و جامعهشناسی به عنوان از خود بیگانگی از آن یاد میشود، طرح شده است.
اما «امیر کوچولو» هنوز خیلی زود است که به این امر تن در بدهد و در عالم تنهایی و بیپناهی با بلبل به دردِدلی بیپیرایه میپردازد: «آی بلبل تو هم دلت میخواهد مدرسه بروی؟»
داستانپرداز مدرسه را به عنوان نماد دانایی و بلبل را به عنوان نماد رهایی طرح کرده و پیوند عضوی آن دو را بیان میکند که گفتهاند: «دانایی رهایی است.» اما مگر راه دستیابی به آگاهی و آزادی سهل و ساده است؟ هنوز دردِدل «امیر» با بلبل به پایان نرسیده که: «یک دفعه صدای اوستا جعفر توی کارگاه پیچید: «امیر میخها را بیاور!»
تازه «اوستا جعفر» و تشرهایش کم است، «بابا کرم» هم که قلب مهربانی دارد چکش را بر انگشتان نحیف خود کوبیده، نهیب میزند: «حواست به کار باشد.» اما امیر چون برهای سر به راه سکوت نمیکند: «حواسم بود، شما سؤال کردید، حواسم پرید.» و همچنان از آرزوی دلنشین رفتن به مدرسه با «باباکرم» سخن میگوید: «مادرم گفت امسال موقع مدرسه رفتن من است»... بابا کرم گفت: «مثل جوجه میماند... آخه هفت ساله شده، هوس مدرسه رفتن به سر دارد.»
هنوز ریشخند بابا کرم تمام نشده ،سرکوفت «اوستا جعفر» شروع میشود: «خیر باشد. موش توی سوراخ نمیرفت، جارو به دمش بست. ننهاش تو سیر کردن شکم امیر مانده، آن وقت امیر هوس مدرسه کرده!»
اما «امیر» آنی از اندیشه رفتن باز نمیایستد و شوق آموختن دمی او را آسوده نمیگذارد و پس از آمدن به خانه هم با مادرش که جور نبودن پدر و رنج مادری را یک جا بر دوش میکشد، از میل سرکش به دانستن و بیشتر دانستن سخن میگوید: «... پس مدرسهها از پاییز باز میشوند؟ ... مادر آه کشید و به دیوار تکیه داد. امیر به مادرش گفت: «ننه، بلبل هم به مدرسه میرود؟»
مادر با غصه به گوشهی اتاق زل زد و گفت: «ننه، بلبل مدرسه میخواهد چه کار؟ خودش میخواند!»
اما «امیر» که بین مدرسه رفتن خود (نماد دانایی) و بلبل (نماد آزادی) پیوند ارگانیک برقرار کرده، از این پاسخ راضی نمیشود. انگار او هم چون حافظ میداند که «بلبل همین طوری نمیخواند» و از «شوق گل سخن آموخته»؛ زیرا که عشق وصل در «امیر» و «بلبل» مشترک است و او به هیچ وجه نمیخواهد از این شوق آتشین در تخیل کودکانه خود دست بردارد: «پس چرا اوستا جعفر گفت هر وقت بلبل به مدرسه رفت، من هم میروم؟»
آیا واقعاً حق با «امیر» نیست؟ آیا بین «دانایی» ـ و نماد آن مدرسه ـ و «رهایی» ـ در هم شکستن قفس ـ که یوسفی آگاهانه نام «قفس» را برگزیده ـ پیوندی سرشتی برقرار نیست؟ آیا میتوان بدون آگاهی به آزادی دست یافت؟ و آیا بدون داشتن آزادی و حق انتخاب و دانستن میتوان به درستی آزادی را پاس داشت؟
در قلب چون آینه امیر، پیوند آگاهی و آزادی امری جداییناپذیر است و نویسنده به صورت طبیعی و به نظر من، در ضمیر ناخودآگاه خویش با بیانی ساده و کودکانه این قانونمندی را ابراز میکند.
نکتهای را که نباید ناگفته گذاشت آن است که نویسنده حتی مخالفان بیداری مردم، همچون «اوستا جعفر» را خبیث ذاتی نمیداند و این امر را از زبان مادر امیر در پاسخ به سخن کنایهآمیز و نیشدار «اوستا جعفر» در مخالفت با مدرسه رفتن «امیر» چنین میگوید: «آخه وقتی الاغ به مدرسه رفت، ننه اوستا جعفر هم او را به مدرسه فرستاد. برای همین هم به تو گفته هر وقت بلبل به مدرسه برود، تو هم میروی...» که بیانگر آن است «اوستا جعفر» هم اسیر جهل و جبر اجتماعی و شرایط موجود است و استعاره همزادی او با الاغ ـ نماد نادانی ـ متضاد استعاره دانایی و رهایی یعنی مدرسه و بلبل است!
اما روند بیداری و آگاهی مسیری سرراست و هموار نیست و فراز و فرودهای بسیار دارد و در نشیبها چه بسا که انسانهای حسرت به دل و درمانده که نه آگاهی لازم و نه توان و پشتوانه کافی برای رسیدن به آرزوها و آرمانهای خود را دارند ،دچار یأس و حرمان شده و به بیراهه کشیده میشوند.
یکی از این بیراههها روی آوردن به فالگیرها و رمالهاست که امروزه برخی از این شیادها خود را دکتر و مهندس نیز معرفی میکنند، اما نویسنده حتی در این حالت قهرمان کوچولوی داستانش را به ورطه سقوط نمیکشاند و به بهترین نوع تفأل به عنوان یک سنت ملی و بهرهگیری از زبان پر راز و رمز حافظ دست مییازد که دورترین زوایای فکری و روحی ـ روانی انسانهای آگاه و فرزانه و یا ناآگاه و درمانده را به دقت کاویده و باز نمایانده است.
او این سنت ملی را نردبانی برای اعتلای فرهنگی و معنوی «امیر» میسازد؛ زیرا با زبان و بیانی شیوا و روان به قهرمان خویش میفهماند هنگامی میتواند پیام رهاییبخش و پر رمز و راز حافظ را به درستی دریابد که به دانایی دست یابد ـ به مدرسه برود ـ و این امر عزم «امیر» را بیشتر از پیش جزم میکند. نویسنده ـ چه آگاهانه و چه در ضمیر ناخودآگاه خویش ـ حتی در شرایط نومیدی که بسیاری از مدعیان به ظاهر متمدن و روشنفکر نمایان برای حل مشکلات پیشِ روی، به بدترین نوع فالگیری و جادو و جنبل روی میآورند، قهرمان خود را از گرداب جهل و جمود به سلامت میرهاند.
برای «امیر» پیگیر و پایدار در راه خویش با همسن و سالهای خود همچنان از هدف و آرمان مشترک خود با آنها میگوید و پس از خریدن فال حافظ میگوید: «یا فال و یا اقبال، ای بلبل خوشخوان، من آرزو دارم که زود زود بلبل اوستا جعفر به مدرسه برود تا من هم شاگرد مدرسهای بشوم.»
اما نگارنده اینجا خود را با یک چالش روبهرو میکند: «... امیر به نوشتههای فال نگاه کرد، اما نتوانست آنها را بخواند...» و به او میفهماند که بدون آگاهی، اشعار رهاییبخش و پر رمز لسانالغیب نیز گره از کار کسی نخواهد گشود. مگر حافظ خود نگفته است:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
اراده پولادین امیر او را به رفتن وا میدارد و اصلاً جوهر وجودی قهرمان ما شده است:«هستم اگر میروم گر نروم نیستم.» این سیر و سلوکی است با قصد واصل شدن به اوج «فرزانگی». «امیر کوچولوی» ما در پویهی عروج معنوی خویش نقش هدهد عطار را به عنوان راهبر و راهنما بازی میکند و به برخی از رهپویان مردد ـ و به قول مولانا «سست عناصر» ـ نهیب بیدار کننده میزند و به دانشآموزی که در ابتدای راه و روز اول مدرسه دچار واهمه شده و گریه میکند میگوید: «چرا گریه میکنی؟ من هم میخواهم به مدرسه بروم!»
پسر با ترس و لرز به امیر نگاه کرد. امیر گفت: «وقتی بلبل اوستا جعفر به مدرسه میرود، تو میخواهی به مدرسه نروی»
«امیر» اکنون کمکم به نقش یک پیشوا و راهبر ارتقاء مییابد، به طوری که تحسین و همدلی مادر دانشآموز را برمیانگیزد: «خیر ببینی بچهجان»!
اکنون دیگر گویی که شعر حافظ همچون پیامی رهاییبخش در دست «امیر» عمل میکند؛ زیرا که آن را از بلبل فالگیر ـ به عنوان نماد آزادی ـ دریافت کرده است و به پسرک ترسان و مردد نشان میدهد: «ببین من فال بلبل دارم. وقتی بلبل اوستا جعفر به مدرسه رفت، من هم میروم!»
سرانجام امیر کوچولو با دلالت و راهبری خویش کودک گریان را به مدرسه راهی میکند، اما هنوز خود به مدرسه راهی ندارد و باید به کارگاه تاریک بازگردد و درد خود را با بلبل بازگوید: «امیر به قفس بلبل نزدیشد، با خشم به بلبل نگاه کرد و گفت: «همه بچهها به مدرسه میروند»... باباکرم با وجود حس همدردی میگوید: «امیری! آدم باید یاد بگیرد که بعضی چیزها را فراموش کند.»
«امیر» که همچون «باباکرم» مشکل معاش او را مسخ نکرده و به تسلیم وانداشته کرنش نمیکند: «امیر به بلبل خیره شد و گفت: «مگر اوستا جعفر نگفت که هر وقت بلبل به مدرسه برود. من هم میروم؟»
«بابا کرم» به جای همراهی با امیر ... گفت: «حرف نزن، تو لایق مدرسه رفتن نیستی.» اما با خود نیندیشید که «امیر» این پسرک هوشیار، چرا لایق مدرسه رفتن نیست؟ لابد چون پول ندارد؟!
«باباکرم»ها به عنوان نمادی از افراد مردد و متزلزل که شرایط مادی و مالی آنها را به کرنش و خموشی واداشته، با وجود ستمدیدگی، ابتدا در برابر تحولات ایستادگی میکنند. اما قهرمان کوچولوی ما همچنان بر خواست و حقوق طبیعی خویش پای میفشاد: «امیر بغض کرد و به باباکرم چشم دوخت و گفت: «چرا؟ من مدرسه را دوست دارم. فقط نمیدانم بلبل اوستا جعفر کی به مدرسه میرود؟» بابا کرم نیشخند زد و عصبانی گفت: «آخه بلبل چطوری به مدرسه برود؟!»
اما امیر پیوند تنگاتنگی بین مدرسه رفتن خود ـ دانایی ـ و بلبل ـ رهایی ـ میبیند، ولی به راستی چگونگی پیوند و تقدم و تأخر آگاهی و آزادی کاری پیچیده نیست؟ آیا ابتدا باید به آزادی کاری پیچیده نیست؟ آیا ابتدا باید به آزادی دست یافت تا راه بر انتقال آزادانه آگاهیهای گسترده باز شود؟ یا آگاهی گشاینده راه آزادی است؟ با وجود جداییناپذیری این امر، نویسنده در ضمیر ناخودآگاه خویش به این سوال پاسخ میدهد: «... بلبل توی قفس مثل گنجشکی که توی یک کیسه افتاده باشد، جست و خیز میکرد بال و پر میزد.»
امیر دوباره به پنجره و اسمان آبی نگاه کرد. یکباره به طرف پیشخوان رفت. خودش را از آن بالا کشید و دو لنگه پنجره را باز کرد. روشنایی و نسیم خنک به درون کارگاه ریخت. چشم بلبل به پنجره که آسمان آبی را قاب گرفته بود، افتاد و شروع کرد به آوازخواندن». در اینجا «بازشدن دو لنگه» «پنجره» و نوزش نسیم خنک به درون کارگاه»، نمادی است از وزش نسیم آزادی در جامعه!
«امیر یاد حرف اوستا جعفر افتاد که گفت: «هر وقت این بلبل به مدرسه رفت، تو هم میروی» و سوال طنزآمیز باباکرم به راهجویی «امیر» کمک میکند: «آخه بلبل چطوری به مدرسه برود؟!» ناگهان ذهن جستجوگر قهرمان ما پاسخ را مییابد: «من میدانم بلبل چطوری به مدرسه میرود» و بلند شد و به طرف قفس رفت!
قهرمان راه را یافته و مصمم و قاطع بر آن است که سدها را بشکند و «فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد» و با جهشی «یکباره» ـ که نشانی از تحولی انقلابی است ـ بلبل را از قفس آزاد کرده و پرواز میدهد.
امیر نه تنها با آزادکردن بلبل خواست و گرایش باطنی خود را به آزادی و حقوق طبیعی خود بروز میدهد، بلکه باعث بیداری خواستهای فروخته و سرکوب شده «باباکرم» در جوانی میشود: «باباکرم خوشحال شدم و لبخندی گوشه لبش نشست.»
«اوستا جعفر» که نمادی از نظم ایستا و بازدارنده است: «عصبانی به امیر نگاه کرد»... اما به «باباکرم» احساس شادی و آسودگی دست میدهد: «آرامش و لبخند چهره باباکرم را پوشاند.»
بدین ترتیب حرکت آگاهیبخش «امیر» «بابا کرم» را به خود میآورد و به او نشان میدهد که جایگاه اصلی او در کنار امیر است و نه «اوستا جعفر»؛ مگر مولانا، سالک بیداردل ما ندا در نداد:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
اما «اوستا جعفر» مانند همه اسلاف و اخلاف خویش، هنوز نمیخواهد بپذیرد که «مرغ از قفس پرید» و «آب رفته ز جوی ناید باز» و خشم خود را از آزادی بلبل، با به مدرسه رفتن بر سر «امیر» فرو میریزد: «مدرسه چه کوفت و زهرماری است؟»
اما دیگر «بابا کرم» نیز برای «اوستا جعفر» تره خرد نمیکند، تا آنجا که این بار به طنز و طعنه به او میگوید: «مهم نیست اوستا جعفر، آدم باید یاد بگیرد که بعضی چیزها را فراموش کند»!! گویی دل پیر «باباکرم» با بیداری دوباره «برنا» و «توانا» شده است!
یوسفی در پایان داستان نیز با آوردن مادر «امیر» به عنوان نماد زحمت و کار و زایندگی و تولید، به صحنه و نشاندادن اراده راسخ پشتیبانی از فرزندش «امیر»، این رهپوی آزادی و آگاهی و فرستادنش به مدرسه، نوید آینده روشنی را به نسل آینده میدهد و سرانجام با بیانی زیبا و امیدبرانگیز افق رهایی و «فردایی بهتر» را در پیش چشممان به تصویر میکشد: «همه فکر امیر پر از یاد بلبل بود، یاد وقتی که بلبل از قفس پرید و مثل نقطهای به طرف آسمان آبی و شفاف رفت!»
نظر شما