ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
با هر ترفندی بود کیومرث را راضی کردم و زود برگشتم خونه، هوا روشن بود. کاسه را از آشپزخونه برداشتم و راه افتادم داخل کوچه. به غیر از ما، 3 خانوادهی دیگر هم در کوچه زندگی میکردن. در اولین خون رو که زدم، خانمی با همون چادر سفید گل صورتی در را باز کرد فهمیدم مادرشه. کاسه را گذاشتم در دستهایش و تشکر کردم. ندیدمش؛ اما شاد از اتفاق جدید به خونه برگشتم. روزها به امید دیدنش زود میآمدم خونه و به کیومرث میگفتم درس می خونم. وقت برگشت یک ساعتی در کوچه میموندم تا وقت تعطیلی مدرسهها شاید ببینمش. بعد از یک هفته ساعت برگشتنش از مدرسه به خونه رو فهمیدم. سرکوچه بودم که دیدم صورت آشنایی با چادر سیاه از روبهرو بهم نزدیک میشه. هیکلش زیر چادر مثل یک چوب باریک بود. صورت سفید و سرخش من را یاد مادرم میانداخت. به فکر صورتش مونده بودم که از کنارم رد شد؛ اما قدمهاش رو کند کرده بود و کنار دیوار ایستاد و بند کفشش را محکم کرد و دوباره راه افتاد. پشت سرش رفتم و خودم را بهشت رسوندم . با فاصلهی چند قدم بهش رسیدم و گفتم:
ـ سلام
صفحه 65/ از پیله تا شمع/ نسیم موسوی/ انتشارات آزگار/ چاپ اول/ سال 1391/ 153 صفحه/ 7000 تومان
نظر شما