سه‌شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
ساعت شش، دریاچه عشق

«ساعت شش، ‌درياچه مريوان» يادداشت‌هاي روزانه «پروين نوبخت»(اسم مستعار) است كه در مرداد ماه 1360 با شمارگان 40 هزار نسخه توسط «حوزه انديشه و هنر اسلامي» منتشر شده است. اين اثر با عنوان «دفتر پنجم» داستان از مجموعه‌ كتاب هاي «جُنگ سوره» منتشر شده و به دلايلي از سال 1360 تا امروز، هرگز به چاپ دوم نرسيده و از جمله كتاب‌هاي «نایاب» مربوط به جنگ‌هاي كردستان در سال هاي 59ـ 1358 است._

خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا) ـ سيدقاسم ياحسيني: هنوز چند روزي از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 نگذشته بود كه «كردستان» شلوغ شد. با سفر آيت‌الله سيد محمود طالقاني به كردستان، اوضاع كمي آرام شد، اما از بهار سال 1358 وضع چنان وخيم شد كه دولت جمهوري اسلامي (آن ايام مهندس بازرگان نخست وزير و مسوول دولت بود)‌ مجبور به دخالت نظامي شد و جنگي خانگي درگرفت. «ضد انقلاب» شامل احزاب و گروه‌هايي چون«سازمان چريك‌هاي فدايي خلق»، «حزب دموكرات كردستان»، «حزب كومله» و ... بسياري از شهرها و روستاهاي كردستان را ناآرام كرد و به مراكز دولتي و نظامي و به ويژه پادگان‌هاي ارتش يورش برد و عده زيادي را قتل عام كرد. كمي بعد امام خميني‌(ره)، رهبر انقلاب اسلامي، ‌همه مردم ايران را به فرو خواباندن فتنه و آرام كردن كردستان و مبارزه با عناصر و گروه‌هاي ضد انقلاب اسلامي فراخواند. در سراسر كشور بسيج عمومي اعلام شد و هزاران نفر نيروي داوطلب مردمي كه در ميان آن‌ها، ده‌ها زن و دختر نيز بودند، خود را به كردستان رساندند و آتش فتنه را خاموش كردند.

درباره وقايع و حوادث كردستان در سال‌هاي 1358 تا 1360 آثار ادبي و هنري كمي در دسترس عموم قرار گرفته است. شمار خاطرات دست اندركاران آن ايام و به ويژه كردهاي طرفدار انقلاب اسلامي نيز بسيار كم است. شايد برخي ملاحظات امنيتي علت اين موضوع بود. به هر حال، يكي از «خاطرات» قديمي باقي مانده از آن روزهاي توفاني،‌ يادداشت‌هاي روزانه «پروين نوبخت»(اسم مستعار) با عنوان «ساعت شش، ‌درياچه مريوان» است كه در مرداد ماه 1360 در قطع رقعي و 92 صفحه و شمارگان 40 هزار نسخه توسط «حوزه انديشه و هنر اسلامي» متشرشده است. 

اين كتاب در واقع با عنوان «دفتر پنجم» داستان از مجموعه‌ كتاب‌هاي «جُنگ سوره» منتشر شده است. اين اثر بنا به دلايلي از سال 1360 به امروز، هرگز به چاپ دوم نرسيده است و از جمله كتاب‌هاي «نایاب» مربوط به جنگ‌هاي كردستان در سال هاي 59ـ 1358 است.

«مقدمه» ناشر، طبق معمول سال‌هاي آغاز دهه شصت شمسي، ‌ايدئولوژيك است: «نوشته حاضر، يادداشت‌هاي روزانه‌اي است كه به امر شهيدي توسط همسرش، بدون هيچ تجربه‌اي در نوشتن، به تحرير درآمده ‌و از آنجا كه خدا مي‌خواهد و از زندگي مايه گرفته، ‌بافتي داستاني دارد. 

به همين دليل گروه داستان حوزه‌ انديشه و هنر اسلامي بر آن شد كه اين نوشته را بدون دخل و تصرف، به جاي دفتر پنجم قصه در اختيار مردم مسلمان قرار دهد.»

كتاب خاطرات پروين نوبخت به شكل روزشمار و يادداشت‌هاي روزانه و در فاصله روزها، ماه‌ها و سال‌هاي 23 شهريور 1359 تا 10 فروردين‌1360 نوشته و حدود چهار ماه بعد در مرداد 1360 منتشر شده است . نويسنده در همان سطرهاي آغازين يادداشت‌هايش همه سوژه كتاب خاطراتش را «لو» داده كه نشان از غير حرفه‌اي و «تجربي» بودن كار اوست: «امروز 23/6/59 است. يك ماه پيش در چنين روزي من و صادق (نوبخت) پيمان زندگي بستيم. در حالي كه مهريه من كلام الله مجيد بود. در ضمن صادق، جان خودش را هم مهر من كرده بود. الان ساعت هفت و ربع است. من تا امروز خيلي ناراحت بودم. البته به خاطر اين كه صادق به آرزوي خود رسيد،‌ خوشحال بودم. به خاطر اين كه خدا به من لطف كرد و مرا همسر يك شهيد قرار داد،‌ متشكرم. ولي به خاطر از دست دادن يك همراه، ناراحت بودم...» (ص11) 

فرم يادداشت‌هاي روزانه پروين تا اندازه زيادي شبيه سبك ادبي موسوم به «سيلان ذهني» است. هر چند بعيد است كه مؤلف عامداً و آگاهانه دست به اين كار زده باشد. پروين نويسنده‌اي حرفه‌اي نيست و متني كه منتشر كرده «طبيعي»، «دست نخورده » و آرايش نيافته است. نثري ساده، صميمي و تا اندازه زيادي محاوره‌اي و روايي دارد و جملات مملو از احساسات عاطفي،‌ دروني و البته ايدئولوژيك است. به همين دليل نيز به خوبي جوشش «احساس زنانه» و نگاه مؤنثانه به محيط اطراف را داراست. «مطاع» و كالايي كه در اوايل انقلاب اسلامي ايران، خريدار چنداني در گفتمان رسمي و تبليغات دولتي و حتي رسانه‌اي نداشت. 

در آن سال‌ها مفاهيمي چون «عشق»، «عاطفه فردي و شخصي» و اساساً «احساسات دروني زنانه» محلي از اعراب نداشت و در ادبيات رسمي حتي عامداً‌ سركوب و ناديده گرفته مي‌شد. در چنان فضاي فكري، فرهنگي و ادبي، انتشار كتاب «ساعت شش، درياچه مريوان» يك «اتفاق نادر» و «‌حادثه‌ ادبي غير مترقبه» بود كه در محل ادبي و هنري همسو با انقلاب اسلامي و حتي در ميان مردم غوغايي برپا و اذهان بسياري را به خود جلب و جذب كرد. 

درون مايه كلي يادداشت‌هاي روزانه پروين نوبخت، روايت يك عشق ساده و معصومانه، در هاله‌اي از حُجب، ‌شرم و حياي ‌دخترانه شرقي ‌است كه مثل يك گلدان منقوش متلاشي شده، قطعات كوچك و بزرگ آن در سراسر كتاب پخش و پراكنده شده است. 

به همين دليل خواننده كتاب با يك «متن» روايي كرنولوژيك و تاريخ‌مند روبرو نيست. وقايع،‌ حوادث، ‌خاطرات و حتي احساسات به شدت سيال هستند و «زمان» و «مكان»، به عنوان اصلي‌ترين عناصر يك روايت تاريخي، دايم در نوسان هستند. به عقب و جلو مي‌روند و جا به جا مي‌شوند. سبكي كه با اندكي تسامح مي‌توان آن را شبيه شيوه سيلان ذهني در نوشته‌هاي رمان نويسان بزرگي چون «مارسل پروست»، ‌«‌ويرجينيا ولف» و «ويليام فاكنر» دانست.

شكل روايي ـ ‌تاريخي زندگي و عشق «پروين» و «صادق» را به طرز فشرده و گزارشي مي‌توان چنين بازنويسي كرد:‌ پروين ...دختري است «كُرد» زبان و اهل كرمانشاه. دختر بزرگ خانواده است. دانشجوي رشته طراحي دانشگاه تهران است. نقاش ماهري است و خواستگاران چندي دارد كه جواب رد به همه داده است. از جمله دانشجويان عضو «انجمن اسلامي دانشجويان» است و در ماجراي تصرف سفارتخانه آمريكا در تهران در روز 13 آبان ماه 1358 و ماه‌هاي پس از آن شركت فعال و مؤثري داشته است.
 
شب‌ها به اتفاق دوستانش در محل لانه جاسوسي (سفارت آمريكا را چنين مي‌ناميدند) نگهباني ‌داده است. در جريان گردهمايي نهضت‌هاي آزادي‌بخش جهان كه در سال 1358 در تهران برگزار شد، فعال بوده و تابلوهايي از شخصيت‌هاي طراز اول آن ايام در اين گردهمايي تاريخي كشيده است. به اسلام،‌ انقلاب و رهبري آن سخت و بي چون و چرا اعتقاد دارد. براي برپايي يك نمايشگاه عكس توسط «دانشجويان خط امام» به اسلام آباد غرب مي‌رود و در آنجا براي نخستين بار با «صادق نوبخت» به طور كاملاً اتفاقي آشنا مي‌شود: «اولين بار هم كه با صادق آشنا شدم، در اسلام آباد بود. هنگامي كه از طرف دانشجويان خط امام نمايشگاه برگزار مي‌كردم و صادق به من كمك كرد و چند تا عكس را برايم روي مقوا چسباند. بعد تا فهميدم مسوول سپاه كَرَند است، از اوضاع كرند پرسيدم...»(ص47)‌ 

عكس روي مقوا چسباندن همان و عشق صادق بر دل پروين چسبيدن نيز همان! «ولي عجيب است اولين بار كه صادق را ديدم،‌درك كردم كه او مثل ديگران نيست و از رفتارش خوشم آمد و حتي وقتي كه همان موقع داشت مي‌رفت تهران، ‌دلم مي‌خواست كه بگويم نرود و بماند و بيشتر از وضعيت كرند بگويد. بعدها همان روزي كه در مريوان زير درخت‌ها از من خواستگاري كرد بهش همين موضوع را گفتم.»(ص47)‌

«برادر» صادق نوبخت مسوول سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كَرَند و تهراني بود و آن ايام تحصيلات دبيرستان را هنوز به پايان نبرده بود و چند سالي هم از پروين كوچك‌تر بود! بعدها و پس از شهادت صادق، پروين اين اختلاف سن را چنين روايت كرد: «... سر خاك صادق خيلي‌ها آمدند. غريبه و آشنا. «همكلاسي‌هاي صادق». خيلي خنده‌ام گرفته بود. يك عده «بچه محصل» سر خاك صادق جمع شده بودند و اين‌ها از «همكلاسي‌هاي» شوهر من، بودند! اما خوب البته صادق با همه فرق داشت.» با همه. (ص88/ تاكيد از من است.) 

خيلي زود پروين دانشجو و صادق دانش آموز به يكديگر دل بستند. آنان پس از اندك مدتي «زير يك درخت در شهر مريوان» (‌از توابع كردستان) و در حالي كه كردستان در شعله‌هاي آتش و جنگ داخلي و خانگي مي‌سوخت و جاي جاي خاكش را خون جوانان و مردم سرخ كرده بود، قصه عشقشان را باز گفتند و صادق رسماً‌ از پروين «خواستگاري» كرد كه دختر دلباخته نيز بلافاصله و زير همان درخت پذيرفت و «بله» را به صادق داد.‌ در تابستان 1359 اين دو زوج دلداده تصميم به «ازدواج» مي‌گيرند؛ ازدواجي در جوي اشباع شده از شور، آرمان و «آرزوهاي بزرگ»:‌ «آن روز (روز 23 مرداد 1359) قرار بود كه صادق با يكي ديگر از برادران سپاه به منزل ما بيايند كه با پدرم صحبت كنند و اگر شد، همان روز صيغه‌ عقد را بخوانيم. قرار شد كه فقط صيغه‌ عقد را بخوانيم و براي عقد رسمي و محضري به حضور امام‌خميني برسيم.‌ آن روز ساعت حدود يازده‌ونيم بود كه صادق آمد، تنها آمد. با همان كيف دستي‌اش. گفتم:
ـ ‌چرا تنها آمده‌اي؟
گفت:
ـ چون آن برادر كار داشتند و نتوانستند بيايند.
در دلم احساس نگراني كردم. چون ممكن بود پدرم زياد خوشش نيايد. اما پدرم با تعجب بسيار هيچ مخالفتي نكرد. فقط خنديد و گفت:
ـ‌ برويد خوشبخت باشيد.
بعد خيلي راحت رساله را آوردم و خودش دستورش را پيدا كرد. خواستيم كه صيغه‌ عقد دايم بخوانيم و چون بايد مهريه تعيين مي‌شد، مهريه را يك قرآن مجيد كوچك تعیين كردم. بعد به شوخي گفتم:‌
ـ به اضافه يك ميليون تومان!
صادق كمي جا خورد و گفت:
ـ راست گفتي؟
خنديدم و گفتم:
ـ مرا نمي‌شناسي. شوخي كردم! ‌حالا خودت يك چيز ديگر را به قرآن اضافه كن! خب چي مهرم مي‌كني به جز قرآن؟
خنديد و با حالتي به خصوص گفت:
ـ جانم را مهرت مي‌كنم!
گفتم:‌
ـ چي مهرم مي‌كني؟
گفت:‌
ـ جانم را!
هرگز آن جمله و حالت ادا كردنش را از خاطر نخواهم برد. بعد خيلي ساده صيغه را خوانديم و يادم هست كه صادق كمي دستپاچه شده بود و درست تلفظ نكرد و من برايش تصحيح كردم و دوباره گفت. بعد رساله را بستم. صادق با يك لحن خيلي بچگانه و ذوق زده گفت:
ـ حالا تو زن مني!» ( ص ص 14ـ 13) 

اندكي بعد زوج جوان براي مبارزه با ضد انقلاب از كرمانشاه راهي سنندج و مريوان مي‌شوند. صادق و پروين ساعت به ساعت و روز به روز بيشتر شيداي همديگر مي‌شوند طوري كه به «وحشت» مي‌افتند كه نكند «عشق زميني» آنان را از «عشق آسماني» و «خدا» دور كند:‌ «خدايا به ياد مي آورم آن شبي را كه سراسيمه به صادق گفتم:
ـ‌ من نگرانم!
گفت:
ـ‌ از چه؟
گفتم:‌
ـ از اين كه محبت و دلبستگي‌هاي ما به هم آن قدر زياد شود كه از ياد خدا غافل شويم! ما بايد همه چيزمان براي خدا باشد.
گفت:
ـ آري. بايد يادمان باشد كه همه چيزمان براي خدا باشد. دوست داشتنمان. زندگي كردنمان و جدا شدنمان. حتي جدا شدنمان.
و من گفتم:
ـ حتي جدا شدنمان!»(ص20)‌
و «خدا» حتي در شوخي‌ها و شيطنت‌هاي زنانه و مردانه ميان آن دو «ميعار اصلي و اساسي» است:‌ «‌... شايد همان دوشنبه‌ خوبي كه با صادق رفتيم ديواندره، صادق خيلي از «شهادت» حرف زد و آن كه:
ـ تو بايد راهم را ادامه بدهي!
من هم براي اين كه سر به سرش بگذارم [...]‌گفتم:‌
ـ خوب بعد از تو راهت را «تنها» ادامه بدهم يا با «همراه»؟!
و جوابي را كه به من داد و حالت جواب دادنش را هرگز فراموش نمي‌كنم: ‌سرش را روي فرمان (اتومبيل) ‌گذاشت، كمي فكر كرد و بعد در همان حال مرا نگاه كرد و گفت:‌
ـ ‌هر طور كه بهتر مي‌تواني در راه خدا گام برداري...»(صص 72 ـ‌71) 

صادق نوبخت تنها چند روز پس از عقد و در حالي كه هنوز «ازدواج» ‌نكرده بود براي شركت در يك عمليات جنگي عليه ضد انقلاب تصميم گرفت از سنندج به مريوان برود، اما «زنش» با اين كار مخالفت كرد: «‌هرگز حال و هواي خودم را در آن حال فراموش نمي‌كنم. به صادق گفته بودم عمليات نرود. به دلايلي كه منطقي هم بود و آخرين حرفم هم اين بود:
ـ‌ صادق تو رو به خدا نرو عمليات. لااقل توي اين يك هفته نرو. بذار من بيام مريوان، بعد برو.
صادق گفت:
ـ‌ نه!‌ اگه پيش آمد، حتماً‌ مي‌روم.
گفتم:‌
ـ‌ من راضي نيستم!
خنديد و گفت:‌
ـ در هر كاري به رضايت تو احتياج است، ولي در اين كار نه! بايد خدا راضي باشد.»(ص 25) 

پروين و صادق هنگام جدا شدن از هم وعده رمانتيكي با هم مي‌گذارند. از جنس همان وعده‌هاي عاشقانه‌اي كه روح‌هاي لطيف با هم مي‌گذارند: «...روزي كه خواستيم از هم جدا شويم، نمي‌دانستيم كه چطور اين يك هفته جدايي را تحمل كنيم، ‌بعد قرار گذاشتيم كه ساعت‌هاي شش بعد از ظهر، به فكر هم باشيم و در آن ساعت با فكر كردن با هم حرف بزنيم. قرار شد كه صادق برود كنار درياچه مريوان و من هم در سنندج هر كجا كه بوديم به ياد صادق باشم.»(ص29)‌ 

و صادق پايبند به قولش بود:‌ « ولي صادق تا روز آخر نتوانسته بود برود، اما روز آخر به عهدش وفا كرده بود و آن روز، روزي بود كه صادق وصيت نامه‌اش را نوشت.» (صص 30ـ‌29) 

صادق در سنندج پروين را رها مي‌كند و خودش به تنهايي براي شركت در عمليات عليه ضد انقلاب به مريوان مي‌رود. و پروين حالات دروني و احساسات باطني‌اش را با كلمات زير چنين روي كاغذ ريخته است:
«شام كه شد، با يكي از خواهران، مقداري سيب زميني خورديم... بعد هم خواست كنسرو باز كند كه نگذاشتم. چقدر دلم مي‌خواست كه به جاي او صادق در سنندج بود. يك عالم تعريف داشتم كه برايش بكنم. آن شب براي اولين بار با مهري راجع به صادق و زندگيم حرف زدم و بهش گفتم كه زندگي چقدر دوست داشتني و شيرين است و همه‌ تعريف‌هاي خودم و صادق را از اول براي يك نفر تعريف كردم. اصلاً‌ عادت نداشتم كه بنشينم و همه چيز را براي زن‌ها تعريف كنم، ولي آن شب اين كار را كردم و اين كار باعث تسلي دلم هم شد و در ضمن هم گفتم كه خدا مرا ببخشد كه اين فكرها را مي‌كنم، ولي دوست ندارم كه صادق به اين زودي‌ها شهيد شود و گفتم كه:
ـ اصلاً‌ نمي‌توانم بعد از صادق زنده بمانم و زندگي كنم. بهتر است اگر صادق شهيد شد، من هم بشوم.
و مهري هم كه شوهرش پاسدار بود، ‌همين اعتراف را كرد و گفت :‌
ـ آري! من هم هميشه مي‌گويم كه «مساله‌اي نيست شهيد بشود!» ولي هر بار كه شوهرم به عمليات مي‌رود، ‌چشمم به در است تا برگردد!»(ص26)‌ 

بالاخره صادق نوبخت كمتر از يك هفته عقد كردن با پروين و البته بدون آن كه با وي ازدواج كند، در يك درگيري با اعضاي سازمان چريك‌هاي فدايي خلق در منطقه‌اي به نام «درزبان» در اواخر مردادماه 1359 و جمعه، در يك شب مهتابي از پشت هدف گلوله به سرش قرار مي‌گيرد و به شهادت مي‌رسد. پروين لحظات شهادت شوهرش را چنين در ذهن خود پرورانده است: «... صادق آخرين روزش را چگونه گذراند؟ دوستانش مي‌گفتند: ‌خيلي بي تاب بود. غمگين بود. خوشحال بود. دلشوره داشت. حرف‌هاي عجيب و غريب مي‌زد. خصوصاً‌ راجع به شهادت.» (ص24)‌ 

پروين نحوه شهادت صادق را چنين بيان مي‌كند: «...يك گروه از چريك‌هاي فدايي در شهادت صادق دست داشته‌اند. اين‌ها از داخل يك كاهدان (‌طويله) به صادق شليك مي‌كنند. كثافت‌هاي ترسو!»(ص37)‌

پروين در سراسر خاطرات منتشر شده‌اش درباره چگونگي دريافت خبر شهادت شوهرش و واكنش خودش چيزي ننوشته يا به لحاظ عاطفي نتوانسته است بنويسد. اما از مطالعه متن يادداشت‌ها مي‌توان فهميد كه دچار شوك روحي و رواني عظيمي شده و تا مدت‌ها آرزوي مرگ و پيوستن به شوهر شهيدش را داشته است. حتي گاه اين آرزوها با حسادت‌هاي زنانه نيز آميخته شده و موجب خلق صحنه‌هاي دراماتيك و زيبايي در متن كتاب شده است: «اين چند روزه خيلي ناراحت هستم. يك دعايي است مشتمل بر چند سوره‌ قرآن مي‌شود و مي‌گويند هر كس اين دعا را بخواند و بخوابد، هر كس را بخواهد در خواب مي‌بيند. امشب چهار شب است كه مي‌خوانم ولي به خوابم نيامده است. ديروز عصباني شدم و با صادق يك دعواي حسابي كردم. گفتم:‌
ـ‌ باشه! حالا ديگه حوري‌هاي بهشتي دور و برت را گرفته‌اند مرا فراموش كرده‌اي؟ حتي به خوابم هم نمي‌آيي!
ولي نيم ساعت بعد، ساعت 6 غروب، همان ساعتي كه هر روز با هم قرار داريم، باهاش آشتي كردم و گفتم كه:
ـ‌ اگر امشب به خوابم نيايي تا سه روز باهات حرف نمي‌زنم!(ص36)‌ 

«پروين» حتي به حوري‌هاي بهشت نيز حسادت مي‌كند و دلش نمي‌خواهد «صادقش» با آن زيبا رويان خدايي سرو سري داشته باشد! در جايي از يادداشت‌هايش اين حس زنانه را چنين بيان كرده است:‌ «... بعد از شهادت بارها به خودم گفتم: كاشكي به صادق مي‌گفتم كه اگر رفت اون دنيا، با هيچ حورالعيني ازدواج نكند. من هم اين جا با هيچ مردي ازدواج نمي‌كنم،‌ تا برويم آن دنيا كه ديگر جدايي وجود ندارد و دوباره با هم ازدواج كنيم.»(ص71)‌ 

پروين بعد از مرگ صادق همه جا به دنبال اوست و دلش مي‌خواهد هر چه زودتر خدا از او هم راضي شود تا به صادق بپيوندد. در جايي دلتنگي خود را با خدا چنين واگويه مي‌كند:‌ «من صادق را ظاهراً‌ از دست دادم و از هم جدا شديم. ولي مي‌دانم كه اين جدايي موقت است. ما روزي همديگر را ملاقات خواهيم كرد. چه روز پرشكوهي است آن روز! خدايا! برسان هر چه زودتر بر من آن روزي را كه در آرزوهاي من است، تا ببيني كه مي‌گويم:‌ «فزت و رب الكعبه». خدايا! دلم از شوق رفتن،‌ از شوق سفر و از شوق رسيدن به تو و ديدار او كه همراهم بود، ‌لبريز است و اين شوق رفتن گاهي مرا چنان از ماندن بي‌زار مي‌كند كه حدي ندارد. اما من تحمل مي‌كنم. ولي خدايا آيا هرگز من خواهم رسيد؟»(ص19)

كتاب«ساعت شش، درياچه مريوان» اگرچه روايت يك عشق معصومانه رمانتيك و حتي ملودرام است، اما در عين حال از منظر «نقد منابع» ‌يك اثر دست اول براي مورخاني است كه مي‌خواهند روزي قصه پرغصه كردستان در سال‌هاي آغازين پس از انقلاب اسلامي را روايت كنند. در اين كتاب كم حجم صحنه‌هاي جالب اما هولناك و تكان دهنده‌اي ثبت شده كه قابل اعتنا و توجه است؛ روايت مردان و زناني تحول يافته.

مدتي پس از مرگ صادق، ‌پروين كه كرمانشاه و كردستان را زندان براي روحش مي‌دانست، تصميم گرفت براي هميشه به تهران برود و ساكن اين شهر بزرگ شود. براي «خداحافظي» با «درياچه عشق» از سنندج به مريوان مي‌رود. خداحافظي او خواندني است:‌ «... امشب آخرين شبي است كه من در مريوان هستم[...] ‌ساعت شش به ياد صادق بودم [...] ‌امشب ماه شب چهاردهم است. امشب همين طور ماهگرد شهادت صادق است. فردا پنج ماه از شهادت صادق مي‌گذرد. طبق محاسبات صادق، ‌بايد الان از مريوان رفته باشيم،‌ چون قرار بود سه يا چهار ماه مريوان بمانيم. راستي من دارم از مريوان مي‌روم؟ دلم مي‌خواست يك بار ديگر درياچه را مي‌ديدم. به هر حال دارم مي‌روم. براي شروعي دوباره. با كوله‌باري پر از تجربه‌هاي تلخ و شيرين، و تو صادق؟ با من نيستي! امروز چقدر دلم مي‌خواست تو بودي و (...) مرا دلداري مي‌دادي. اما تو نبودي صادق! تو كجايي؟ من دارم بدون تو از مريوان مي‌روم. آه مريوان . آه مريوان ... خداحافظ!»( صص 81ـ‌80)‌

بارها با خودم فکر کرده‌ام، اگر ادبیات انقلاب و جنگ تحمیلی عراق عليه ايران بر پایه کتاب «ساعت شش، دریاچه مریوان» شکل می‌گرفت و تکامل پیدا می‌کرد، ما امروز دارای یکی از درخشان‌ترین و مدرن‌ترین ادبیات‌های جهان در این زمینه بودیم.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 6
  • سمیه ۱۵:۳۳ - ۱۳۹۸/۰۹/۲۰
    من یک نسخه از این کتاب را دارم بارها و بارها آن خوانده ام و در ذهنم هزاران سوال و در دلم هزاران احساس وجود دارد.استعدادی که نویسنده داشته در نوشتن غیر قابل انکار است و با توجه به توانایی و عملکردش مشخصا انسان با استعدادی است که در کتاب به توانایی اش در نقاشی و دانشجو دانشگاه تهران بودنش اشاره شده. افسوس که دیگه هیچ نام و نشانی از او وجود ندارد.
    • زهره ۰۰:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۸
      سلام وقتتون بخیر ببخشید صادق نوبخت عموی دوست بنده اس و ما خیلی دنبال این کتاب گشتیم اگه براتون مقدوره میشه باهم صحبت کنیم و من این کتاب رو از شما خریداری کنم؟
    • مجید ۱۰:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۶/۲۶
      ایشان خانم پروین مومن و در حال حاضر همسرعلی فدوی فرمانده نیروی دریایی سپاه هستند(گویا عشق افسانه ای چندان دوامی نیافت)ضمناپست مشاور عالی فرماندهی در امور خانواده ندسا نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی(مشاور همسرشان )را نیز دارند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها