عدهای شاید محسن هجری را تنها به عنوان دبیر انجمن نویسندگان کودک و نوجوان ایران بشناسند. بیگمان، اما بسیاری او را به عنوان نویسندهای به جا میآورند که بیش از دو دهه در حوزههای داستان، پژوهش و نقد و نظر قلم زده است. عمده دغدغه محسن هجری، قصهنویسی برای نوجوانان در عرصه تاریخی است. به بهانه انتشار آخرین رمان هجری به نام «چشم عقاب» که از سوی کانون پرورش فکریِ کودکان و نوجوانان منتشر شده است، با او گفتوگو کردهایم. زمانی که به گفته او در دومین جشنواره ادبی «مهر» توسط سی و هشت داور نوجوان برنده بخشِ ویژه جشنواره شد. این کتاب، پارسال به فهرست کتابهای خواندنیِ لاکپشت پرنده راه پیدا کرد و مترجمی هم این روزها ترجمه این کتاب را به زبان فرانسه انجام میدهد.
در ژانرهای مختلفی قدم و قلم زدهاید: داستان، پژوهش، نقد و نظر و رمانِ چشم عقاب از آخرین کارهایتان در حوزه داستانِ نوجوان است.
من پیش از هر چیز، قصه نویسم. ولی درونمایهها تاریخی است. بُنمایه داستانهایم تاریخی است.
در پس زمینه این گرایش، حتماً دلیل و انگیزهای خوابیده است که دوست داریم از زبانِ خودتان بشنویم.
تعلق خاطرم به تاریخ است. به تاریخ علاقه دارم و قرائت تاریخ باعث میشود شرایط جدید را بهتر بفهمیم. یونگ در باب ناخودآگاه تعبیری دارد؛ ناخودآگاه جمعی که به نوعی با تاریخ و سنّت ما گره خورده است. به همین دلیل، اگر کسی تاریخ را متهم نکند، ناخودآگاه جمعیاش را هم نمیتواند درک کند. ما خیلی از کارها را داریم انجام میدهیم بی آنکه بفهمیم دلیل آن چیست. این همان تعبیر یونگ است که این ناخودآگاه جمعی، ما را به سمت یکسری از کارها سوق میدهد که باید انجام دهیم. تاریخ در بازنمایی و کالبدشکافی شخصیت فعلی به ما کمک میکند. چه تاریخ اسلام و چه تاریخ ایران. یعنی آثاری را هم که در طول این دو دهه کار کردهام، اینها متمرکز بر تاریخ اسلام و تاریخ ایران است؛ بخشی در قالب داستان ارائه شده و برخی بصورت مستندات تاریخی. کتابِ مغولها هم که نشر افق آن را چاپ کرده، تاریخی است. کارهای داستانی من هم مضمون تاریخی دارند. کتاب سربداران هم که نشر مدرسه درآورده، تاریخی است. همینطور کتاب آتشی به لطافت بنفشهها؛ که مقطعی از نوجوانی حضرتِ ابراهیم است که بازآفرینی کردهام. همان مقطعی که حضرت ابراهیم 16 سال دارد و بُتشکنی میکند؛ در اوجِ نوجوانی. یا کتاب آخرین موج، روایتی از توفان نوح است. از زاویة دو جوان هیزمشکن است که به توفان نوح نگاه شده. دو جوان هیزمشکن که مناسبات ظالمانه جامعه را میبینند در نتیجه مناسبات ظالمانه احساس میکنند توفانی باید بیاید که مناسبات را از بین ببرد. همچنین کتابِ ایستاده بر خاک، روایتی آمیخته با خیال از روز عاشوراست از زاویه دید یک نوجوان.
به بهرهگیری از خیال در جهت بازآفرینی آثار تاریخی در بستر یک زاویه دید جدید چهقدر اهمیت میدهید؟
ماجراهای تاریخی همان چیزهایی هستند که اتفاق افتادهاند. ولی نویسنده وقتی میخواهد آنها را در داستان بیاورد، به یک زاویه نگاه جدید احتیاج است. من کوشیدهام و میکوشم این زاویه جدید دید را در نوشتههایم بیاورم.
در این زمینه، در رمان چشم عقاب به چه شکل عمل کردهاید؟
در آن رمان هم، همین زاویه متفاوت دید وجود دارد و اساساً اگر عنصر خیال را از داستانِ تاریخی حذف کنیم، چیزی برجای نمیماند، بدل میشود به علمِ تاریخ. آنچه قصّه تاریخی یا رمان تاریخی را میسازد، خیال است.
البته این خیال، بیدامنه نیست؛ و اگر چنین باشد طبیعی است که حقایق با اوهام خلط میشود. به یک معنا، در چنین ژانری، نویسنده نمیتواند تا بینهایت با اسب تخیل خود بتازد. با این توجه، در رمان چشم عقاب تا کجا با عنصر خیال پیش رفتهاید؟
جایی که مسیر تاریخ را عوض نکند. یعنی قرار نیست عنصر خیال مسیر تاریخ را عوض کند. مثلاً ما اگر به تاریخ نگاه کنیم، در نهایت قلعه الموت تسلیم میشود. خیال حلقههای مفقودهای را که از آنها خبر نداریم، پیدا میکند؛ چیزی که در هر کتابی بگردیم، پیدا نمیکنیم. شما در هر کتابی بگردید، خبری که در کتاب چشم عقاب است، نیست؛ مثلاً اختلاف بین دو نسل.
بله، شما این حلقه مفقوده را در رمان تاریخیتان کشف کردید، و اگر این کار را نمیکردید، قصه خلق نمیشد. بعد، تکهتکه وقایع را هنرمندان به هم وصل کردید تا یک حقیقتی را بیان کنید.
دقیقاً. چیزی که شاید در صورت ظاهر خودش را نشان ندهد.
اما شما بعنوان نویسنده وظیفه داشتید که کالبدشکافی کنید. که چنین کردید تا جوهره ماجرا را بازگویید؛ و گفتید. در عین حال، دوست داریم خلاص اجمالی رمان را از زبان شما بشنویم.
رمان چشم عقاب مبتنی بر اتفاق تاریخی است در قرن هفتم هجری در منطقه الموت قزوین. سپاهِ هولاکوخان مغول که از نوادگان چنگیز بود در نوبت حمله مغول که به ایران داشتند به یکی از مراکزی که حمله کردند قلعه الموت بود. یعنی کلا هدفشان این بود که بساط اسماعیلیه را جمع کنند که یکی از نقاط مقاومتشان قلعه الموت بود. قصه ترسیم میکند زمانی را که سپاه مغول قلعه را محاصره کرده و در صدد تسخیر قلعهاند. رهبر اسماعیلیه «امیر رکنالدین» قبلاً در قلعه میمون دژ تسلیم شده با فاصله چند فرسخ از قلعه الموت. بعد از تسلیمشدن رکنالدین، مغولان میآیند سراغ قلعه الموت و فکر میکنند چون او تسلیم شده یقیناً پیروانش هم تسلیم میشوند. الموتیان تسلیم نمیشوند و در میان آنها اختلاف بوده که عدهای میگفتند تسلیم شویم و عدهای میگفتند نه تسلیم نشویم.
و شما البته ستون فقرات رمانتان را از این تضاد گرفتید.
بله؛ یکی از نکاتی که در رمان چشم عقاب مدنظر بود و تلاش کردم به نوعی آن را به مخاطب نشان دهم تضادها و چالشهایی بود که بین دو نسل وجود داشت.
در این تضادها حامد کتابدار قلعه الموت نماینده نسل گذشته بود؛ نسلی که حامل تجربه بود و دربرگیرنده نگاههای عمیقتر به تاریخ و جامعه. در مقابلش ناصر که فرزند او بود، نماینده نسل جدید بود. نوجوان 18 ـ 17 سالهای که پر از شور و انرژی بود و احساس میکرد که میتواند جهان را تغییر دهد. این تضاد و چالش محوری بین این دو نسل از ابتدا تا انتهای رمان چشم عقاب پیش میرود و من نخواستم در این کتاب به یکی از طرفهای چالش به طور مطلق حق بدهم. یعنی اینکه نخواستم از حامد کتابدار قلعه دفاع کنم یا از ناصر به عنوان نماینده نسل پرشور که به دنبال تغییر شرایط بود. بله تلاش کردم آن تضاد را به مخاطب نشان دهم. کما اینکه اگر قرار بود به نظریه حامد کتابدار قلعه عمل شود، قلعه الموت باید بدون شک تسلیم هولاکوخان مغول میشد و اگر قرار بود به سبک و سیاق ناصر عمل شود، در آن صورت، افراد قلعه جزو آخرین افراد کشته میشدند. چالش بین آن دو به راهحل سومی منجر میشود که بنوعی آن شور با آن عقلانیت که به ترکیب سومی میرسد که میشود نجات بخشِ مردم الموت.
این ترکیببندی چگونه بوده؟
نوع برخوردی را که حامد کتابدار با پسرش ناصر دارد، میشود کامل دید که این تضاد را مدیریت میکند و به جای اینکه بیاید ناصر را تحقیر کند یا نادیده بگیرد، به نوعی تلاش میکند او را بفهمد. میبیند پسرش به عنوان نسل جدید و نسل نو یکسری انگیزههای مثبت دارد. اینکه حاضر نیست تن به بیگانگان و ذلت بدهد؛ و اینکه اعتقاد دارد که ما تا آخرین لحظه باید بر ارزشهایمان مقاومت کنیم که اینها چیزهایی مثبت است که در نسل ناصر دیده میشد. حامد به جای طرد پسرش سعی میکند او را بفهمد. و در روند داستان و به تدریج این دو به هم نزدیک میشوند. حتی حامد تلاش میکند که به او نشان دهد خودش هم خواهان سازش با بیگانگان نیست و دوست دارد الموت را حفظ کند؛ و باید بهای سنگینی پرداخت. در روند داستان، ناصر بتدریج در عمل میبیند که خیلی از حرفهای پدرش درست بوده است.
مثلاً، اینکه همه یک جور فکر نمیکنند و خواهان حفظ قلعه الموت در برابر بیگانگان نیستند.
شخصیت پدرش در نگاه او شکلِ جدیدی پیدا میکند در نگاه او؛ و میفهمد که عقلانیّت پدرش یک عقلانیت زبونانه نبوده؛ و در جایی از داستان میگوید دیدم پدرم هم دارد شمشیر بازی میکند با مغولها. اما نوع جنگاش فرق میکند. من دوست داشتم پدرم شمشیر به دست بگیرد؛ اما جنگاش متفاوت باشد. این در تصور خودش است، وقتی به نتیجه بهتری نسبت به پدرش میرسد.
به طور متقابل نظر حامد کتابدار یعنی پدرش هم نسبت به او تشدید میشود؟
بله. حامدی که در ابتدای داستان میبینیم، با حامدی که در انتهای رمان میبینیم متفاوت است. حامد کتابدار در ابتدا یک شخصیت ترسو دارد و از مغولها ترسیده که به هر حال دور الموت را گرفته بودند. بعد، از یک طرف میبیند رهبر اسماعیلیه یعنی امیر رکنالدین تسلیم شده. اینها چیزهایی است که پدر ناصر را میترساند. اما پدر وقتی میبیند پسرش و بقیه جوانان دارند با شور و حماسه برخورد میکنند و ضرب و شستهایی را به بیگانگان نشان میدهند و اینکه این توانایی را دارند که به آنها شبیخون بزنند و منجنیقهایشان را نابود کنند، میبیند که آنها هم حرفهایی برای گفتن دارند و بتدریج نگاهش عوض میشود.
چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۴
نظر شما