خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ یعقوب حیدری: نه فقط «آهسته»، که «آهسته و نرم» باید سراغ «کامران شرفشاهی» رفت. مصداق این تکّه شعر معروف سهراب سپهری: «به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید/ که مبادا ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من».
من هم، چنین کردم. اما این نیست که در قلب او دریایی از ماهیهای رنگارنگ نتپد. یا، نتوان در حسهای رنگی پر شور او «غواصی» و صدفهای مرواریدساز صید نکرد.
شعرهای او چه سازی میزنند؟ شعر، چون رودی پرخروش و گاه آرام، در جان و روانِ کلام او جرعه جرعه جاریست.
برویم به روزی که چشم به این جهان باز کردید.
من دو اسم دارم؛ کاظم و کامران. چون پدرم به مذهب دلبستگی داشت و علاوه بر این ایرانی هم بود. متولد 12 اردیبهشت سال 1340 هستم؛ در محله سلسبیل، خیابانی که امروز رودکی نامیده میشود. شماره شناسنامهام 359 است و محل تولدم تهران. فرزند اول هستم از همسر دوم پدرم. پدرم عبدالله شرفشاهی که به رحمت خدا رفتهاند، ادیب و روزنامهنگار بود، مدیر روزنامهی «شمال ایران» در حوالی کودتای 28 مرداد که بعد توقیف شد. مادر «عدیله آشناگر» به ادبیات علاقمند بود و نقش موثری داشت در اینکه ادامه تحصیل بدهم و مشوقام بود در اینکه در کار ادبیات حضور داشته باشم و این راه را ادامه بدهم. یکی از الگوهای من از کودکی پدرم بود. آرزو داشتم روزنامهنگار شوم و در واقع گرایشم به سمت کارهای فرهنگی تحت تأثیر شخصیت پدرم بود. خانواده ما اهل فرهنگ بود و اکنون هم برادرم کوروش، روزنامهنگار است. این راه را ادامه دادم تا امروز. متأهل هستم. دو پسر دارم به نامهای کامیار و کامیاب. کامیاب دانشجو است؛ معماری میخواند و کامیار امسال کلاس ششم ابتدایی است. کامیاب ذوق ادبی دارد و شعر و ترانه میگوید. در موسیقی هم با سازهای پیانو و گیتار آشنایی دارد و این روزها بیشتر با گیتار فلامینگو و برقی مأنوس است.
گرایش هنری فرزندانتان چقدر مدیون فضای فعالیتهای هنری ـ فرهنگی پدرشان است؟
فکر کنم زود است که بیان شود؛ باید زمان بیشتری به آنها داد. ولی به هر حال خانهای که پر از کتاب است بیتاثیر نیست. اصراری ندارم به اینکه در راهی که انتخاب کردهام و طی میکنم قدم بگذارند. نمیخواهم نظر و سلیقهام را به آنها تحمیل کنم و دوست دارم آنها فرصت زندگیشان را صرف کاری کنند که به آن علاقه دارند و قدم در راهی بگذارند که دوست دارند.
مشخصاً بفرمایید خود شما تحت چه حال و هوایی وارد جهان کتاب و مطالعه و شعر و نویسندگی شدید؟ تحت تأثیر فضای حرفهی روزنامهنگاری و محیطی پر از کتاب بودید؟
پدرم به خاطر شخصیت خاصی که داشت و به دلیل اینکه ادیب بود و روزنامهنگار، در واقع الگوی نخست من بود. در آن سالها البته مثل امروز کتاب و نشریات فراوان نبود. من با پول تو جیبیهایی که میگرفتم، به جای خرید خوراکی و چیزهایی که خیلی از بچهها دنبالش هستند، سعی میکردم مجلات کیهان بچهها و کتابهای کودک و نوجوان خریداری کنم. رفته رفته کتابهای دیگری را هم خریداری کردم و کتابخانه کوچکی برای خودم دست و پا کردم که شمار این کتابها به تدریج بالا رفت و به چندین هزار جلد رسید. به هر حال بالاترین علاقه و دوست من همین کتابها بودهاند. فکر میکنم علاوه بر محیط خانوادگی و دلبستگیهایی که من داشتهام، به طور ذاتی استعداد و علاقه حضور در عالم ادبیات و قدم زدن در این قلمرو وسیع و پهناور در من وجود داشت. این موضوع تا امروز استمرار پیدا کرده و عطش خواندن، دانستن و نوشتن هنوز هم مرا رها نکرده است.
محله و کوچهتان هم به گونهای بود که به این حس و انرژی شما کمک کند؟
در دوران کودکیام هنوز تلویزیون جای زیادی در میان مردم باز نکرده بود. در قهوهخانهها نقالی بود. با پدرم به قهوهخانه میرفتیم و آنجا با داستانهای فردوسی و نقالیهایی که به طور زنده اجرا میشد آشنا میشدم. خانهمان نزدیک امامزاده حسن بود و آنجا در حاشیه قبرستان امامزاده، دائماً نمایشهای تعزیه برقرار بود. تعزیه یک نمایش مظلوم ایرانی است و به لحاظ هنری و جلوههای ادبی، این نمایش خیلی مرا مجذوب میکرد و شاید بعضی از مجالسِ تعزیه را بارها و بارها بهرغم اینکه دیده بودم و با داستانهایش آشنا بودم، با علاقه و دقت زیاد تماشا میکردم و تمام این جلوهها و داستانهایی که مادرم برایم تعریف میکرد یا به هر حال فضایی که در آن روزگار حاکم بود نقش بسیار زیادی در جذبِ من و کسبِ اطلاعات درباره هنر و ادبیات و به ویژه ادبیات کلاسیک و آئینی کشورمان داشت.
از مادرتان سریع عبور کردیم. مادرتان هم اهل کتاب و مطالعه بودند؟
مادرم زن بسیار فداکاری بود و علاقهی فراوانی داشت که درسم را ادامه بدهم. در سالهای اولیه، دانشآموز زرنگی بودم و رفته رفته عشق به مطالعه باعث شد انگیزه و علاقه کمتری به کتابهای خشک درسی داشته باشم. علاقهام بیشتر به سمت کتابهای ادبی، شعر، داستان و آثار هنری بود. مادرم هم در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. کما اینکه دوران کودکیام پس از فوت پدرم در 8 سالگی با دشواریها و مخاطراتی همراه شد و من و برادرانم ناچار بودیم برای گذران زندگی کار کنیم تا کمک حال وضع معیشت خانواده باشیم. این مسائل تا سالهای جوانی مانعی بود برای اینکه بتوانیم مطالعات بیشتری داشته باشم یا دنبال امکانات فرهنگی و هنری بروم. اما خود آن فضا، عرصه کار و حضور در کارگاهها و کارخانهها موجب شد تا آشنایی بیشتری با زندگی و دردهای افراد جامعه داشته باشم. به ویژه طبقات فرودست جامعه که خود همین مسئله در سالهای بعدی زندگیام در سمت و سوی آثاری که نوشتم بسیار موثر بود و نگاه مرا به زندگی عوض کرد.
برگردیم به محلهتان؛ بازیها و احیاناً شیطنتها و ...
محلهی ما از محلههای قدیمی تهران بود. بچهها هم طبعاً بچههایی بودند در همان حد و اندازه. بازیهایی که صورت میگرفت بازیهای سنّتی بود مثل تیلهبازی، گردو بازی، تشکبازی، گرگم به هوا، و بازیهای رایج آن دوران. هنوز خیلی از اسباب بازیهای پیشرفتهی امروزی وارد زندگی ما نشده بود. مثلاً ما شُرشُرک درست میکردیم. خیلی چیزها ساختهی دست خودمان بود. اگرچه خیلی از اسباب بازیهای امروز در آن روزگار وجود نداشت اما خود همین مسئله باعث میشد بچهها خلاقیت بیشتری داشته باشند و گل بازی کردن به اعتقاد من خلاقیّت بچهها را بالا میبرد. با آن گل میشد مجسمههایی درست کرد. بچهها امکان آفرینش داشتند. ولی اسباببازیها امروزه به نوعی تخیّل بچهها را محدود میکند و اینکه همه چیز به صورت ساخته شده در اختیار بچهها قرار میگیرد. این امکان را ما در آن روزگار به وسعت امروز نداشتیم و همین مسئله لحظات جذابی را برای ما ایجاد میکرد و باعث میشد تخیل ما فضای بیشتری برای جولان داشته باشد.
به نظر سالهاست از آن محله فاصله گرفتهاید. با این حال، هنوز چقدر به آن فضایی که از آن این گونه حرف میزنید احساس دلتنگی میکنید؟
خیلی. گذشتههای ما به رغم تمام خاطرات تلخ و ناگوار، زیباییهایی هم داشت. مردم سادهتر و صمیمیتر بودند. خود آن فضا برای من گاهی اوقات به عنوان رؤیا و آرزو است. گاهی سعی میکنم به آن کوچهها بروم و در آن فضا قدم بزنم. هرچند امروز همه چیز دستخوش تغییرات شده است. ساختمانها خراب شدهاند و به جایش برجها ساختهاند. ساختمانهای رفیع جای کوچهها و خانههای کوچک را گرفته و هر روز که میگذرد، دسترسی به آن فضاها کمتر میشود.
سری هم به مدرسه و محلهای تحصیلاتان بزنیم.
دوران ابتدایی را در دبستان شاهآباد، خیابان امینالملک یعنی همان محله امامزاده حسن گذراندم.
اسم فعلی آن دبستان چیست؟
یادم نیست.
از سلسبیل اسم بردید، جایی که در آنجا متولد شدید. از آنجا تا امامزاده حسن کم راهی نیست. هر روز این همه راه را میرفتید و میآمدید؟
آن موقع از سلسبیل رفته بودیم به محلهی شاپور و تا سه، چهارسالگی من در سلسبیل بودیم. میدان شاپور الان اسمش وحدت اسلامی است. این میدان یک بافت بسیار قدیمی داشت. هنوز هم کارگردانها برای فیلمبرداری بعضی از فیلمها، محل فیلمبرداریشان را همان فضاها قرار میدهند؛ به لحاظ بافت سنتی تهران قدیم؛ خانههایی با معماری بسیار سنتی و دلنشین و آرامشبخش دارد. دورهای از زندگیام آنجا گذشت. شش، هفتسالم بود که از آنجا به محله امامزادهحسن رفتیم که خود این محله برایم سرشار از جاذبههای فراوان بود. نکته دیگری که کودکیهای مرا پر میکند، حضور در امامزادههای تهران بود؛ مثل سیدنصرالدین در خیابان خیام، رفتن به شاهعبدالعظیم که برای خودش یک مسافرت بود. رفتن به بیبیشهربانو که اینها همه سرشار از معنویت بودند.
تنها میرفتید یا با خانواده و دوستان و همکلاسیها؟
با خانواده و اغلب با مادرم میرفتیم.
بیشتر به چه انگیزهای؟
آنجا نذری زیاد بود، سفره میانداختند. آدابی داشت، مردم گرم جوشتر بودند. اعتقادات محکمتر و خلاصه برای من که بچهتر بودم جذاب بود. در کنارش روضههایی که خوانده میشد، نقالیهای حماسی که در قهوهخانه انجام میگرفت و پردهخوانیهایی که انجام میشد، همهاش برایم جذاب بود.
برگردیم به خانوادهتان. در این از اینجا به آنجا کوچ بردنها، صاحبخانه بودید یا مستأجر؟
در امامزاده حسن خانه برای خودمان بود. ولی بعد از فوت پدرم ناچار شدیم آنجا را بفروشیم و مستاجر شدیم. از آنجا به محله سلیمانیه رفتیم در خیابان قزوین. از محله سلیمانیه به محله عباسی رفتیم در خیابان هلالاحمر که در آن زمان شیر و خورشید گفته میشد. از آنجا ما چند سالی به خیابان پیروزی رفتیم و از خیابان پیروزی به محله تولیددارو که امروز نامش شهید یادگار است رفتیم، یعنی از شرق به غرب تهران آمدیم و از خیابان تولید دارو به جنب بلوار آیتالله سعیدی که پل ساوه گفته میشود نقل مکان کردیم. این قضیه ادامه داشت تا زمانی که ازدواج کردم و چند سال بعد از ازدواج به مهرآباد جنوبی، خیابان امام باقر آمدیم که در واقع روبهروی دانشگاه هوایی شهید ستاری، نزدیک پایگاه یکم شکاری است.
از بین این محلهها کدامشان برای شما خاطرهانگیز بود؟
مهرآباد را دوست دارم. اینجا هم از محلههای قدیمی است. فضای اینجا را دوست دارم. همینطور امامزاده حسن. وجود امامزاده حسن به آن منطقه معنویت خاصی بخشیده بود و در واقع آن سالها یک کانون خودجوش هنری به حساب میآمد. البته امروزه آنجا تبدیل به یک مرکز خرید شده است ولی در گذشته بیشتر فضای معنوی داشت.
در یک نگاه مقایسهای، کمی بیشتر درباره این محلهها بگویید. از منظر شباهتها و تفاوتهای طبیعی، طبقاتی، فرهنگی، روانشناختی اهالی و ...
شباهتها که نزدیک به هم بودند و اغلب اینها در جنوب و جنوب غرب تهران واقع بودند. بیشترین تفاوت بین محله پیروزی با این محلهها بود. به خاطر اینکه آنجا بیشتر منطقه نظامی و محله نیروی هوایی بود و بیشتر کارکنان نیروی هوایی آنجا مستقر بودند. آنجا، برای من فضای دلپذیری نبود؛ به نوعی خشک بودند. هرچند مردم آن محله با آنجا انس و الفت داشتند، ولی من به لحاظ اینکه بیشتر در جنوب و جنوب غرب تهران زندگیام را گذرانده بودم، یک مقدار آنجا برایم دلچسب نبود و احساس دلتنگی میکردم به فضایی که قبلا در آن زندگی میکردم.
حالا با اجازهی شما بخش دیگری از زندگیتان را ورق میزنیم؛ زندگیِ ادبی ـ هنری؛ چیزی که هست آن کودک و نوجوان دیروز تبدیل به جوهرهای شده که ما امروز از او خواهش کردهایم ساعاتی افتخار هم صحبتی با او را داشته باشیم. خب، جناب کامران شرفشاهی! بفرمایید چه چیزی باعث شد که به صورت جدّی در مسیر شعر و شاعری و به موازات آن در جاده داستان و به طور کامل «نویسندگی» قدم و قلم بزنید؟
از همان سنین پایین احساس نویسندگی در من وجود داشت. مینوشتم. شعر میگفتم. یک بدبختی بزرگ که در زندگیام وجود داشت این بود که یک استاد و معلم بزرگ در زندگی من تا مدتها پیدا نشد. معلمهای من در دورههای دبستان، راهنمایی و دبیرستان معلم هایی خوبی نبودند. اکثراً کارمندهایی بودند که آمده بودند برای تدریس؛ بعضیها روحیات خشنی داشتند و بیشتر استعدادکُش بودند تا اینکه بخواهند باعث پرورش استعداد شوند. یادم است بسیار به شمایل ائمه علاقه داشتم و کارت پستالهایی را که شمایل آنها رویش بود میخریدم، بعضی معلمهای ما این را میگرفتند میریختند توی بخاری و میسوزاندند. یا مثلاً اگر شعری گفته یا سوالی میشد که سوال جدیای بود آنها با بیتفاوتی و حتی با خشونت و تمسخر پاسخ میدادند. با توجه به اینکه برای معلمی احترام قائل هستم ولی معلم خوبی تا پایان دبیرستان نداشتم. تنها نقطه روشن شاید یکی، دو معلم بودند، آن هم در درسهای جغرافی. سایر معلمها امیدبخش نبودند و همیشه تاسف میخورم به این مساله. چه بسا اگر معلمهای خوبی در سر راهم قرار میگرفتند میتوانستند نقطه عطفی باشند. حتی وقتی شعرم را به معلم ادبیات ارایه میدادم، میدیدم که او نمیتواند کمک و راهنمایی کند. گاهی آبی بودند بر آتش تیز و بیشتر توصیه میکردند که همین درسها را بخوان و حاشیه نرو... من برای خودم مینوشتم و میخواندم و بعد از پیروزی انقلاب بود که با جلسات شعر حوزه هنری آشنا و وصل شدم به آن جریان. دوستانی میآمدند که اهل ذوق بودند و این مسئله خیلی موثر بود. رفته رفته کارهایم را برای مطبوعات پست و همکاریام را با هفتهنامه کار و کارگر آغاز کردم که بعدها به روزنامه تبدیل شد. پس از آن وصل شدم به کیهان فرهنگی. دوستانی مثل آقای دکتر محمود اسعدی، دکتر پرویز عباسی داکانی، آقای قاسمعلی فراست و انبوهی از دوستان شاعر و نویسنده. به هر حال اینها در واقع سکوهای پرش بودند برای من. جدی گرفتن سرودن و نوشتن و پژوهش در وجودم خودجوش و علاقهای بود که کمکم شکل گرفت.
در پس و پشت این علاقمندی و جدیّت چه انگیزهای نهفته بود؟
مسائلی که پیش میآمد و دردهایی که وجود داشت و به قول صادق هدایت در زندگی دردهایی است که نمیشود ابراز کرد... چون نمیشود این حرفها را به زبان آورد... رفتار خیلیها رفتار سنجیده و پسندیدهای نیست. سعی کردن چیزهایی را که در ذهن و دلم میگذرد روی کاغذ بیاورم و به هر حال نوشتن مرا تسکین میداد.
نخستین نوشتهتان شعر بود یا نثر؟
فکر میکنم نخستین نوشتههایم برمیگردد به دلتنگی و فراغی که سخت به پدرم داشتم و در واقع کارهای نخستینم جنبه نظم داشت و رفتهرفته به نوعی خاطرات، قطعههای ادبی و داستانکها تبدیل شد که با یک کار منسجم ادبی فاصله داشت. ولی خُب، نخستین جرقهها و شکوفهها بود که هنوز هم آنها را دارم و برایم خاطرهانگیزند. گاهی اوقات به ذهنم میرسد که بعضی از اینها را روتوش کنم و دستی به سر و رویشان بکشم و منتشر کنم. اما هنوز مجال این کار پیش نیامده است.
چرا فقط شعر و قالبهای دیگر ادبی؟ چطور سراغ مثلاً نقاشی، موسیقی، معماری و ... نرفتید که آنها هم هر یک به نوبه خود ابزار مطمئنی هستند برای بیان دغدغهها، آرزوها و ...؟
دنبال هنرهای دیگر رفتم. در مقطعی دنبال موسیقی رفتم. گیتار کلاسیک کار کردم که مقارن شد با رفتن من به سربازی و بعد از سربازی دیگر امکان این مسئله پیش نیامد. این جور هنرها البته نیازمند این است که شما اول وضع مالیات خوب باشد و بتوانی فراغت داشته باشی، تمرین و ممارست کنی. این موضوع برای من وجود نداشت. یک دوره به انجمن خوشنویسی رفتم و تا مقطع عالی این کار را ادامه دادم. نوشتن با قلم خوشنویسی به من آرامش میداد و این کار را دوست داشتم. هنوز هم گاهی برای آرامش دست به قلم میبرم. یک دورهای دنبال تئاتر رفتم. در خانه نمایش دوره نمایش را زیر نظر استادانی مثل محمود عزیزی، فرهاد ناظرزاده کرمانی، خانم دکتر زاهد و آقای دکتر صافی گذراندم و یک دوره دنبال سینما رفتم و با دوستانی مثل اکبر منصور فلاح، جعفر دهقان، حسین منصور فلاح، فرید کِشَن فلاح بودم. نقاشی هم یکی از دغدغههایم بود. دورهای سراغ نقاشی هم رفتم. اما امکانپذیر نیست که آدم در تمام رشتههای هنری کار کند و به لحاظ کمهزینهتر بودن شعر را انتخاب کردم. شعر هزینهاش کم است؛ یک قلم است و یک کاغذ؛ و بین هنرها ادبیات از همه رهاتر بود، نیاز به سرمایه نداشت، کسی نبود که به تو خط بدهد؛ خودت بودی و قلم و کاغذی که پیش رویت بود. در دورهای حتی شعرها را بیشتر پشت پاکت سیگار مینوشتم؛ در واقع کاغذهایی که کاغذ مرغوب نبودند، حتی کاغذ کاهی.
شاید یک علت گرایشتان به شعر و کلاً ادبیات این باشد که به لحاظ روانشناختی آدمی به نظر میرسید به ظاهر درونگرا؟ به موازات آن: «کمی تا قسمتی خشن» و حتی در مواقعی خیلی منضبط؟
خصوصیات من دقیقا این است که خیلی آرام هستم، مگر اینکه کسی دُماش را در بشقابم بگذارد. آن موقع از کوره در میروم. خیلی مراعات حال دیگران را میکنم. خیلی چیزها را نشنیده میگیرم. خیلی چیزها را روی اشخاص نمیآورم. دنبال رنجاندن کسی نبودهام. سعی میکنم هر کاری که از دستم برآید برای دیگران انجام بدهم و موثر و مثبت باشم. دنبال حاشیهسازی نیستم و دوست ندارم برای کسی دردسر درست کنم. همینطور دوست دارم کسی برای من دردسر درست نکند. به شدت نیازمند آرامش هستم. سعی میکنم منظم باشم، چون کار نوشتن و پژوهش حرفهای است که نیاز به نظم دارد. در کار خودم سختگیر هستم که ابتدا این کار نیازمند سختگیری است. تا هنگامی که کاری نظرم را کاملاً تأمین نکند مایل نیستم کار را منتشر کنم، چون به هر حال دیده میشود و دیگران درباره آن نظر میدهند. به هیچوجه در هیچ کاری اهل سهلانگاری نیستم. ابداً خشن نیستم. همه را دوست دارم و احساس محبت دارم نسبت به همه و برای همه آرزوی خوشبختی میکنم. وقتی از کنار رستوران یا پارکی رد میشوم و میبینم مردم خوشحالند؛ احساس میکنم من هم در این خوشحالی سهیم هستم. در میان فامیل و دوستان اگر کسی پیشرفتی میکند از صمیم دل خوشحال میشوم. دوست دارم همه مردم کشورم و جهان خوشبخت باشند و به آرزوهایشان برسند.
