ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
صبح که زهرا حاضر شد تا به دانشگاه برود. هنوز نمیتوانست صحنهای را که شب قبل در تلویزیون دیده بود فراموش کند. صحنهای که در آن رشادت یک خانم میانسال در حمایت از جوانی بسیجی در مقابل جمعی از افراد فریب خوردهی احساساتی و شاید هم مخالف، عجیب ذهن زهرا را به خود مشغول کرده بود. جلوی درب منزل، ریحانه را دید که به دنبال او آمده بود. این دو، دوستان قدیمی و یار دبستانی یکدیگر بودند. ریحانه فرزند شهید بود. پدر زهرا خاطرات زیادی از او درِ حافظه داشت. بوی دود آسفالت و لاستیکهای سوخته و سطل آشغالهایی که بعداز ظهر روز گذشته با آشغالهایشان سوزانده شده بودند تا غبار دوران فتنهای که پس از انتخابات آغاز شده بود، بیشتر جلوه داده و جلوی دیدن چشمها را بگیرند، به مشام میرسد.
زهرا در سکوت به اطراف مینگریست. او به شیشههای خرد شدهی مغازهی رایانهی آقای مهدوی که اموال آن پس از خرد شدن شیشههایش به یغما رفته بود و تاکسی سمند لیمویی احمد پسر لعیا خانم که با هزار بدبختی و قرض و بدهی و تبدیل تاکسی پیکان نارنجی اسقاطی پدر جانبازش که حالا بین دنیا و بهشت سیر میکرد، تهیه کرده بود تا خرج خانواده را بدهد و حالا زیر بارانی از قلوه سنگها مچاله شده بود، مینگریست.
صفحه 12 / مُحَرم/ محسن بغلانی/ موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت/ چاپ اول/ سال 1391 / 48 صفحه/ 2800 تومان
نظر شما