ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
پیرمردی گریهکنان دست پسرش را گرفته، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد وعرض کرد: «این پسر من است. در کوچکی او را غذا دادم و با عزت و احترام بزرگش کردم تا این که قوی و ثروتمند شد. من اکنون نان بخورنمیر ندارم و او به اندازه ی بخور نمیر به من نان نمیدهد.»
رسول خدا (ص) رو به جوان کرده، فرمود: «چه میگویی؟» جوان گفت: «من مالی ندارم که به او کمک کنم.»
پدر گفت: «او دروغ میگوید، انبارهایی پر از گندم و جو و کشمش و خرما و کیسههای زیادی پر از طلا و نقره دارد.»
جوان انکار کرد. پیامبر خدا (ص) فرمود: «از خدا بترس، نسبت به پدرت نیکی و احسان کن تا خدا نیز به تو احسان کند.»
جوان گفت: «من چیزی ندارم.»
رسول خدا (ص) فرمود: «ما خرج این ماه پدرت را میدهیم. اما از ماه بعد خودت خرجش را بده» سپس به اسامه گفت: «صد درهم به این پیرمرد بده برای خرجی یک ماهش.» اسامه آن مبلغ را پرداخت. پس از یک ماه پیرمرد باز به همراه پسر پیش پیامبر (ص) آمده، شکایت کرد. پسر گفت: «من چیزی ندارم.»
صفحه 33/ حکایتهایی از پیامبر اکرم (ص)/ احسان مهدیزاده/ انتشارات تیرگان/ چاپ اول/ سال 1391/ 96 صفحه/ 2500 تومان
نظر شما