یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۳
پرواز

اگزوپری جانش را در شازده کوچولو ریخت و رفت، آن روباه، مار بوا و گل سرخ هرگز بشر را رها نمی‌کنند. با آدم‌هایی که در آن سیارات نشسته‌اند، شب و روز گفت‌گو دارم.

خبرگزاری کتاب ایران، محمدرضا یوسفی: سال‌ها دلم می‌خواسته و می‌خواهد که درباره‌ «شازده کوچولو» و «اگزوپری» چیزی بنویسم، اما از آنجا که منتقد نیستم و بیشتر نویسنده‌ام فرصتی پیش نیامده، تا اکنون! 

از جهان آماری که می‌گویند شازده کوچولو بعد از انجیل پر شمارگان‌ترین کتاب بوده و این‌که کتاب قرن بیستم فرانسه است و غیره می‌گذرم و مطمئن باشید که اصلاً تحت تأثیر این حرف‌ها قرار نمی‌گیرم، چون به عمر هنری خود دریافته‌ام که شمارگانی چنان و عنوانی چنان، لزوماً عامل برتری یک کتاب نیست، هرچند می‌تواند به روایتی برای بعضی از کسان باشد، اما پیش از آنکه چنین سخن‌ها را درباره‌ شازده کوچولو بدانم و بشنوم، هنگامی که آن را خواندم و روزگار جوانی و دانشجویی بود، مرا شگفت‌زده کرد. با خودم گفتم «می‌شود از طریق رمانی نوجوانانه. هستی را این گونه برای آدمیزاد تفسیر کرد؟» باز از خودم پرسیدم «پس چرا بسیاری از کله‌گنده‌های ادبیات، ادب نوجوان را ادبیات نمی‌دانند، آن هم با نمونه‌ای این‌چنین؟!» 

اما مسأله‌ من این سخن‌ها نیست و می‌خواهم بگویم چرا و چگونه شازده کوچولو الگویی شد برای من در حوزه نوشتن! هر بار که نقدی می‌خوانم و سخنی می‌شنوم که شازده کوچولو برای نوجوانان نیست، پریشان می‌شوم. البته به دنبال بحث و نظری در این باره نیستم، می‌خواهم بنویسم که اگزوپری جانش را در شازده کوچولو ریخت و رفت، آن روباه، مار بوا وگل سرخ هرگز بشر را رها نمی‌کنند. با آدم‌هایی که در آن سیارات نشسته‌اند، شب و روز گفت‌گو دارم. گاه آنها را در پیرامونم می‌بینم و در حسرتی جانسور دلم برای روباه و گل‌سرخ تنگ می‌شود. 

درباره‌ اگزوپری بسیار نوشته‌اند، اما نمی‌دانم گفته‌اند که این دوست نزدیک من وقتی شازده کوچولو را می‌نوشت در کنار خدا نشسته بود. خودش برای من تعریف کرد، وقتی با همان هواپیمایی که به آسمان رفت و می‌گویند  با همان هواپیما سقوط کرد ، من با یک دسته گل به فرودگاه رفته بودم. روباه و شازده کوچولو و همه آدم‌های سیاره‌ها هم بودند. اگزوپری با یک یک دیده بوسی کرد، بعد می‌ترسید سوار هواپیما شود. می‌گفت همه خلبان‌ها، با آن‌که هزار بار سوار هواپیما شده‌اند، اما باز در هزار و یکمین بار ترس به دلشان سر می‌کشد. به او دلداری دادم که هراسان نباش! تو برای بچه‌های دنیا داری پرواز می‌کنی، اگر پروازت دیر شود و دروازه‌ فرودگاه را ببندند حوصله خدا سر می‌رود! 

این جوری بود که اگزوپری شبیه شازده کوچولو سوار هواپیما شد و بدون اخذ ویزا از مرز جو گذشت، بعد در نامه‌ای که برای من نوشت، حال روباه و شازده کوچولو گل سرخ را پرسید. با طول و تفصیل توضیح داده بود که می‌خواهد یک کتاب به اسم شازده کوچولو بنویسد و شخصیت‌های آن هم همین روباه و گل سرخ و شازده کوچولو و آدم‌های سیاره‌‌هایی که همیشه آنها را در آسمان می‌دید، باشند. 

به او گفتم طرحش را تعریف کن، طرح رمان را! گفت طرحی ندارم، همین طوری می‌نویسم و پیش می‌روم، نمی‌دانم دقیقاً چه حوادثی برای شخصیت‌ها پیش می‌آید!‌ بعد داستان را نوشت و برای من فرستاد. به ناشرهایی که هری‌پاتر و حسنی نگو یه دسته گل و این جور کارها چاپ می‌کنند کتاب را دادم. اما برای چاپ قبول نکردند. 

سراغ تجربه‌های خودم رفتم و مثل همیشه کتاب را به یک ناشر خرد و کوچک و بدبخت بخش خصوصی دادم که کسی به او کتاب نمی‌داد، چون بلد نبود کتاب‌هایش را به این جا و آن جا بفروشد و عملاً کتاب‌هایش شمارگانی نداشت، اما پذیرفت و کتاب را چاپ کرد. دوستی برای همین جور کارهاست خب، در عوض اگزوپری هم قول داد که به من خلبانی یاد بدهد تا بتوانم مثل او پرواز کنم، حالا تا ببینیم چه می‌شود!/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها