اندوه جنگ
هر روز داستانهایی، چه خندهدار و چه غمانگیز، نوشته میشد. هرجایی که مردم گرد هم میآمدند و مجبور میشدند درباره زندگیشان حرف بزنند. تابستانها غروب که برق میرفت و داخل خانهها خیلی گرم بود، مردم بیرون میآمدند و جلوی در، نزدیک تنها شیر آب یک ساختمان سه طبقه، مینشستند.
شیر چکه میکرد و در هر چکه آب داستانی نقل میشد. چیزی پنهان نمیماند. مردم میگفتند خانم توئی، معلمی که از بیست سالگیاش بیوه شده و حالا در آستانهی بازنشستگی و مادربزرگ شدن است، عاشق آقای تو، کتابفروش گوشهی همان خیابان، شده است. هر دو تلاش کرده بودند عشقشان را پنهان کنند، اما موفق نشده بودند. عشقشان عشقی حقیقی بود، چیزی که به راحتی نمیشود پنهان کرد.
یا آقای کوانگ، در طبقهی سوم، که وقتی یکبار مست کرده با چوبی بزرگ به همسرش حمله کرد اما اشتباهی مادر خودش زد. آخرین شایعه درباره آقای تانه، کاپیتان دریایی بازنشسته، است که همیشه خدا خانوادهاش مشکل داشتهاند. به قدری فقیرند که حتی سر یک کاسهی برنج دعوا میکنند. تانهی بیچاره که از این زندگی خسته شده تصمیم میگیرد خودکشی کند، اما هر دو بار خانوادهاش متوجه میشوند و نجاتش میدهند.
صفحه 71/ اندوه جنگ/ بائو نینه/ ترجمه مسعود امیرخانی/ نشر افق/ چاپ اول/ سال 1390/ 260 صفحه/ 5200 تومان
یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما