یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
قصه‌های زندگی (4) (کفش‌های فرمانده)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

 میهمان عزیز

شادی در چهره‌ی همه موج می‌زد. آقا، اول از همه سراغ بابا حسن را گرفتند. بعد از سلام و احوالپرسی سوال کردند: «انگار منتظر کسی بودید؟ زائر دارید؟» بابا حسن گفت: «آقا جان منتظر شما بودیم.» با شنیدن این حرف، آیت‌الله خامنه‌ای ناراحت شدند و به اطرافیانشان فرمودند: «مگر من نگفته بودم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد.» مرد درشت هیکل جلو آمد و گفت: «آقا جان کسی از دفتر به ایشان اطلاع نداده.»
بابا حسن دست مقام معظم رهبری را گرفت و گفت: «قربانتان شوم. آقا جان من دیشب حاج آقا روح‌الله، امام راحل را در خواب دیدم. پسرم علیرضا هم در کنار امام نشسته بود. امام رو به من کردند و فرمودند: فردا شب میهمان عزیزی داری. از مهمانت پذیرایی کن. گفتم: مهمان من کیست؟ فرمودند: رهبر مهمان شماست با تعجب گفتم: رهبر می‌خواهد به خانه‌ی من بیاید؟! پسرم علیرضا گفت: بله بابا، رهبر می‌خواهد به خانه ما بیاید. از ایشان پذیرایی کن.»
همه سکوت کرده بودند و فقط اشکها آرام آرام بر گونه‌ها روان بود.

صفحات14 و 15 / کفش‌های فرمانده/ شیوا سلامت/ موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت / چاپ اول/ سال 1391/ 48 صفحه/ 2500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها