دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۰
خاطرات یک تاریخ‌نگار و خواب کتاب‌های طلایی/ از آرتورشاه و دلاوران میزگرد تا اسپارتاگوس

این نوشته بُرش کوتاهی است از کتابی که من درباب کتاب‌هایی که خوانده و نخوانده‌ام، نوشته‌ام و هنوز چاپ نکرده‌ام. از این روی به‌برخی ارجاعات و مطالب اشاره شده که در این بُرش نیست!

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- سیدقاسم یاحسینی: کلاس چهارم دبستان بودم. مدتی بود که به مطالعه داستان سخت علاقه پیدا کرده بودم. در عالم اواخر کودکی، به‌جز داستان‌های صمد بهرنگی، که شرح آن گذشت، بیشتر داستان‌های خارجی می‌پسندیدم و می‌خواندم. داستان‌هایی چون «پوست خر»، «زیبای خفته»، «سیندرلا»، «سفید برفی و هفت کوتوله» و ... 

در برازجان و در میدان روبه‌روی دژ، کنار یک مغازه اتوشویی، یک کتابفروشی کوچک بود. صاحب آن کتابفروشی فردی بود به اسم آقای مطهری، که بعدها هنگام شنا در رودخانه اطراف برازجان غرق شد و از بین رفت. من گاهی به آن کتابفروشی سر می‌زدم و نگاهی به کتاب‌های او می‌انداختم. فکر کنم آقای مطهری عامل توزیع مجله «مکتب اسلام» در برازجان هم بود. پدربزرگم یکی از مشتری‌های پر و پا قرص او و از جمله مشترک مجله مکتب اسلام بود. آقای مطهری، پدرم را هم می‌شناخت.

روزی در حالی که حدود سه تک تومانی در جیبم بود، به کتابفروشی آقای مطهری رفتم. کتاب‌های زیادی چشم‌نوازی می‌کردند. کتاب‌ها در قفسه‌های فلزی، کنار هم نشسته بودند. قیمت بیشتر آن‌ها چهار تومان و پنج تومان بود. حتی برخی از کتاب‌ها بیست تومان هم بودند! من در کودکی و نوجوانی همواره مشکل مالی برای خرید کتاب داشتم! همین طور که با حسرت کتاب‌ها را نگاه می‌کردم، چشمم به‌کتابی به اسم «آرتورشاه و دلاوران میزگرد» افتاد. قیمت کتاب را نگاه کردم. بیست و پنج ریال بود! بلافاصله کتاب را خریدم. به‌خانه برگشتم و کتاب را خواندم. خیلی لذت بردم. کتاب از جمله کتاب‌هایی بود که آن زمان به «کتاب‌های طلایی» مشهور شده بودند. کتاب‌هایی با یک دایره روی جلد و همگی به رنگ طلایی. روی هر جلد هم یک شماره به‌چشم می‌خورد. 

کتاب‌ها وابسته به «انتشارات امیرکبیر» بود. بعدها فهمیدم پایه‌گذار و رئیس این انتشارات فردی به اسم عبدالرحیم جعفری بوده است. مردی که بزرگ‌ترین بنگاه نشر و انتشارات را پیش از انقلاب در ایران پایه گذاشت و چندین نسل را در ایران و حتی افغانستان با کتاب و کتاب‌خوانی آشنا کرد.

با خواندن کتاب آرتورشاه، که هم جلد قشنگی داشت و هم خیلی روان و زیبا ترجمه شده بود، عاشق این مجموعه شدم. آقای مطهری در کتابخانه خودش حدود بیست عنوان از آن کتاب‌ها را داشت. بعدها و سال‌ها بعد از انقلاب بود که فهمیدم انتشارات امیرکبیر در دهه چهل و پنجاه شمسی، از این مجموعه هشتاد و شش عنوان کتاب چاپ و منتشر کرده است.

مدتی بود که مادرم اول هر هفته، دو تومان به‌من پول تو جیبی می‌داد. این پول برای خرید یک جلد کتاب طلایی کم بود. از مادرم خواهش کردم که به‌جای بیست ریال، بیست و پنج ریال بدهد. مادرم مخالفت کرد و نداد. یعنی نداشت که بدهد! من ناچار بودم هر دو هفته یک بار کتابی برای خودم بخرم! در طول یک سال حدود ده، دوازده عنوان از کتاب‌های طلایی را خریدم. در طول این دو هفته، دو، سه بار کتابی را که خریده بودم، می‌خواندم. یادم هست در این یک سال این کتاب‌ها را خریدم: «اردک سحر آمیز»، «جزیره کنج»، «سفرهای گالیور»، «سفرهای مارکوپلو»، «دُن‌کیشوت»، «ملانصرالدین»، «هکلبری-فین»، «اسپارتاگوس»، «آلیس در سرزمین عجایب» و ...

خواندن سلسله کتاب‌های طلایی مرا غرق در «لذت متن» کرد! غرق در دنیای داستان می‌شدم و خودم را جای قهرمان‌های داستان‌ها می‌گذاشتم. از حماسه اسپارتاگوس و قیام بردگان در روم باستان، واقعاً دچار شعف شدم. همواره دلم می‌خواست جای اسپارتاگوس باشم. در حاشیه این را هم بگویم که: چندین سال بعد که رمان «اسپارتاگوس» نوشته «هاوارد فاست» نویسنده عدالت‌خواه آمریکایی را خواندم، تجدد عهدی و دیداری بود با اسپارتاگوس! حس کسی را داشتم که یک دوست قدیمی را بعد از بیست سال در خیابان و به‌طور اتفاقی می‌بیند! سلام و احوال و روبوسی و دعوت به‌خانه!




وقتی داستانی از مجموعه کتاب‌های طلایی را می‌خواندم، چشمانم را می‌بستم و با قوه خیال، تلاش می‌کردم کل داستان را مثل یک فیلم سینمایی در ذهنم مجسم کنم و ببینم. دیدن آن «فیلم» چیزی از لذت خواندن آن کتاب کم نداشت! پس از مدتی تعداد کتاب‌هایی که در اتاقم داشتم، شانزده عنوان شد. ده، دوازده تای آن از کتاب‌های طلایی بودند. بزرگ‌ترین کتابم، همچنان کتاب نخوانده «کلیله و دمنه» بود که در واقع «میراث» پدرم بود! البته آن «کارتن» کذایی کتاب‌های دایی باقر هم همچنان زیر تخت خواب من جا خوش کرده بودند، اما آن‌ها به‌قول امروزی‌ها کتاب‌های ممنوعه بودند، مال من نبودند و نمی‌توانستم آشکارا آن‌ها را در کتابخانه‌ام بگذارم.

تصمیم گرفتم برای خودم کتابخانه‌ای درست کنم. گشتم و کارتن محکمی پیدا کردم. کارتن روغن‌قو بود! کارتن را با دو میخ خیلی کلفت و بزرگ (میخ طویله!) به‌دیوار کوبیدم و کتاب‌ها را توی آن گذاشتم. وقتی همه کتاب‌هایی را که داشتم توی کارتن گذاشتم، دو قدم عقب رفتم و از دور «کتابخانه خودم» را نگاه کردم. لذت آن نگاه «هوس‌انگیز» هنوز هم در ذهن و روانم هست. حتی از خوردن ساندویج در «سینما فانوس» بوشهر نیز لذت‌بخش‌تر بود!

حدود سی سال بعد که «پدر» شدم و دختر اولم، ساره، پنج، شش ساله شده بود، یاد کتاب‌های طلایی افتادم. به‌چندین کتابخانه در بوشهر، شیراز و تهران سر زدم، اما خبری از وجود آن کتاب‌های زیبا و شکیل در کتابفروشی‌ها نبود. حتی در سفری به‌تهران به انتشارات امیرکبیر در خیابان انقلاب مراجعه کردم. گفتند که چاپ چنین کتاب‌هایی در دستور کارشان نیست. ناچار مجموعه «کتاب‌های خوب برای بچه‌های خوب» را برای دخترم ساره خریدم. 

هنوز هم پس از حدود چهل و چند سال، آرزو دارم مجموعه کتاب‌های طلایی را خریده و در کتابخانه‌ام داشته باشم. اکنون در آستانه شصت سالگی قرار دارم. در این پنجاه سال اخیر، هزاران کتاب خوانده‌ام. اما کتاب‌های طلایی در ضمیر و نگاه نوستالوژیکم «چیز دیگری» است. یک «خواب زیبای طلایی» است برای من. تکه‌ای شیرین اما برای همیشه جدا شده از دوران کودکی!

افسوس! «آن روزها رفتند...» 

بندر بوشهر، آبان 1400.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها