ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
بیبی مرا میسپارد دست حمید. حمید راه میافتد سمت حرم. من نگاهم بین کبوترهای حرم دودو میزند. کبوترها چرخ میزنند توی صحن مینشینند کنار اسمال طلایی. از آن بالا به دست و چشمهای تشنه مردم خیره میشوند و به آبی که از شیرهای طلایی راه میافتد تو کاسههای طلایی و میرسد به لبهای تشنه. من هم تشنه میشوم. غرغر میکنم. حمید میفهمد و میرود برایم آب بیاورد. مرا میگذارد زمین. کبوترها بلند میشوند. چرخ میزنند و بالاتر میروند. به طرف گلدسته. چه خوب است. حتما حالا باد افتاده لای پرهایشان و کلی خنک شدهاند. من اگر بودم بهتر فرود میآمدم. یکی از آن کفتر چاهیها بلند میشود و چرخ میزند دور گنبد طلا. فکر میکنم میشناسمش. از نزدیک پرچم سبز که میگذرد، حس میکنم بال پرچم میکشد به پرهایش. یخ میکنم. خودم را میکوبم به در و دیوار.
صفحه 35/هزار گره/مریم فردوسی/انتشارات کتاب نیستان/چاپ اول/ سال1391/100 صفحه/4800تومان
نظر شما