دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۰
بازمانده (خاطرات نورمحمد کلبادی نژاد)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

دستانشان بسته بود

نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم چیزی راه گلویم را بسته است. چشمانم را بستم و تمام خاطراتی که با ابراهیم و تقی داشتم به سرعت از جلوی دیدگانم رد شدند. تقی را چند روز پیش، در هفت تپه دیده و با او خداحافظی کرده بودم. از زمان کودکی با ابراهیم بودم و با او بزرگ شده بودم. حالا آن‌ها رفته، و من مانده بودم. یاد بچه‌های ابراهیم، مصطفی و حنّانه، افتادم. احتمالاً این موقع شب، هر دو خوابیده بودند. رسول در گوشی، طوری که نیروها متوجه نشوند، به من گفت: «نورمحمد! خودت رو کنترل کن، من و تو فرمانده‌ایم. نیروها چشمشون به من و شماست.» از آن فرد ناشناس پرسیدم: «بچه‌ها چطوری شهید شدن؟»
ـ تقی با چند تن از نیروها وارد قرارگاه دشمن شد و با عراقیان درگیری تن به تن پیدا کردن. آخرش اسیر شدن. عراقیا دستای اونا رو از پشت بستن و کشتنشون. زمانی که جنازه‌شون رو پیدا کردیم، هنوز سیم تلفن صحرایی به دستشون بسته شده بود.

صفحه 139/ بازمانده (خاطرات نورمحمد کلبادی نژاد)/ سیدولی هاشمی/ انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1392/ 336 صفحه/ 15500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها