ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
مقابل چشمان ناباور بچههایی که به تماشا ایستاده بودند، پسر بچه را بر روی زمین انداخت و بر روی سینه او نشست. مشت خود را بلند کرد تا به صورت او بکوبد که دایی دست او را گرفت و سپس هر دو نفر را بلند کرد و تشر زد که: جلو دفتر بایستید تا بیایم و تکلیف شما را روشن کنم. آن روز دایی، ابراهیم را شماتت کرد که چرا در مدرسه دعوا کرده است زیرا نمیخواست بین او و دانشآموز دیگر تفاوتی قائل شود. ولی در دل، او را برای شجاعتی که داشت ستود. پسر بچهی قلدر هم که از یک پسر بچهی کوچکتر از خود کتک خورده بود، بعد از احضار پدر و مادر و گرفتن تعهد از او و والدینش، آرامتر و به تدریج با ابراهیم دوست شد. ابراهیم با این کار هم معنی مقاومت در مقابل ظلم را به بچهها یاد داد و هم به آن پسر بچهی قلدر آموخت که ظلم و زورگویی پایدار نیست و اگر بخواهیم قدرتمند باشیم باید اهل محبت و مردمداری باشیم.
معلم سخن خود را به پایان رسانده بود که حمید، مبصر و بچهها به کلاس آمدند. معلم پرسید: چه اتفاقی افتاد؟ حمید گفت: آقای ناظم ماجرا را پرسید و مبصر کلاس و چند نفر از بچهها تمام ماجرا را شرح دادند و آقای ناظم مرا به کلاس فرستاد ولی شهرام را نگه داشت تا پدر و مادرش به مدرسه بیایند.
صفحه 17 / محراب عشق/ محسن بغلانی/ موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت/ چاپ اول / سال 1391/ 40 صفحه/ 2500 تومان
نظر شما