ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
هفته پیش فقط اسمتان را می دانستم. اعتراف می کنم اولین بار که چشمم به شما افتاد، فکر کردم یک وکیل یا کسی از صرافخانه باشید، ولی یکی از دوستان خدمتکارم گفت که شما آقای فو هستید. نویسنده ای که سرگذشت آدم های زیادی را شنیده است و می گویند مرد خیلی رازداری است. باران می بارید (یادتان می آید؟). روی پله ایستادید تا شنلتان را ببندید. من هم بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم. گفتم: اگر جسارت نباشد، آقا.
اما گفتن آن جسارت زیادی می خواست. نگاهی از بالا تا پایین به من انداختید، ولی چیزی نگفتید و من با خودم فکر کردم:«شنیدن اعتراف دیگران چه هنری دارد؟ حتی عنکبوت هم می تواند ساکت بنشیند و خیره، منتظر بماند».
بعد گفتم: ممکن است کمی وقتتان را بگیرم. من دنبال شغل دیگری هستم. جواب دادید:
- همه ما دنبال موقعیت جدیدی هستیم.
گفتم: اما کسی هست که من باید از او مراقبت کنم. مردی سیاه پوست که هرگز نمی تواند شغلی پیدا کند، چون نمی تواند حرف بزند. امیدوار بودم جایی برای من داشته باشید و همین طور برای او.
موهایم دیگر خیس شده بود. حتی یک شال هم نداشتم. باران از لبه کلاه شما می چکید. ادامه دادم:
- من اینجا کار می کنم، اما کارهای بهتری هست که می توانم انجام دهم.
شما تا به حال داستانی مثل داستان من نشنیده اید. من به تازگی از سرزمینی دوردست بازگشته ام. در یک جزیره متروک گرفتار شده بودم و آنجا با مردی بی نظیر همسفرشدم. خندیدم؛ نه به شما، بلکه به چیزی که می خواستم بگویم. آقای فو، من برگ برنده شما هستم. همان اقبال مساعدی که همه ما همیشه در آرزویش هستیم.
آیا گفتن آن جسورانه بود؟ جسورانه بود که خندیدم؟ جسورانه بود که توجه شما را جلب کردم؟
صفحه 49/ آقای فو/ جان مکسول کوتسی/ ترجمه الناز ایمانی/ انتشارات امیرکبیر/ سال 1390/ 151 صفحه/ 2300 تومان
نظر شما