با این همه ذوق و شوق ادبی، آیا ادامه تحصیل شما در رشتهای غیر از ادبیات، کمی غیرمعمول و عجیب نیست؟
در دانشگاه در رشته ادبیات فارسی شرکت کردم و قبول شدم. اما وقتی چند نفر از فارغالتحصیلان این رشته را دیدم دلزده شدم. احساس کردم تحصیل در این رشته نمیتواند چیزی زیادی به من بدهد. انصراف دادم و دوباره در رشتهی ارتباطات شرکت کردم. رشته ارتباطات با رسانهها سر و کار دارد و با جامعهشناسی، روانشناسی و به نوعی با ادبیات. احساس کردم عصر حاضر عصر اطلاعات و ارتباطات است و از این نظر اگر من به چنین دانشی دسترسی پیدا کنم خیلی به من کمک میکند. از طرفی یکی از گرایشهای رشته ارتباطات روزنامهنگاری است که یکی از رؤیاهای قدیمیام بود. معتقدم در انتخاب این رشته اشتباه نکردم. متأسفانه سطح علمی دانشگاههای ما چندان بالا نیست. به همین دلیل، تحصیل در این رشته اگرچه اطلاعات خوبی به من داد ولی انگیزه زیادی نصیبم نکرد.
کمی به شباهتها و تفاوتهای این دو عرصه، شعر و کلاً ادبیات و همچنین ارتباطات و روزنامهنگاری، نگاهی داشته باشیم.
نقطه مشترک بین هر دو پیام است. یعنی یک شاعر یا نویسنده که کار میکند پیامی دارد که میتواند منتقل کند به جامعه و هدف رسانهها هم انتقال پیام است به مخاطب. هیچ هنرمندی را نمیتوان پیدا کرد که علاقه نداشته باشد کارش منعکس شود. البته شاید استثناهایی باشد که انگیزه ای برای انتشار کارشان نداشته باشند، اما تمام کسانی که در کار خلق یک اثر هستند برایشان مهم است که اثرشان خوانده و دیده و شنیده شود. از این نظر رسانهها امتداد حواس بشر محسوب میشوند و گسترش رسانهها توانایی افراد را در انتقال پیامشان به شکل وسیع امکانپذیر میکند و یکی از جذابیتهای حضور در عرصه رسانهها و بحث روزنامهنگاری که بخش قابل توجهی از عمر من در همین کار گذشت به خاطر این بود که اگر سخنی برای گفتن دارم، ابعاد وسیعتری داشته باشد و از طرفی در انتقال پیام به دیگران مؤثر باشم. در طول دورانی که روزنامهنگاری میکردم تلاش کردم مشوق باشم برای کسانی که از رسانهها دورتر هستند. دوست داشتم پای آنها را به این عرصه بازکنم یا امکان بهرهمندی جامعه را از آثار و نظرات و دیدگاههای کسانی فراهم کنم که اشخاص سالمتر، آگاهتر، مثبتتر و مؤثرتری هستند.
علاوه بر فعالیت ادبی ـ ژورنالیستی اخیراً به کار نشر کتاب هم مشغول هستید و انتشاراتی هم با نام «تجلی مهر» تأسیس کردهاید.
انتشارات تجلی مهر یکی از آرزوهای من در امتداد همان کار رسانهای بود. فکر میکنم یک مقدار دیر وارد این حوزه شدم. فعالیت خود را به عنوان ناشر از اوایل دهه 80 شروع کردم و تا امروز بیش از 90 عنوان کتاب منتشر کردهام. ولی متأسفانه سال 91 به لحاظ تحریمهایی که صورت گرفت و مشکلاتی که برای کاغذ و صنف نشر در کشور بوجود آمد، سالِ خوبی نبود و موجب شد که تعداد آثار منتشر شده کم شود.
برگردیم به حوزه شعر و نویسندگی. شما در ژانرهای مختلف کار کردهاید و همچنان فعال هستید؛ شعر، داستان، نقد و پژوهش. در قالبهای حماسی و آئینی و... با این وجود، در کل خودتان را بیشتر شاعر میبینید، داستاننویس، پژوهشگر یا ژورنالیست؟
فکر میکنم این قالبها ابزار هستند. سعی کردهام آنچه را در ذهنم میگذرد گاه به صورت داستان بیان کنم، گاه به نوشتن قطعات ادبی رو بیاورم، گاه به شعر یا در قالبهای مختلف. گاهی هم سراغ روزنامهنگاری و پژوهش و تالیف رفتهام. برای مثال خیلی از پژوهشهای من هنوز چاپ نشده است. قضاوتهایی که غالباً دوستان میکنند و آثار مرا پیگیری میکنند بیشتر براساس کارهای منتشر شده است و حجم زیادی از کارهای من هنوز منتشر نشده. تاکنون 22 کتاب از من منتشر شده و کتابهای بسیاری آماده چاپ و منتشر نشده است . این کارهای منتشر نشده با فضای جامعه متناسب بوده که بیشتر آنها شعرهای حماسی و آئینی یا داستانهایی در زمینههای خاص و پژوهشهایی در حوزههای خاص بوده که امکان چاپ و نشر همه این آثار مهیا نشده تا مخاطب بتواند قضاوت نزدیکتر و حقیقیتری نسبت به شخصیت داشته باشد.
جا دارد این بار مختصرتر بپرسیم که خود شما فکر میکنید به کدام یک از این قالبها بیشتر تمایل دارید؟
بستگی به سوژه دارد. گاهی تحت تأثیر شعر و گاهی تحت تأثیر داستان بودهام. داستانهای زیادی داشتم، چه در حوزه داستانهای آئینی و چه در حوزه طنز. گاهی پژوهش انجام میدادم؛ یعنی این سه مسئله عمده وقت مرا به خودش اختصاص داده و بیشتر مباحثی را که میخواستم بیان کنم در این سه قالب بوده است. بحث کثرتِ کار یک سخن و کیفیت کار بحثی دیگر است. آیندگان همانطور که نیما میگوید باید قضاوت کنند. خدا کند این کارها بماند. به قول «توینبی» که میگوید حیات حقیقی انسان صد سال پس از مرگش تازه آغاز میشود. یعنی هنوز خیلی زود است که درباره ماندگاری یک اثر سخن گفت. چه بسا ما نامهایی را در تذکرهها میبینیم که امروز اصلاً استقبالی از آن نشده است.
مشخصاً نگفتید که ما شما را چه بنامیم. کامران شرفشاهی شاعر؟ کامران شرفشاهی نویسنده؟ کامران شرفشاهی ژورنالیست یا... ؟
قالب است که باید یک موضوع را انتخاب و آن را تسخیر و تصاحب کند. اما دلبستگیام بیشتر به سمت شعر بوده و در اشعار چاپ شدهام البته اشعار آئینی پررنگتر است. با این توجه که اشعار عاشقانه، شعرهای اجتماعی و مضامین و موضوعات دیگر را هم دارم که کمتر منتشر شدهاند.
حالا، رسیدیم به بخش کلیدواژههایی که نوعی تست شخصیت است و در اصطلاح رایج، به «صندلی داغ» معروف است.
عشق؟
جوهرهی هستی.
قارقار کلاغ؟
یکی از نغمههای هستی.
ضبط خبرنگاری؟
اسباب شکنجه.
نان بربری؟
یکی از دلبستگیها. البته اگر داغ و تازه باشد.
سؤال؟
برهم زننده آرامش.
آدامس؟
از بهترین اختراعات بشر.
عینک؟
ویترین چشمم که ایکاش نبود.
کاغذ کاهی؟
دوستش ندارم.
امامزاده حسن؟
سرشار از معنویت و خاطرات فراموش ناشدنی.
بهترین شاعر جهان؟
نام بردن یک شاعر ستم است. اما در میان شاعران با حافظ بیشتر میشود مأنوس بود.
غذایی که دوستش ندارید؟
خیلی غذاها.
قورمهسبزی؟
غذای دلچسب ایرانی.
خواب؟
یکی از زیباترین هدیههای خدا به انسان.
دوستی؟
گرانبهاترین سرمایهای که هر انسان میتواند داشته باشد.
ازدواج؟
اگر جفت هم باشند عالی است. فروغ میگوید هدف از زندگی این است که آدم جفت خود را پیدا کند، در کنار آن کامل میشود و به آرامش میرسد.
پدر؟
ستون زندگی.
منتقد؟
خوبش نعمت است و بدش فاجعه. در جامعه ما منتقد بد فراوان است. بعضی از نویسندگان و شاعران بزرگ معتقدند نباید زیاد روی حرفِ منتقدان حساب باز کرد.
رنگ مشکی؟
زیاد با آن الفت ندارم. رنگ باشکوهی است. رنگ اندوه.
اردیبهشت؟
یکی از زیباترین ماهها در رقابت با ماههای پاییز.
ایران؟
عشق بزرگ من.
اُتو پیا؟
فکر کنم وجود نداشته باشد. در درونم هم ناآرام است. حتی اگر این امکان را داشته باشم که بازگردم به زمین تردید دارم. چون احساس میکنم دنیا جای تحقق عدالت نیست؛ جای زیبایی نیست و اگر بعضی کششهای نامرئی نبود، زیاد علاقهای به ماندن و ادامه دادن نداشتم. ولی بعضی کارهای نیمهتمام، موثر بودن در زندگی نزدیکان باعث میشود که به هرحال بمانم.
شعر؟
ترجمان روح انسان.
شعر کلاسیک؟
سرشار از حکمت.
شعر سپید؟
نگاهی تازه به پیرامون.
شعر نیمایی؟
ـ آغاز یک شعر تازه.
شعر پست مدرن؟
بازی با زمان.
لبخند؟
هر چهرهای با لبخند زیباست. شگفت است بررسی کردهاند آنهایی که ارتباط چشمی با هم برقرار میکنند، بیست درصد موفقاند اما کسانی که لبخند به لب دارند پنجاه، شصت درصد موفق هستند.
مزاحم تلفنی؟
بدترین پدیده اجتماعی.
فوتبال؟
عشق دوران نوجوانی.
مریخ؟
سیاره سرخ.
آخرین دروغی که شنیدهاید؟
عشق.
پرسشی که تا به حال از شما نشده است؟
خیلی سؤالها.
کامران شرفشاهی؟
مجموعهای از تمام ناممکنها.
یک پرسش به انتخاب خودتان؟
اجازه میدهید تمام شود.
آثار:
مجموعه شعر بزرگسال
گزیده ادبیات معاصر (شماره 15)/ نشر نیستان 1378
سبز و سپید و سرخ/ نشر تجلی مهر 1389
راز سرفرازی/ نشر تجلی مهر 1390
سرشار از انتظار/ نشر تجلی مهر 1390
زلال بیکران/ نشر تجلی مهر 1391
از همیشه عاشقانهتر/ نشر تجلی مهر 1392
مجموعه شعر کودک و نوجوان
غنچههای هلال/ نشر هلال احمر 1390
هدیه آفتاب/ نشر تجلی مهر 1390
مجموعه داستان
فصل آبی پرواز / نشر تجلی مهر 1389
طنین عطش/ نشر تجلی مهر 1390
کمی تا قسمتی لبخند/ نشر هزاره ققنوس 1391
اوج/ نشر تجلی مهر 1392
پژوهش و تالیف
سرزمین ستاره و زیتون/ نشر قبله 1380
دسترنج (2 جلدی)/ موسسه آموزش عالی کار 1381
حماسهی جاودان/ نشر مدیا 1381
به پیشواز سپیده/ نشر مدیا 1382
سایه سیاه سقوط/ فرهنگسرای پایداری 1383
رسول مهر/ نشر مدیا/ 1385
ضیافت نور/ نشر مدیا 1385
خمخانه عشق/ نشر مدیا 1385
بانوی آینهها/ نشر شهر 1387
نخلهای سرخ/ نشر شهر 1387
دانای مهربان/ نشر تجلی مهر/ 1389
آبروی آب/ نشر هزاره ققنوس 1390.
برخی جوایز:
رتبهی سوم یادداشت در جشنواره خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس / 1382
رتبه دوم جشنواره داستان کبوتر حرم / سمنان 1382
رتبه اول شعر و مقالات نخستین همایش مهدویت و انتظار / سمنان 1384
رتبه اول کنگره فاطمهشناسی/ کرمان 1386
رتبه اول مقاله جشنواره مدیحهسرایی و چاووشیخوانی/ اردبیل 1386
رتبه دوم بخش داستان کمیته ملی المپیک 1387
رتبه سوم شعر مقاومت؛ شانزدهمین جشنواره شعر دفاع مقدس/ ایلام 1387
رتبه دوم جشنواره سراسری مطبوعات/ 1387
رتبه اول کنگره فاطمهشناسی/ استان مرکزی 1387
رتبه اول بخش فیلمنامهنویسی سومین جشنواره رضوی/ تهران 1387
رتبه سوم بخش مقاله جشنواره شناخت اخلاق و آداب رضوی/ استان مرکزی 1387
رتبه سوم بخش مقاله جشنواره رضوی / استان کهکیلویه و بویراحمد 1387
رتبه اول بخش مقالات نخستین کنگره غدیر رد آینه شعر/ استان لرستان 1387
رتبه دوم مقاله جشنواره جلوههای رضوی در مطبوعات / 1388
رتبه اول بخش مقالات هفدهمین جشنواره مطبوعات / 1389
رتبه اول بخش یادداشت در سومین جشنواره رسانه و ترافیک / 1389
رتبه اول بخش شعر طنز در نخستین جشنواره شمسالعماره / 1390
رتبه اول بخش یادداشت در دوازدهمین جشنواره خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس/ 1390
رتبه اول بخش شعر طنز در دومین جشنواره شمسالعماره/ 1391
چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۹
نظر شما