سقوط در مالستروم
به قله بلندترین کوه رسیده بودیم. پیرمرد تا چند دقیقه حال سخن گفتن نداشت. بالاخره گفت:« از آن زمانی که جوان ترین فرزندم را به اینجا آوردم، تا حالا که شما را راهنمایی کرده ام، هنوز مدت مدیدی نمی گذرد. سه سال پیش، حادثه ای بر سرم آمد که بر سر هیچ انسان زنده ای نیامده است یا دست کم این طور بگویم که از این حادثه، کسی زنده نمانده تا آن را حکایت کند.
آن شش ساعت کشنده ای که من تحمل کردم، جسم و روحم را درهم شکست. شما تصور می کنید که من خیلی پیر هستم؛ ولی این طور نیست. در یک نیمه روز، این موها که مثل کهربای سیاه بود، سفید شد و اعضای بدنم ناسور گردید و همه شور و هیجانم از بین رفت. به حدی که از کمترین کوششی می لرزیدم و از سایه ای وحشت می کردم. به خوبی می دانید که من به سختی می توانم به پایین این دماغه کوچک نگاه کنم و دچار سرگیجه نشوم.»
پیرمرد چنان با همان سهل انگاری و سستی و تنبلی خود را به کنار دماغه کوچک انداخته بود که سنگین ترین قسمت بدنش به جلو آمده بود و فقط به واسطه اتکایی که آرنجش به زاویه انتهایی دماغه داشت، از سقوط مصون مانده بود. دماغه کوچکه به ارتفاع 1500 یا 1600 پا، بر توده صخره ها زیر پای ما سربرافراشته بود، دیواره قائمی بود از سنگ خارای سیاه و درخشان. به هیچ قیمتی، حاضر نبودم در دنیا خود را حتی در شش قدمی لبه آن به خطر بیندازم. از موقعیت مخاطره آمیزم چنان منقلب شدم که با تمام هیکل به زمین افتادم و به بوته های مجاور چسبیدم. حتی دیگر جرئت نکردم به آسمان نگاه کنم. فکر می کردم که خشم جنون آمیز باد، پایه کوهستان را هم به خطر می افکند و بیهوده سعی می کردم خود را از این فکر خلاص کنم. وقت می خواستم تا حواسم به جا بیاید و شجاعت نشستن و نگاه کردن آن دورها را در فضا پیدا کنم.
داستان های شگفت انگیز/ ادگار آلن پو/ ترجمه ه. دانشجو و ح. صدر حاج سیدجوادی/ انتشارات امیرکبیر/ سال 1390/ 104 صفحه/ 1700 تومان
جمعه ۹ تیر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما