یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
پدر بزرگ و پنج‌شنبه هاي‌ كتابفروشي

ساره گودرزي، خبرنگار: كتاب و پنج‌شنبه‌هاي روزهاي كودكي‌ام را سنجاق كتابفروشي پدربزرگم به هم وصل مي‌كند، روزهايي كه بي خيال از هر دغدغه، اضطراب و هياهو، دل خوش به آخر هفته‌هايي بودم كه با خواهر و مادر و پدرم به فروشگاه سپه مي‌رفتيم. پدربزرگم بازنشسته مخابرات بود و آنجا كتابفروشي داشت._

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) ساره گودرزي، خبرنگار: كتاب و پنج‌شنبه‌هاي روزهاي كودكي‌ام را سنجاق كتابفروشي پدربزرگم به هم وصل مي‌كند، روزهايي كه بي خيال از هر دغدغه، اضطراب و هياهو، دل خوش به آخر هفته‌هايي بودم كه با خواهر و مادر و پدرم به فروشگاه سپه مي‌رفتيم. پدربزرگم بازنشسته مخابرات بود و آنجا كتابفروشي داشت. وقتي ماشين جلو فروشگاه مي‌ايستاد، من، پرهياهو از در شيشه‌اي مي‌گذشتم، منتهي‌اليه سمت چپ فروشگاه را رد مي‌كردم و روبروي غرفه كتابفروشي به پدربزرگ جدي و دوست‌داشتني‌ام كه مشغول مطالعه بود خيره مي‌شدم.

مي‌دانستم وقتي كتاب مي‌خواند نبايد حرف بزنم، خيره به قفسه‌هاي كتاب، يكي يكي كتاب‌ها را مرور مي‌كردم، «زن زيادي»، «مدير مدرسه»، «پله پله تا ملاقات خدا» خواندن عناوين برخي از آنها سخت بود، سرم را كج مي‌كردم و كلمه‌اي مي‌ساختم. اما كمي بعد حوصله‌ام سر مي‌رفت و براي اينكه جلو حرف زدنم را بگيرم اين قدر ريزريز مي‌خنديدم كه با شنيدن صدايم، پدربزرگ سرش را از ميان صفحات كتاب بيرون مي‌آورد و مي‌گفت: «ا... بازم تو؟!» بعد صندلي پلاستيكي قرمزرنگش را از زير ميز بيرون مي‌كشيد و با يك ويفر شكلاتي و كتاب داستان سرم را گرم مي‌كرد تا پدر و مادرم خريدشان را انجام دهند. هر صفحه كتاب با يك گاز از ويفر شكلاتي همراه بود و لبخند پدربزرگ.

كتاب، هديه هر پنج‌شنبه‌ام بود. خو كرده بودم به اين هديه‌هاي دوست‌داشتني خواندني، به «شاهزاده و گدا»ي چارلز ديكنز، «آواي وحش» جك لندن، «ماجراهاي تام ساير» مارك تواين و «بيست هزار فرسنگ زير دريا» ژول ورن ...

پنج‌شنبه‌ها يكي يكي، پشت سر هم، بي‌هيچ توفقي مي‌گذشت تا اين كه يك روز خبردار شدم، پدربزرگ ميان كوهي از كتاب‌ها حالش بد شده، زمين خورده و در بيمارستان است.

با اوج گرفتن بيماري پدربزرگ، كتابفروشي هم از گوشه پر حجم خوراكي‌هاي فروشگاه جمع شد و تمام كتاب‌ها در كارتن كنار حياط روي هم تلنبار شده بود، كتا‌ب‌هايي كه بعداً دايي‌ها، همه‌شان را به اندك قيمتي فروختند.

يك روز پنج‌شنبه، وقتي دلم باز هم هواي كتابفروشي پدربزرگ به سرش زده بود و قاصدك خيال قصد سفر با شاهزاده كوچك ولز و تام را داشتم و «باك» سگ گرگي محبوبم با من در ماجراجويي‌هاي تام‌ساير همراهم بود، پدربزرگ براي هميشه رفت.

و اين‌روزها، بعد از گذشت اينهمه سال‌ و ماه‌ رنگارنگ، هنوز هم پنج‌شنبه‌ها بغض مي‌كنم، براي كتابفروشي پدربزرگ، براي داستان‌هاي يادگاري، دست‌هاي گرم و ويفرهاي كاكائويي.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها