ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
سانفرانسیسکو. دوشنبه 19 دسامبر. ساعت 22 و 30 دقیقه
جاناتان جلوی بیمارستان از ترموا پیاده شد. داخل سرسرای ورودی به پذیرش مراجعه کرد و گفت: «خانم دکتر مورالس منتظر من هستند.»
از او خواستند منتظر شود. از جیباش کاغذی را بیرون آورد و روی کاناپه نشست. بر روی این ورقه، تصویر آلیس را چاپ کرده بود. چهره این دخترک تمام روز پیش چشماش مانده بود. دائم به خود میگفت که اشتباه میکند، ولی به نتیجهای نرسیده بود. هنگامی که او با آلیس دیکسون آشنا شده بود، دخترک موهایی مشکی داشت و ادعا میکرد آلیس کوالسکی نامیده میشود، ولی همین پولوور سرخرنگ روی عکس را به تن داشت و نگاهش به همین شکل حاکی از دردی درونی بود.
دکتر مورالس به او نزدیک شد، سلام کرد و گفت: «پاشو بیا توی دفتر کارم.» جاناتان با قدمهایی مصمّم به دنبال دکتر وارد آسانسور شد و دکتر همینطور که روی دکمه طبقه ششم فشار میآورد گفت: «خیلی وقت میشه.»
جاناتان تصدیق کرد: «یه کم بیشتر از یک سال.»
جاناتان زمانی با خانم دکتر مورالس آشنا شده بود که تازه به سانفرانسیسکو آمده بود. این دکتر روانکاو را جراح بیمارستان، که مشتری رستورانش بود، به او توصیه کرده بود.
صفحه 97/ دست سرنوشت/ گیوم موسو/ ترجمه عباس آگاهی/ انتشارات جهان کتاب/ چاپ اول/ سال 1392/ 220 صفحه/ 10000 تومان
نظر شما