ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
آن شب چشمهای مارد مینا همهاش رو به آسمان بود. انگار مردش بالای سرش، توی آسمان منتظر بود دست او را بگیرد و با خود ببرد. زن گویا کاملاً میدانست که باید برود. مینا به او خبر داده بود که مادرش با او کار دارد. وقتی به خانه آنها رفت، مادر مینا گفت در تمام عمرش کسی را بهتر از او ندیده است. خوب و بامحبت، درست مثل یک خواهر؛ نزدیکتر از خواهرش که در جایی دور از آنجا زندگی میکند. گفت مینا را به او میسپارد. گفت که فرصت ماندن ندارد. گفت که تا صبح نخواهد ماند. زن به او دلداری داد. گفت که حالش خوب میشود. چیزیش نیست! مادر مینا گفت میداند که باید برود و رفت!
زن قطره اشکی را از گونهاش پاک کرد و رو کرد به زهره و گفت: «بله، خوب یادمه. به او گفتم نگران مینا نباش. خیال میکنم دو تا دختر دارم.» بعد ادامه داد: «الان هم میگم. ولی مینا با این ندونم کاریهاش داره هم با آبروی خودش بازی میکنه، هم یه عمر آبروداری پدر و مادر خدا بیامرزش رو به باد میده.»
صفحه 37 / مینا و پلنگ/ حسن احمدی/ موسسه انتشارات امیرکبیر/ چاپ اول/ سال 1391/ 87 صفحه/ 2000 تومان
نظر شما