شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۹
دنیا را از زاویه دید یک نیجریه‌ای می‌بینم

چیماماندا نگوزی آدیچی، نویسنده رمان پرفروش «نیمه یک خورشید زرد» درباره رمان جدیدش «آمریکانا»، دوران کودکی اش در نیجریه و جایگاه نژاد در آثارش صحبت می کند.-

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از گاردین، این نویسنده موفق که با نخستین رمانش جایزه اورنج 2007 را از آن خود کرد، در این گفت و گو درباره سومین رمانش با عنوان «آمریکانا» که به تازگی منتشر شده، صحبت کرده است.

در این رمان، یکی از شخصیت هایتان درباره بیهودگی سوال پرسیدن درباره داستان یک کتاب هشدار می دهد، «انگار که کتاب فقط درباره یک چیز است»... باید بپرسم: «آمریکانا» درباره چیست؟
درباره عشق است. می خواستم یک داستان عاشقانه قدیمی بدون عذرخواهی کردن بنویسم، اما کتاب همچنین درباره نژاد است و این که چگونه ما خودمان را دوباره ابداع می کنیم. درباره این است که چگونه زمانی که از خانه بیرون می رویم تبدیل به نسخه دیگری از خودمان می شویم. و همچنین درباره مو است...

بعدا به موضوع مو برمی گردیم، اما می توانید بگویید خانه برای شما کجاست؟
من نصف سال را در نیجریه زندگی می کنم و نصف دیگرش را در آمریکا، اما خانه نیجریه است و همیشه هم خواهد بود. من خودم را به عنوان فردی اهل نیجریه حساب می کنم که در دنیا راحت است. به دنیا از زاویه دید یک نیجریه ای نگاه می کنم.

به جایی تعلق داشتن چقدر اهمیت دارد؟
تعلق داشتن مهم است. من در 19 سالگی خانه را ترک کردم تا در فیلادلفیا به تحصیل بپردازم. تا پیش از آن که به آمریکا بروم به هیچ وجه به هویتم فکر نمی کردم. پیتر اکروید سخنی فوق العاده درباره خواستن و تعلق داشتن گفته است. من به یک نوستالژی غیرضروری وابسته ام، خواستن چیزی که آنجا نیست.

وقتی در نیجریه هستید دلتان برای آمریکا تنگ می شود؟
بله، برای اینترنت خیلی سریع و داشتن برق همیشگی، و عدم نیاز به فکر کردن درباره ژنراتورها. من از آمریکا خوشم می آید و نسبت به امکانات آن جا حسی حاکی از قدردانی دارم.

معمولا درباره یک عشق فوق العاده می نویسید. فکر می کنید چه چیزی باعث دوام عشق می شود؟
ای کاش می دانستم... اگر می دانستم، برایش بازاریابی هم می کردم. عشق بادوام باید برپایه احترام و توجه دوطرفه ساخته شود. درباره دیدن فرد مقابلتان است. من به روابط انسانی خیلی علاقه دارم و زمانی که یک زوج را می بینم، بعضی مواقع نوعی کوری را بین شان احساس می کنم. آن ها دیگر همدیگر را نمی بینند. دیدن شخص دیگر کار سختی است.

آیا تا به حال عشق در نگاه اول را تجربه کرده اید؟
نه، اما دوست دارم این احساس را تجربه کنم.

شما درباره نحوه رفتار رییس وارانه با سیاه پوستان در آمریکا و بریتانیا با هزلی دقیق می نویسید. این رفتار تحقیر آمیز چقدر گسترده شده؟ یکی از شخصیت هایتان (کیمبرلی) تمام سیاه پوستان را به عنوان افرادی «زیبا» توصیف می کند.
این مساله خیلی گسترده است. درباره این موضوع ناراحتی عمیقی وجود دارد. مردم سعی می کنند روراست و معمولی باشند. ای کاش نژاد اهمیتی نداشت. ای کاش کیمبرلی (که شخصیتی است که خودم خیلی دوستش دارم و نژادپرست هم نیست) فکر نمی کرد تمام سیاه پوستان زیبا هستند. در آمریکا که به خاطر تاریخ نژادی وضع از این هم بدتر است. مردم نژاد را معاف می کنند و می گویند «ما همه یکی هستیم» - این حقیقت ندارد. من دنیا را طور دیگری تجربه می کنم چون یک زن و همچنین یک سیاه پوست هستم.

رمانتان شامل توصیفاتی با جزییات دقیق درباره موهای زنان است. لطفا توصیفی دقیق از موهای خودتان و این که چه حسی را به شما منتقل می کند، بگویید؟
این بهترین سوال است! موهای من به صورت ردیف های بافته شده کوچک است و یک دم اسبی بزرگ هم بالای سرم دارم. خیلی از آن خوشم می آید. طبیعی است. زمانی که بحث به موهای زنان می رسد من تا حدودی به یک اصل اعتقاد پیدا می کنم. درست است که مو، مو است - با این حال سوال های بزرگتری در ورای آن وجود دارد؛ برای یک زن آفریقایی مو و تزیینات آن به معنی خود را قبول داشتن، یا متزلزل بودن است. پذیرش این که هر جور باشی، می توانی ببینی دنیا زیباست. بسیاری از زنان سیاه پوست، با درست کردن موهایشان به شیوه خودشان که شیوه ای متفاوت است، با دنیا حرف می زنند. با سنت هایشان با دنیا حرف می نند.

درباره بچگی تان بگویید...
من در شهر دانشگاهی نسوکا در یک خانواده بزرگ و نزدیک به هم و خندان به دنیا آمدم. من اولین دختر بودم، پنجمین فرزند از شش فرزند خانواده. بعد از آمدن سه فرزند اول، پدر و مادرم روشنفکرتر و آسان گیرتر شدند. دوران کودکی ام خوشحال و آسان بود. خانواده ام هنوز هم خیلی به هم نزدیک است. پدرم استاد ریاضی بازنشسته است. مادرم با کار کردن به عنوان نخستین کارمند زن ثبت در دانشگاه، اسمش را در تاریخ ثبت کرد. هیچ یک از خواهر و برادرهایم خلاقیت خاصی ندارند- همه شان آدم های علم دوست و معقولی هستند.

شما چطور از علم دوری کردید؟
نکردم. پدر و مادرم گفتند: «تو باید دکتر شوی.» به همین دلیل من پزشکی خواندم اما خیلی ناراحت بودم، باید فرار می کردم. پیشرفتم در پزشکی خیلی خوب بود اما اهمیتی به کاری که می کردم نمی دادم. در کلاس آناتومی شعر می نوشتم.

کی شروع به نوشتن داستان کردید؟
جوان بودم، نخستین داستان هایم با الهام از داستان های انید بلایتون بودند.

چینوا آچه به شما را به عنوان نویسنده ای «نترس» معرفی کرد. نیاز دارید نترس باشید؟
نه. باید به حقیقتان پایبند باشید. دوست دارم که مردم از من خوششان بیاید اما نیازی به آن ندارم. خیلی از مردم با من مخالفت می کنند اما من هیچ وقت قصد توهین کردن ندارم.

حس می کنم از بحث کردن خوشتان می آید؟
بله! خیلی دوست دارم به چالش کشیده شوم، و ایده های مختلف را آزمایش کنم و بعضی مواقع هم کسی قانع ام کند که باید نظرم را عوض کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها