ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
همان جا مچاله شدم و ماندم. تیرها میخوردند به پایههای پل و ساحل خودی. قلبم تند میزد. بنا کردم توی دلم دعا خواندن. چنان حواسم رفته بود. به تیراندازیها که وقتی به خودم آمدم، دیدم من هم مسلسلم را راه انداختهام و فحش را کشیدهام به آنها!
راست راستکی ترسیده بودم و دندانهایم تریک تریک میخوردند به هم. حتا چند بار از خاطرم گذشت که ای کاش نیامده بودم. میدانستم اگر اتفاقی برایم بیفتد، هیچ کس نمیتواند کمکم کند.
به حرفِ سروان فروزان که گفته بود اگر تیراندازی شد از جایم جنب نخورم، گوش ندادم. برگشتم سمتِ عقب و دِ برو که رفتی. چنان تند میرفتم که انگار دیوِ ترسناکی پشت سرم راه افتاده و اگر یک لحظه از سرعتم کم کنم، یقهام را میگیرد. هول بودم. حتی یک جا دستم لیز خورد و خدایی شد که نیفتادم پایین و بلایی سرم نیامد.
ـ چی شده، جوان؟!
اصلاً نفهمیدم کی رسیدم به سروان فروزان، نفسم بند آمده بود. دهانم خشک بود.
ـ خبری نبود؟
نمیتوانستم بلافاصله جوابش را بدهم. صبر کردم تا حالم جا آمد و بعد یک کلمه گفتم: «نه.»
صفحه 70/ بچههای کارون/ احمد دهقان/ انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1392/ 240 صفحه/ 9900 تومان
نظر شما