چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

استخری پر از کابوس 

بعد از بیست سال، مرتضی در همان اولین روزی که دوباره وارد زادگاهش شد به جرم کشتن یک قو (اورا دیده بودند که قوی مرده‌ای را از پاها گرفته؛ گردن بلند قو آویزان بود؛ نوک قو روی سفیدي برف خط می‌انداخت) بازداشت شد.
در سرتاسر راهی که تا شهربانی یخ بسته بود (گاهی هم یخ می‌شکست و پوتین‌ پاسبانها را پر از آب می‌کرد) هیچکدام از پاسبانها ( دو نفر بیشتر نبودند) به دستهای مرتضی،‌ دستبند نزدند.
حیاط شهربانی بی‌آنکه بوی زندان را داشته باشد،‌ حیاط زندانها را بیاد می‌آورد. زن پیری با لثه‌های سرخ و دهانی بدون دندان فریاد می‌زد: کجایی؟ مش اسماعیل؟
مرتضی ایستاد که سیر، پیرزن را نگاه کند. یکی از پاسبانها گفت: راه برو، اون دیوونه‌س.
پاسبان دیگر گفت: مگه مش اسمالت زنده‌س؟
پیرزن گفت: اگه مش اسمال زنده بود...!‌ اگه مش اسمال...
مرتضی دست برد توی جیب پالتوی بلندش و یک نخ سیگار بیرون ‌آورد. در راهروی شهربانی سیگار را آتش زد و روی نیمکت چوبی نشست. حالا، پاسبانها به او دستبند زدند. مرتضی هم مجبور شد برای برداشتن سیگار از لای لبهایش،‌ هردو دستش را تا سبیل پیری که دود، سیاهیش را برده بود، بالا ببرد. تا او سیگارش را تمام کند برف هم دوباره شروع کرد به باریدن و استوار به طرف پاگرد شهربانی رفت تا افسر نگهبان را زیر آسمانی پارچه‌ای (چتر دستش بود) از حیاط رد کند. ستوان چتر را کنار زد. کلاش را برداشت. دانه‌های برف،‌ روی برف، روی موهای او نشسته بود، آب می‌شد. گفت: بازهم که این زن اینجاست؟
استوار گفت: رفته توی قهوه‌خانه،‌ گفته اگه ده تومن بدین،‌ گوشهامو نشونتون می‌دم.
ستوان پرسید: حالا واقعاً‌ این کارو کرده؟
از پله‌ها،‌ سه تا یکی بالا می‌رفت. پشت سرش، استوار گفت: بله قربان.
ستوان گفت: ولش کنید.
قد ستوان آنقدر بلند بود که استوار تقریباً دنبالش می‌دوید. در سرسرای شهربانی، ستوان گفت: این جریان قو‌ چیه؟
استوار گفت: اونجاس قربان.
ستوان ایستاد و برای دیدن لاشه یک قو به اطرافش نگاه کرد: کو؟
استوار مرتضی را روی نیمکت به ستوان نشان داد و گفت: پاشو وایستا!
نگاه مرتضی روی شوفاژ بود و داشت فکر می‌کرد که بخاری بدون شعله به لعنت خدا هم نمی‌ارزد.
ستوان وارد اطاقش شد. کلاهش را روی میز گذاشت و در پنجره رو به استخر، دستی بر موهایش کشید. استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پلی در پنجره،‌ بی‌هیچ شباهت به پرنده‌ای، از این طرف استخر، به آن طرف می‌رفت.

صفحه 14/ یوزپلنگانی که با من دویده‌اند/ بیژن نجدی/ نشر مرکز/ چاپ چهاردهم/ سال 1390/ 85 صفحه/ 2700 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها