پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
بعد از خداحافظی

ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي از اكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

مقدمه 

پنجاه میلیون دلار در مسابقه برنده شده بودم که زنگ تلفن مرا از رویا بیرون آورد و به دنیای واقعی برگرداند. دستم را به سوی تلفن دراز کردم و نگاهی به ساعتم انداختم. سه بعد از نیمه شب بود. 
صدایی نا آشنا پرسید:«شما آقای هالوو هستید؟»
در حالی که سعی می کردم خود را خواب آلود نشان دهم، گفتم:
«بله خودم هستم.» 
«بیماری داریم که می خواهد شما را ببیند. می گوید در حال  مرگ است.» 
پرسیدم:«واقعاً همینطور است؟»
با غیظ گفت:« این را دیگر نمی دانم. من فقط پرستار کشیک هستم.» 
«تا بیست دقیقه دیگر خودم را می رسانم.»
با لحنی سردرگم پرسید:«شما پزشک  هستید؟» 
جواب دادم:«نه، اما سرپرستار موضوع را برایت روشن می کند.»
بیش از صدبار می شد که نیمه شب به همین ترتیب مرا خواسته بودند. گاهی اوقات بیمار براستی در حال مرگ بود، ولی معمولاً اخطاری قلابی بود. درست زمانی که من در رویا می دیدم که در مسابقه برنده شده ام، کودکی هراسان بوگی من (هیولای وحشتناک در فرهنگ غرب) را ملاقات کرده و خیال کرده بود مرگ به سراغش آمده است. 
من به دفتر پرستاری رفتم و با پرستار اتوکشیده ی اخمو و جوانی روبرو شدم. روی کارتی که به سینه اش نصب بود، نوشته شده بود: پرستار مارتین. 
با لبخند اعلام کردم:«من آقای هالوو هستم.» 
آمرانه گفت:«دنبالم بیا»، و در راهرو به راه افتاد و با عصبانیت گفت:«لطفاً سعی کنید او را عصبانی نکنید. امشب به اندازه کافی از دست این بچه و یاوه گویی هایش خسته شده ام.» سپس در اتاق را برای من باز کرد و به طرف میز کارش برگشت.
صدایی ظریف به گوش رسید:«آقای هالوو، خودت هستی؟» 
بله، خودم هستم. این موضوع مردن چیست مرد جوان؟ 
«آقای هالوو من مرگ را دیدم. درست پایین پای من بود و می خواست مرا با خود ببرد. من گفتم نه، اما او گفت برمی گردد و مرا می برد. من می ترسم.»
«خوب، تو ماجرایی درست و حسابی داشتی، نه؟ دیدار با مرگ و اینکه قول بدهد برمی گردد، به نظر من هم ترسناک است. به تو گفت چه موقع برمی گردد؟» 
«حرفی نزد، اما به نظرم منظورش خیلی زود بود. شاید فردا»
روی لبه ی تخت کنار دوست هشت ساله ام نشستم:«خوب، چطور است تو را بغل کنم و مدتی در آغوش بگیرم تا این قدر وحشت نکنی و به من بگویی مرگ دیگر چه چیزهایی گفت.» 
تیمی به میان بازوان من خزید و محکم خود را به من چسباند و گفت:«سرتاپایش سیاه بود. خودش را پنهان کرده بود و نجوا می کرد. گفت زمان مرگ من فرا رسیده و آمده که مرا با خودش ببرد. من خیلی ترسیدم و گفتم:«نه، نه، من نمی خواهم بروم، و پرستار را صدا کردم و گفتم تو را خبر کند. اشکالی که نداشت؟!»
«خیالت راحت باشد. بعد چه شد؟» 
«وقتی پرستار آمد، او فرار کرد. اما به نظر من فقط خودش را از دید پرستار پنهان کرده بود. من به تو احتیاج دارم تا او را بیرون کنی، آقای هالوو. تو می توانی این کار را بکنی، مگر نه؟» 
نه تیمی، من نمی توانم. ببین، وقتی مرگ واقعاً از راه برسد هیچ کس نمی تواند آن را بیرون کند. اما من گمان نمی کنم آن که به سراغ تو آمد مرگ باشد. به نظر من فقط آقای کابوس بوده که بدش نمی آید آدمهای کوچولوی مثل تو یا حتی آدمهای گنده ای مثل من را بترساند. 
«او می داند چه چیزی باعث وحشت ما می شود، بنابراین خود را در رویاهای ما جا می دهد و اوضاع را به هم می ریزد. اما مرگ اینطوری نیست. تو خودت این را می دانی، نمی دانی؟ ما قبلاً درباره ی مرگ و اینکه چطور راهنمای ما در آ خرین سفرمان می شود صحبت کرده ایم. 
او آن قدرها هم بد نیست. فقط شغل دشواری دارد. یادت می آید؟» 
«اما او خودش گفت که مرگ است.» 
«این فقط یک حقه بود که تو را بترساند، تیمی. حالا بخواب و خوابهای خوش ببین و نترس. باشد؟» 
«باشد.» 
«من هم اینجا می نشینم تا مطمئن شوم دیگر آقای کابوس به سراغت نمی آید.» 
«متشکرم آقای هالوو»
پنج دقیقه  بعد دوست کوچک من در سرزمین رویاها سیر می کرد. پتو را رویش کشیدم، موهایش را کنار زدم، بوسیدمش و شب به خیر گفتم. 
آهسته در را بستم و به سوی جایگاه پرستار رفتم. 
«او خوابید. گمان می کنم حالش خوب است.» 
پرستار مارتین با خشونت پرسید:«حالا تو کی هستی؟ همه اینجا می گویند هرچه می خواهی به ات بدهیم. من که سر در نمی آورم.» 
«من  آقای هالوو هستم. دلقک دربار، ابله، لوده. در دوران شاه آرتور فقط مریلین. جادوگر و دلقک دربار می توانستند بدون ترس از مجازات و انتقام، حقیقت را به پادشاه بگویند. من هم دقیقاً همین کار را با کودکان دم مرگ می کنم. من حقیقت را به آنان می گویم، بعد خودم را روی زمین می اندازم و از خنده ریسه می روم. من ترس آنان را از  بین می برم و می خندانمشان. 
البته هیچ  کار بغرنجی نیست مگر اینکه یادت رفته باشد چطور بخندی. تو  هم یادت رفته، پرستار مارتین؟ »
«بچه های در حال احتضار خنده ندارند.»
«برعکس. دقیقاً باید همین کار را کرد. نباید به شان ترحم کرد یا لوسشان کرد و یا رهایشان کرد و یا طوری با آنان رفتار کرد که انگار با دیگران  فرق دارند. آنان هنوز بچه اند و احتیاج دارند کسی آنان را بخنداند.» 
**********
چند ماه بعد مرگ سراغ تیمی آمد و او را با خود برد. وقتی مرگ آمد، من در کنار تیمی بودم و آن موجود تیره و تاریکی که یکبار دیگر آمده بود، نبود. تیمی به من گفت که مرگ سفید و روشن و زیباست، و بعد از دنیا رفت. دلم برایش تنگ شده است. 
وقتی کار با بچه های در  حال احتضار را شروع کردم، خیلی زود متوجه شدم که پزشکان خنده را برای  آنان تجویز می کنند. بنابراین من در نسخه های روزانه ی آنان جا گرفتم و هالوو شدم. 
البته مرگ موضوع خنده داری نیست. اما مدتهاست یاد گرفتم که خنده می تواند مرهمی التیام دهنده باشد. وقتی کسی که دوستش داریم می میرد، باید برای رهایی از غم و بازگشت به زندگی راهی پیدا کنیم.

صفحات 10، 12، 13 و 14/ بعد از خداحافظی/ تد منتن/ ترجمه نفسیه معتکف/ انتشارات هو/ سال 1390/ 112 صفحه/ 4400 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها